eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
167 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @Admin_mahdaviii @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و نهم_ دو سالی از ازدواج آنها گذشته بود و سامره صاحب پسری شده بود. خان برای پسرش، سلیم، شناسنامه گرفته بود، اما هنوز نام خودش در شناسنامه ی سامره نرفته بود. سامره به سن قانونی رسیده بود اما خان هنوز برای عقد کردن او تردید داشت. خدمتکاران باغ به گوش همسران خان رسانده بودند که سامره زیاد میخورد و آنها هم به خان هشدار داده بودند که سامره پرخور است و آدم پرخور طمع کار میشود. خان را ترسانده بودند که اگر او را عقد کند، دار و ندار خان را تباه خواهد کرد! صابر خان سامره را دوست داشت اما دچار تردید شده بود. هر سه همسر خان از اعیان و خانزاده های روستاهای مجاور بودند و همسر اول صابر خان، دختر عمویش هم بود که نفوذ زیادی بر روی خان و املاک خان داشت. هر یک از همسران خان در باغهای دیگری ساکن بودند که از باغ محل سکونت سامره خیلی دورتر و بزرگتر بود. سامره همیشه در آن خانه باغ بود و همسران خان او را به دورهمی های خود دعوت نمیکردند. پسران خان روز به روز صاحب قدرت و اختیارات بیشتری میشدند و صابر خان لحظه به لحظه به افول خود نزدیکتر میشد. پدر سامره از اینکه خان هنوز سامره را به عقد دائم خود درنیاورده بود، دلخور بود و چند باری به دیدن خان رفته و وعده وعیدهای خان را در حضور شاهدان به او گوشزد کرده بود. صابر خان هر بار وعده ی دیگری داده و وعده های خان سر به فلک کشیده بود. پدر سامره به دخترش پیغام داده بود که هر وقت خواستی میتوانی برگردی! اما سامره خیال برگشتن نداشت. کشمکشهای سامره و پدرش به گوش خان رسیده بود و خان کینه ی پدر سامره را کم کم علنی کرد تا جائیکه پدر و دختر حق دیدار یکدیگر را نداشتند. خدمتکاران باغ دائم او را زیر نظر داشتند و او حق رفتن به خانه ی پدرش را نداشت. مادرش هرزگاهی به دیدن او می آمد اما خیلی زود باید میرفت، چون صابر خان اجازه اقامت به خانواده ی سامره را نداده بود. وقتی به شبستان برگشتیم حرفهای ملکه هنوز تمام نشده بود. ملکه با چنان خشمی درباره آن روزها صحبت میکرد که گویی در خانه ی خدا به دادخواهی خان آمده است. دستهایش را به نشانه ی دادخواهی و اعتراض حرکت میداد و سرش را به نشانه ی التجاء به بالا میکشاند. صحبتهای پی در پی ملکه در میان نجواهای معتکفین که قرآن و دعا میخواندند، آدم را به یاد دادگاه عدل الهی می انداخت که ندا از هر طرف بلند شود: "بِأیِّ ذنبٍ، بِأیِّ ذنبٍ، بِأیِّ ذنب "! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهلم_ رفته رفته توانم کم و کمتر میشد. بی سحری روزه گرفتن، پا به پای خانواده ی سامره به دنبال گاری دویدن، رنج تنهایی او را در خانه باغ تحمل کردن، و لحظه به لحظه دادخواهی ملکه را شنیدن، خسته و فرسوده ام کرده بود. به سختی از جایم بلند شدم و به وضو خانه رفتم تا تجدید وضو کنم. تمام راه به سرنوشت ملکه فکر میکردم. آینه های وضوخانه را به طور موقّت درآورده و برده بودند، تا ایام اعتکاف تمام شود و با این کار، رنج نگاه نکردن در آینه را از روی دوش زنان برداشته بودند. احساس سبکی میکردم، چقدر سبکباری لذتبخش است! هرچه سبکبارتر شوی، صعود هم راحتتر میشود. ایکاش میتوانستم از بار غم ملکه کم کنم و سنگینی خاطرات سامره را از روی دوش او بردارم! سنگینی ملکه جلوی صعود مرا هم گرفته بود! سامره در عالم بچگی و بیخبری و از سر فقر و بیچارگی تصمیم اشتباهی گرفته بود و بار ندامت او را ملکه به دوش میکشید. دست خان دیگر از دنیا کوتاه شده بود و نمیشد یک طرفه به قاضی رفت. صابر خان، خانزاده بود و هفت پشتش خان بودند و همه ی خانها مثل او عمل کرده بودند و سامره رعیت بود و هفت پشتش هم رعیت بودند. سهم رعیت در سفرهی خان بود و همه ی رعیت، چشم امید به برداشتن سهم خود از سفره ی رنگین خان داشتند. صابر خان هوس عشق دخترکی زیبا رو را در سر پرورانده و به بهره اش هم رسیده بود. سامره هم به سهم خواهی خود و خانواده اش بر سر سفره ی صابر خان نشسته و تا مدتی هم به بهره اش رسیده بود! زندگی برد و باخت داشت و در این جدال تمام نشدنی پای درد دل هر کسی می نشستی، خود را بازنده ی این میدان میدانست. اگر صابر خان را هم از قبر بیرون میکشیدی و زنده میکردی و از حال و روز دنیایی اش میپرسیدی، حتما زبان به شکایت باز میکرد! جدال سامره و صابر خان در ذهنم بالا گرفته بود که وارد مصلی شدم. نوای روح بخش قرآن شنیده میشد، گویا کسی بار سنگین این قضاوت را از روی دوشم برداشت، " ألَم تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ ... و ثمودَ ... و فِرعونَ... أِنَّ رَبَّکَ لَبِالمِرصاد"! آیا ندانستهای که پروردگارت با قوم عاد چه کرد؟ و با قوم ثمود؟ و با فرعون؟ بی تردید پروردگارت در کمینگاه است! عاد و ثمود و فرعون و همه ی طاغیان دوران، در ید قدرت "َ لَبِالمِرصاد" تار و مار شده بودند؛ خان و خانزاده ها که دیگر عددی نبودند! احساس سبکی میکردم، سنگینی ذهن از سنگینی بدن هم بدتر است. ادامه... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و یکم_ هنوز مقداری تا أذان مغرب مانده بود. فرصت خوبی بود تا با فراز های جوشن کبیر از سنگینی ذهن خلاصی پیدا کنم. از فراز سی و هشتم جوشن کبیر شروع کردم؛ در این فرازها میتوانستی جواب همه ی سؤالاتت را پیدا کنی. هرچه میپرسیدی، جوابش در آنجا بود فقط باید چشم دل را باز میکردی و چشم سر را تیز. انگار تفسیر نام الله را در لوحی نوشته باشند و به سرگشتگان برهوت دنیا هدیه داده باشند که: ای گمشدگان و ای گمراهان! "خَیرَالمَرهوبین و خَیرَالمَسئولین" همان الله است، مبادا بیراهه بروید. و ای مدعیان و ای متکبران! "مَن خَلَقَ فَسَوّی و مَن خَلَقَ الزّوجینِ الذَّکَر و الاُنثی" همان الله است، چه تخیّل می کنید؟ و "من فی البرِّّ و البحرِ سبیلُهُ و من فی النّار عِقابُه" همان الله است به شُبهه نیفتید! و آنقدر بود و بود که نمیشد به گرد پایش رسید، چه برسد که بخواهی آنها را به بند کلمات بکشی و تازه وقتی از خواندن جوشن کبیر نفس کم میآوردی و کمر تا میکردی، معنی آیه "ما نَفَدَت کَلِماتُ الله" را کمی درک میکردی که " اگر آنچه درخت در زمین است قلم باشد و دریا و هفت دریای دیگر، آن را پس از پایان یافتنش مدد رسانند کلمات خدا پایان نپذیرد" . جوشن کبیر را تا انتها خواندم. گرچه از شیرینی شربت معرفتش سیر نمیشدم، ولی زمان کم بود و بُنیّه کم و ملکه منتظر! ملکه بدون من پله ای بالاتر نمیرفت. تمام مدت زیر چشمی به من نگاه میکرد و منتظر بود که حرفهایش را ادامه دهد. خاطرات ملکه تمامی نداشت و مصداق "ما نَفَدَت " شده بود، مگر میشود، بنده الله باشی و بی انتها نشوی! ملکه تا ابد حرف برای گفتن داشت و سامره در خانه باغ منتظر بود. عزم رفتن کردم؛ یک قدم سوی ملکه، قدم دیگر به طرف سامره! ملکه بدون سامره هم قدم از قدم برنمیداشت؛ باید پا به پای ملکه و سامره صعود میکردم. برای رفتن همیشه به پاهایت نیاز نداری و چه بسا که پا مزاحم باشد؛ گاهی فقط باید گوش باشی تا به هزار راه نرفته راه یابی و از میان درهای قفل زده وارد شوی و از پشت پرده های اسرار مطلع شوی! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و دوم_ چشمهای ملکه اشتیاق گفتن داشت، پای صحبتش نشستم. ملکه گفت و گفت. هنوز در خانه باغ سیر میکرد. کودکی اش را در آنجا گذاشته بود و هنوز به دنبال کودک بازیگوش و سر به هوایی میگشت که جوانی اش را به بند کشیده بود. اغلب در خانه باغ تنها بود و خان هفته ای یکبار به او سر میزد. تمام سرگرمی سامره پسرش بود؛ سلیم پسر درشت و زیبایی بود و صابر خان علاقه ی خاصی به او داشت. در باغ چندین خانواده ساکن بودند که خانه های آنها از خانه باغ سامره خیلی فاصله داشت و محقّر و ساده بود. خانه باغ سامره در منظر آنها، خانه ی رویایی بود که هر کسی آرزوی داشتن آنرا داشت. مردان ساکن در باغ، روزها بر روی زمین خان کار میکردند و شبها فقط برای خواب به آن باغ میآمدند و زن و بچه هایشان در خود باغ کار میکردند و کل سال مشغول بودند. چند خدمتکار هم دائم مراقب سامره و سلیم بودند. سامره کنیزی داشت که با پسر کوچکش همیشه در خدمت سامره بودند و شبها را هم در یکی از اتاقهای خانه باغ میخوابیدند. شوهر کنیز سامره در یک حادثه از دنیا رفته بود. به جز روزهایی که میهمانیها و دورهمی های خان و دوستانش در آن باغ برگزار میشد، اغلب اوقات باغ خلوت بود. سامره جز آشپزی برای خودش و سلیم کار دیگری نداشت و گاهی برای سرگرمی خیاطی میکرد. از گوشه و کنار اخبار ضد و نقیضی به سامره میرسید که خان با همسر اولش بر سر مِلک و املاک پدربزرگ اختلاف دارند. عموی خان تازه مرده بود و پای ارث و میراث پدربزرگ که سالها به واسطه قدرت عمو دست نخورده باقی مانده بود، به میان آمده بود. عموزاده ها بر سر تقسیم اموال پدر بزرگ اختلاف داشتند و همسر بزرگ خان، طرف برادران خودش را گرفته بود. خان گرفتاریهای زیادی داشت و گاه ماهها به خانه باغ نمیآمد و وقتی میآمد چنان آشفته و سردرگم بود که با کسی حرف نمیزد. سامره روز به روز تنها و تنهاتر میشد و با وجودیکه فرزند دومش را باردار بود، پایه های زندگی اش را سست و در حال ریزش میدید. مدتها بود که پدر و خواهر و برادرانش را ندیده بود و مادرش هم دیگر کمتر به دیدن او می آمد. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و سوم_ ملکه از شماتت های خودی و غریبه گفت. از روستا به سامره خبر رسیده بود که مردم، کم و بیش زبان به سرزنش پدرش باز کرده اند که دخترت عقدی خان نیست و صیغه ای است و هزار نیش و کنایه ی دیگر! سامره جرأت اعتراض به خان را نداشت، چرا که خان از ناحیه همسر اولش تحت فشار بود و تحمل فشار دیگری را نداشت. او یکی دوباری از خان به طعنه شنیده بود که اگر از این وضعیت ناراحت هستی، سلیم را بگذار و برو به سلامت! ماههای آخر بارداری سامره بود که به او خبر رسید، پدرش در بستر بیماری است و او را رو به قبله کرده اند. مدتی بود که از صابر خان خبری نبود و سامره اجازه ی بیرون رفتن نداشت و خدمتکاران هم لحظه ای چشم از او برنمیداشتند. سامره بیتابی میکرد و راه چاره ای نمییافت. کنیز سامره به او کمک کرده بود که شبانه و بطور پنهانی به دیدن پدرش برود. او سلیم را نگه داشته بود و سامره را ملبّس به لباس خود با پسرش به بیرون از باغ فرستاده بود. گویی کنیز سامره، پله های رفته را برگشته بود تا سامره عقب نماند. بعدها که صابر خان از همدستی کنیز و پسرش، برای خروج سامره از باغ خبردار شده بود، گوشمالی حسابی به آن دو داده و آنها را از باغ بیرون کرده بود. ملکه میگفت: مدتها از آن دو خبر نداشتم و زمانیکه خبر شرایط بد زندگی آنها به من رسید، برای حمایت از آنها یک قطعه طلای خود را پنهانی و توسط مادرم برای کنیزم فرستادم. سالها بعد که او را دیدم، به من گفت که آن قطعه ی طلا زندگی اش را متحول کرد و از بدبختی نجاتش داد. سامره از باغ خارج شده بود و در حالیکه پسر کنیز را به همراه داشت به خانه پدرش رفته بود. وقتی سامره به خانه ی پدر رسیده بود با منظره ی دردناکی مواجه شده بود؛ پیکر نیمه جان پدر از یک سو و سفره ی خالی مادر از سوی دیگر. چشمان پدر خیره به سقف مانده بود و بچه ها گرسنه بودند. مادر مجبور شده بود در خانه ی دیگران کلفتی کند، اما کار او کفاف مخارج خانه را نمیداد. خان قبلاً هرزگاهی آذوقه ای به در خانه ی پدر سامره میفرستاد، اما بعد از بالا گرفتن اختلاف خان و پدرش بر سر موضوع عقد سامره، پدر سامره از پذیرش آذوقه خودداری کرده و خان هم دیگر چیزی نفرستاده بود. سامره چند روزی نزد پدر مانده بود و خدمتکاران غیبت سامره را به اطلاع خان رسانده بودند. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و چهارم_ صدای دلنواز أذان از بلندگوهای مصلی پخش شد و صفهای به هم پیوسته نماز فشرده تر شد. ساعت حدود هشت بود. در بین نمازگزاران شیرینی و شکلات پخش کردند تا قبل از شروع نماز افطار کنند. همه شیرینی به دست و مردّد، که بخورند یا نخورند. شیرینی اطاعت از معبود را نمیشود با شیرینی دنیایی جایگزین کنی، جز آنکه به شیرینی افطار آغشته اش کنی و زیر لب بگویی "اللّهُمَّ لَکَ صُمنا و علیَ رِزقِکَ افطَرنا" . افطار کردیم و هنوز طعم شیرین "لَکَ صُمنا" زیر زبانمان بود. نماز مغرب و عشاء با شکوه و جلوه ی خاصی برگزار شد و من و ملکه در میان ردیفهای به هم پیوسته، همچون دو دانه تسبیح به بقیه دانه های تسبیح وصل شده بودیم و با نخ تسبیح بندگی حرکت میکردیم، انگار از نرده های پلکان برج گرفته و بالا میرفتیم و اوج میگرفتیم! چه تفاوت میکرد که کجای این نخ تسبیح قرار گرفته باشی؟ سر تسبیح باشی یا وسط و یا حتی ته آن! مهم این بود که پیوسته باشی و در ید قدرت الهی جابه جا شوی و خدا نیاورد که گسسته باشی و در ید خلق اسیر شوی! سامره سالهای مدیدی را در خانه باغ و در خفّت و تنهایی سپری کرده بود و در میان خبرچینان و جاسوسان خان و همسرانش غریبانه زندگی کرده بود؛ خانه باغ شبیه زندان هارون الرشید شده بود و باغ، پادگان عسگری، و روستا برای او سامراء دیگری بود. سامره از همه طرف محاصره شده بود؛ شماتت دوست و دشمن، کنایه ی همسایه و غریبه، بیماری پدر، دلخوری مادر و بی اعتنایی خواهر و برادران. دیگر در محل کسی نبود که به آنها نیش و کنایه نزده باشد و بیشتر از همه، زن همسایه که وعده ی سامره را به خان داده بود و سامره را برای او لقمه گرفته بود! زن همسایه از روی نعش سامره رد شده بود تا مگر پله ای بالاتر بایستد. ملکه بعد از نماز دستهایش را بالای سرش میبرد و خدا را شکر میکرد. هیچ کس در اطراف ما اینگونه خدا را شکر نمیکرد. همچون کودک سرکش فرار کرده از آغوش مادر که اسیر دیو روزگار شده باشد و زخم افعی های زمان را چشیده باشد و آتش اژدهای دوران را خورده باشد و بعد نادم و پشیمان به آغوش مادر برگشته باشد! چهره اش مثل ماه شب چهارده نورانی و معصومانه شده بود و لبخند رضایت معبود بر لبهای او نشسته بود! دستهای ملکه، دیگر از آستان معبود جدانشدنی بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و پنجم_ بعد از نماز، سفره های افطار به سرعت باز شد. من قابلمه ام را زودتر از همه در آشپزخانه گرم کردم و با فلاسک پر از چای برگشتم. ملکه گرسنه بود، اول خیلی سریع برای ملکه غذا ریختم و وقتی خیالم از طرف او راحت شد، از لوبیا پلو به اطرافیان هم دادم و خودم هم سریع دست به کار شدم. چقدر سخت است که فقط دستِ بگیر داشته باشی و چقدر لذت بخش که دستِ بده پیدا کنی! خواهرم دستم را باز کرده بود و رویم را سفید! گرسنه بودم. گویی جای من و ملکه عوض شده بود، ملکه آرام غذا میخورد و من با ولع زیاد غذا را تند تند می بلعیدم. همیشه وقتی کسی را منع کرده باشی باید به انتظار همان سرنوشت بنشینی! از خوردن لوبیا پلو سیر نمیشدم. دست پخت خواهرم عالی بود. هر وقت غذای او را میخوردم، احساس میکردم در یک رستوران گران قیمت غذا میخورم. دور و بری های ما هندوانه داشتند و نیازی به تعارف هندوانه نبود، اما هندوانه ی ما از بقیه ی هندوانه ها قرمزتر و آبدارتر بود. من و ملکه از این موضوع آنقدر خوشحال بودیم که انگار برنده بزرگترین جایزه ی دنیا بوده ایم. با لذت تمام و با خوشحالی هندوانه را خوردیم. صدای هُرت هُرت کردن هر دوی ما و مسابقه ای که برای زودتر خوردن گذاشته بودیم، جالب بود. من به گَرد پای ملکه هم نمیرسیدم؛ انگار من و سامره مسابقه خوردن گذاشته بودیم، سامره چابکتر و زبل تر از من بود! انگار نه انگار که تا چند ساعت قبل داشتیم از غصه میمردیم. مرز غصه ها و خوشی ها چنان در هم تنیده بود که قابل تشخیص نبود. ملکه بعد از آن مسابقه ی فرح بخش دراز کشید و صدای خُر و پُفُش خیال مرا راحت کرد. من هم نیاز به استراحت داشتم. سفره را جمع کردم و ظرفهای نشُسته را در گوشه ای گذاشتم و دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و ششم_ نیم ساعتی بود که خوابم برده بود. وقتی بلند شدم، ملکه را ندیدم. به وضوخانه رفتم و تجدید وضو کردم و برگشتم. سجادّه ام را باز کردم و مشغول نماز شدم. نماز شب پانزدهم رجب را به جا آوردم؛ به همان سبک و سیاق شبهای قبل، هر شب یک نماز دو رکعتی اضافه شده بود و امشب به سه نماز دو رکعتی رسیده بود. در هر رکعت حمد یک مرتبه و یس و تبارک الله و توحید. کلاً در این سه شب، هر سوره 12 بار خوانده شده بود. دوست داشتم دریچه ای به سوی حکمت این تکرارها پیدا کنم؛ روزی باقر العلوم بود و مردم نپرسیده بودند! عدد 12 برای من تداعی کننده دوازده امام و پیشوا بود، والله اعلم. نماز من یک ساعتی طول کشید. در بین نماز متوجه برگشتن ملکه شدم و نمازم را با خیال راحت ادامه دادم. بعد از نماز ظرفها را به آشپزخانه بردم و شستم و برای ملکه یک فلاسک پر از چای آوردم. از بلندگو اعلام کردند که به مناسبت وفات حضرت زینب سلام الله علیها مراسمی در ساعت ده و نیم شب در مصلی برگزار خواهد شد. ملکه با شنیدن نام خانم زینب سری به نشانه ی تائید تکان داد و مثل کسی که از دل کسی خبر داشته باشد، گفت: امان از دل زینب! او درد دل مشترکی با خانم زینب داشت! ملکه و خانواده اش رنجهای زیادی کشیده بودند و او خود را مسئول تمام این رنجها میدانست. اما من معتقد بودم که توقعی از یک دختر سیزده ساله نمیتوان داشت که در آن شرایط خاص جور دیگری رفتار کرده باشد! مثلاً چه باید میکرد؟ به خان جواب رد میداد؟ آنهم در آن دوره که خان سالاری بود و کسی جرأت چنین کاری را نداشت! شاید اگر سامره به خان جواب رد میداد، شرایطش بدتر میشد و کلاً خانواده اش نابود میشدند. من نمیتوانستم سامره ی سیزده ساله را مسئول همه ی وقایع گذشته قلمداد کنم! چطور میشود قلم تقدیر و حکمت الهی را در سرنوشت انسانها نادیده گرفت؟ ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و هفتم_ ملکه از بی تابی سامره گفت و از بیقراری سلیم؛ در مدت یک هفته ای که سامره در خانه باغ نبود، سلیم دوساله بهانه ی مادر را گرفته بود و غذا نمیخورد. صابر خان اجازه بردن بچه به نزد مادر را نداده بود. سامره میان پدر و فرزند مانده بود و خان تهدید کرده بود که اگر سلیم آسیبی ببیند، خانواده ی سامره هم زنده نخواهند ماند. پدر سامره جان به سر شده بود و مادر، سامره را مسئول بیماری پدر میدانست. سامره چند روزی غذای نرم و آش رقیق شده را با قاشق به حلق پدر ریخته بود، اما بعد از چند روز دیگر پدر لب به غذا باز نکرده بود؛ گویی همه ی روزی اش را خورده و عزم رفتن کرده بود. نزدیک صبح قبل از أذان، پدر سامره جان به جان آفرین تسلیم کرد. صدای شیون و ضجّه های سامره در روستا پیچید و قیامتی بر پا شد و همان شب خبر به خان رسید. مراسم تشییع جنازه مش حسین در غربت و خلوت کوچه انجام شد؛ اهل حق هرجا برود، آنجا مدینه است و کوچه هایش به نام " الحَسَن الغَریب" ! افراد کمی از همسایگان جنازه را تا سر قبر همراهی کرده بودند. اکثراً، خدمتکاران خان بودند و همه از اختلاف خان و مش حسین بر سر موضوع عقد سامره خبر داشتند و به همین علت در مراسم تشییع جنازه ی او حاضر نشده بودند! هیچکس حاضر نبود دنیایش را با حق معامله کند! خان با شنیدن این خبر، آذوقه ای و گوسفندی به در خانه ی سامره فرستاده و پیغام داده بود که خدا پدرت را بیامرزد! مرد خوبی بود، دیگر به فکر سلیم باش و برگرد! سامره چند هفته ای بعد از فوت پدر از برگشتن خودداری کرده و کینه ی مظلومیت پدر را به دل گرفته بود که خبر بیماری سلیم به او رسید. مادر به او روی خوش نشان نمیداد و خواهر و برادرانش او را مقصر مرگ پدر میدانستند. سامره راهی جز بازگشت به خانه باغ نداشت! آنشب هنگام شروع مراسم در مصلی، ملکه زودتر از بقیه رفت و در ردیف جلو نشست. اولین بار بود که از ردیف خودمان جلوتر میرفت. مثل کسی که صاحب عزا باشد در صدر مجلس نشسته و مثل مصیبت زدگان گردن کج کرده بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و هشتم_ ذاکر اهل بیت با اشعاری در وصف حضرت زینب مراسم را آغاز کرد. اشکهای ملکه، منتظر شروع ذکر مصیبت خانم زینب نماند. با هر کلمه ی زینب که میشنید اشکی میریخت و مشتی به سینه اش میکوبید. ذاکر از رشادتها و دلیریهای زینب میگفت و ملکه، مصیبت های خانم زینب را تجسم میکرد. انگار زینب را بدون عاشورا نمی شود تجسم کرد! مگر میشود نام زینب باشد و نام حسین نباش! هرجا حسین بود زینب هم بود، پس چرا جایی که زینب هست، حسین نباشد. بی حکمت نبود که امام رضا فرمود: " در نیمه ی رجب امام حسین را زیارت کنید"، و بی جهت نبود که مرغ دلم در رجب، هوای محرم داشت؛ رجب سراپا محرم بود و محرم سراسر رجب! ذاکر از وفاداری و مهربانی خانم زینب نسبت به پدر میگفت و ملکه به یاد بی وفایی سامره ضجّه میزد. ذاکر از همراهی خانم زینب با حسینش در کربلا میگفت و ملکه از بی وفایی سامره و غربت مش حسین در حیران ناله میزد. ذاکر از عاشقانه های زینب و حسین میگفت و ملکه از نامردی سامره با مش حسین میگریست. داغ دل ملکه با شیون و ضجّه های سامره، بالای سر جنازه ی پدر سرد نشده بود و هر بار که نام امام حسین را میشنید، داغ دلش تازه میشد. دیگر توانی برای ملکه نمانده بود، از بس به سینه اش کوبیده و گریسته بود. با کمک خانم بغل دستی اش به زور ملکه را از جایش بلند کردم و به حیاط مصلی بردم. ملکه در حیاط مصلی مثل داغدیده ی مصیبت زده به روی زمین نشسته بود و یارای برخاستن نداشت؛ او داغ دو حسین دیده بود! دو هفته بعد از بازگشت سامره به خانه باغ پسر دومش به دنیا آمده بود و به اصرار سامره، خان نام حسین بر روی پسرش گذاشت. او سالها بعد حسینش را در یک حادثه از دست داده بود. حسینش امام حسینی بود و هر سال عاشورا در راه اندازی هیأتی در کرج مشارکت میکرد و با وانت وسیله می آورد. یک روز، آنهم درست روز عاشورا، زمانی که برای لحظه ای سرش را از وانت بیرون کرده بود تا ماشین را از پارک خارج کند، با عبور سریع نیسانی از کنار وانت، سر حسین از تنش جدا شده و به روی آسفالت افتاده بود. ملکه دیگر توان گفتن نداشت و از ضعف بی حال شد! به زور آب قند و ماساژ، حال ملکه بهتر شد و به داخل شبستان برگشت و خوابید. دیگر نباید به او فرصت یادآوری گذشته هایش را میدادم. روزگار چهره ی زشت و کریه خود را به ملکه نشان داده بود و زخمهای ترمیم نشدنی بر قلب او زده بود. داغ سنگینی دیده بود و تن پیر و لاغرش توان تحمل این بار سنگین را نداشت. دست تقدیر حسینش را برده بود و ملکه در پله ی مصیبت حسین زمین گیر شده بود. بی اختیار به یاد دعای امام هادی افتادم که فرمود: "یا مَن تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ المَکارِه"، ای کسی که گرفتاریهای سخت به وسیله او برطرف میشود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و نهم_ خواب از سرم پریده بود. دیگر توانی برای خوابیدن نداشتم. تازه فهمیدم خوابیدن هم توان میخواهد. آن شب بالاخره خوابیدم، اما خیلی دیر و بیشتر انگار به کُما رفتم. صحنه های دردناکی که ملکه تعریف کرده بود، دائم جلوی نظرم می آمد و قفسه سینه ام تنگی میکرد. نصفه های شب با سر و صدای ملکه از خواب بیدار شدم. او به دنبال چیزی برای خوردن میگشت. در طی مراسم حضرت زینب خرما و لقمه های نان و پنیر و سبزی پخش کرده بودند که من برای خودم و ملکه تعدادی گرفتم. چند لقمه به او دادم و از آشپزخانه برایش چای آوردم. حال ملکه بهتر بود. او مثل کسی که احساس دِین نسبت به دیگری داشته باشد، بی مقدمه شروع به تعریف از صابر خان کرد که خان خیلی هم بد نبود؛ می ترسید حق نان و نمکی را که در خانه ی خان خورده بود به جا نیاورده باشد. بعد از مرگ پدر سامره، خان هر ماه آذوقه ی خوبی برای خانواده اش میفرستاد و سه برادر او بر روی زمینهای خان مشغول کار شده بودند. اما در خانه باغ، دور تا دور سامره را خدمتکارانی گرفته بودند که ریز اطلاعات او را به همسر اول خان میرساندند و کنیز جدید او هم به خبرچینی معروف بود. اختلاف خان و همسر اولش بالا گرفته بود و خان دیگر به خانه ی او نمیرفت و بیشتر در خانه باغ نزد سامره بود. پسر بزرگ خان وکالت بلاعزل از مادر گرفته بود و در این میان یکه تازی میکرد. اموال خان و همسر اولش چنان در هم تنیده و به هم وابسته بود که در صورت اختلاف آن دو، برای تفکیک اموال و زمینها، عمر نوح و صبر ایوب نیاز بود! کشمکش خان و همسر اولش چند سالی طول کشیده و در طی این مدت سامره دو پسر دیگر هم برای خان آورده بود و با وجود داشتن چهار فرزند هنوز صیغه ی خان بود. او 23 ساله و خان 60 ساله شده بود. سامره که گویی تازه از چشمه ی جوانی نوشیده باشد، زیباتر از قبل و خان در اثر کشمکشهای خانوادگی پیرتر و فرسوده تر از حد تصور شده بود. خان نگران از دست دادن سامره بود؛ تصمیم خود را گرفته بود، قصد داشت سامره را به عقد دائم خود درآورد. ملکه هنوز به تصمیم آن روز خان دلخوش بود و گویی هنوز امید داشت! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاهم_ ساعت حدوداً چهار صبح بود. خواب از چشمهای هر دوی ما پریده بود. ملکه کلی حرف داشت. او همیشه با صدای بسیار آرام که بیشتر به نجوا شبیه بود، حرف میزد و موقع صحبت کردن دستش را جلوی دهانش میگرفت و دهانش را به گوش من نزدیک میکرد. بلند حرف زدن برای سامره گران تمام شده بود! کنیز جدید سامره، صحبتهای صابر خان و سامره را شنیده و خبر را به همسر اول خان رسانده بود که خان تصمیم دارد سامره را به عقد دائم خود در آورد! همسر اول خان هم برای او پیغام فرستاده بود که اگر از عقد سامره منصرف شود، بخشی از املاک مورد اختلافی را به او واگذار خواهد کرد. خان فرصت را غنیمت شمرده و از عقد سامره شانه خالی کرده بود! او به واسطه ی عقد نکردن سامره صاحب املاکی شد که بالغ بر چند هکتار زمین با ارزش بود و همسر اول خان شرط گذاشته بود که بعد از خان این اموال فقط به فرزندان او برسد و خان هم پذیرفته و نوشته ی مُهر و موم شده به او داده بود. با فروکش کردن اختلاف خان و عموزادگان، رابطه خان و همسر اولش بهبود یافته و سامره دوباره در خانه باغ با چهار پسرش تنها شده بود! صابر خان به سامره اطمینان داده بود که در فرصت مناسب او را به عقد دائم خود درخواهد آورد و فعلاً به صلاح نیست که با نجیبه، همسر اولش، درگیری پیدا کند. خان پیر شده بود و پسر بزرگش در پی قدرت پدر بود. خان سامره را دوست داشت و سامره به این عشق دلخوش، اما از مکر روزگار غافل بود. بعد از این جریان صابر خان به اصرار نجیبه، زن برادر نجیبه را که سالها قبل بیوه شده بود به عقد دائم خود درآورد. خدمتکاران به سامره گفته بودند که این ازدواج برای خاتمه دادن به اختلاف چندین دهه بین عموزادگان بوده است. زن، صاحب بخشی از املاک مورد اختلافی عموزادگان بود. با این وصلت هر دو طرف به طور یکسان از آن املاک بهره مند میشدند. خان زمینها را به عنوان مهریه ی همسر چهارم به او بخشید، با این شرط که تا آخر عمر خان، اختیار زمینها در دست او باشد. خان بنا بر قانون شرع، فقط چهار همسر عقدی میتوانست اختیار کند و با این کار نجیبه، راه برای عقد دائم سامره بسته شد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و یکم_ چیزی به أذان صبح نمانده بود. در میان حرف زدنهای ملکه سریع سفره را پهن کردم. نان و پنیر و حلواشکری را در سفره گذاشتم و مقداری بادام هم کنار پنیر ریختم و تند تند گوجه و خیار را خرد کردم و وسط سفره گذاشتم. به ملکه اشاره کردم که بخورد و خودم هم شروع به خوردن کردم. ملکه دست به سفره دراز نکرد و من هم اصراری نکردم، چون او نمیتوانست روزه بگیرد. من سحری میخوردم و ملکه خون دل! میگفت رعیت بودن سامره برای همسران خان سنگین بود. آنها سامره را در میان خود نمی پذیرفتند و فرزندان او را صیغه زاده خطاب میکردند. سامره دختری هم برای خان آورده بود و عمر زناشویی آنها به 15 سال رسیده بود. سامره 28 ساله و خان 65 ساله بود که زمزمه بیماری خان به گوش سامره رسید. خان بیمار بود و تکاپوی همسران خان، برای تعیین تکلیف اموال و املاک خان شروع شده بود. خان هرزگاهی به خانه باغ می آمد و به سامره وعده وعیدهایی میداد که از این سفره بی بهره نخواهد ماند. سامره و پنج فرزندش نگران آینده شان بودند. کنیز سامره کوچکترین حرکت او را به همسران خان اطلاع میداد و خدمتکاران باغ، هر روز خبر ناامیدکننده ی جدیدی برایش می آوردند که نیامدن خان به خانه باغ برای تعیین تکلیف اموال و دارائیهای اوست، سامره امتحان سختی پس می داد. پسران سامره از اینکه برادران ناتنی شان آنها را صیغه زاده خطاب میکردند، دلخور بودند و سلیم، مادر را مقصر و مسبّب بدبختی خود میدانست. سلیم دیگر بیشتر وقت خود را در خانه ی نامادری اش سپری میکرد و نجیبه عمداً به او محبت میکرد. سالار و سعادت طرف سلیم بودند و دخترش سمانه کوچکتر از آن بود که معنی گوشه و کنایه را بفهمد! خواهر و برادران سامره همه ازدواج کرده بودند و هیچکدام به او روی خوش نشان نمیدادند. مادر سامره هم دیگر به ندرت به دیدن او می آمد. تنها حسین بود که به پای مادر مانده بود؛ همه درها با هم بسته نمی شود؛ انگار حسین که باشی، آزادگی جزئی از تو میشود! ملکه دستانش را به دهانش نزدیکتر کرد و گفت: صابر خان به من بدبین بود و با شروع بیماریاش کم کم زبان به توهین و تهمت من باز کرد. حسین تحمل رنجهای مرا نداشت و اغلب با خان درگیری لفظی پیدا میکرد. خان دائم حسین را نفرین میکرد که سرت از تنت جدا شود! با گفتن این جمله، ملکه دستش را به سمت گلویش برد و محل قطع شدگی سر حسینش را نشان داد. حالم بد شد و راه گلویم بسته؛ دیگر نمیتوانستم چیزی بخورم، تازه فهمیدم که چرا ملکه چیزی نمیخورد. سفره را به سرعت جمع کردم و به بهانه ی وضو از شبستان بیرون رفتم. تمام راه گریه کردم تا بغض در گلویم نماند. چیزی در درونم فرو ریخته بود؛ حسینِ سامره به همان شیوه ای که پدر نفرینش کرده بود، مرده بود. او به دادخواهی مادر قیام کرده بود و شمشیر نفرین پدر، سر از تنش جدا کرده بود. ایکاش حسینِ ملکه جور دیگری می مرد. ملکه نمیدانست حسینش در راه خدمت به امام حسین ذبح شده یا از عاق پدر تلف شده است! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و دوم _ روز پانزدهم رجب وقتی به شبستان برگشتم، أذان به نیمه رسیده بود؛ ندای "حیّ علی الفلاح" و "حیّ علی الصلاه" در فضا طنین انداز شد. هر که را میدیدی رو به قبله به راه افتاده بود و به دنبال جائی برای پیوستن به صف "خَیرِالعمل" بود. ندای "الله اکبر" و "لا اله الّا الله"، چنان صفوف نمازگزاران را به هم فشرده کرد که دیگر جایی برای بعضیها نبود؛ آنها که تأخیر کردند و آنها که تعلّل کردند. وقتی باور کنی که فقط الله، اکبر است دیگری جایی برای منیّت نیست و اگر بپذیری که خدایی جز الله نیست دیگر فضایی برای تردید نیست. سراسر یقین است و تسلیم. در تمام طول نماز یقین داشتم که سامره ی وجودم باید سالها بگردد و بچرخد و سرد و گرم روزگار را بچشد تا ملکه ی روح به مقام تسلیم و رضا برسد؛ باید دست از همه ی سرابها بردارد و در پی چشمه ی حقیقت باشد که خدایا همه توئی و ما همه هیچ! بعد از نماز و تعقیبات نماز، صفوف به هم فشرده ی یقین دوباره پراکنده شد، تا در فضای دیگری و با یقین محکمتری، دوباره به هم بپیوندد. تازه میفهمیدم که حکمت این تکرارها تثبیت ایمان است، باید آنقدر بیایی و بروی که دیگر پای برگشت نداشته باشی؛ تا پای تردید از کار نیفتد، تو ماندگار این سرای نمیشوی! بی دلیل نبود که جانبازان هشت سال دفاع مقدس، به آن راحتی پاهایشان را دادند و برگشتند! ملکه از همه بریده بود و به حق پیوسته بود؛ گویی دست تقدیر تک تک داشته های سامره را یک به یک از او ستانده بود تا طلای وجود او را با عیار مصیبت، مثقال مثقال بالا ببرد. نشانه های یقین در ملکه ظاهر شده بود و علائم تثبیت در او عیان بود؛ گویی ذره ذره وجود او، به صیحه ی ملکوتی" اَلَستُ بِرَبِّکُم" لبیک میگفت و ندای " بلی شَهِدنَا" سر میداد. سامره هزار راه تردید را رفته بود تا ملکه به شاه راه یقین برسد؛ سامره در کوچه پس کوچه های خیال گم شده بود تا ملکه در عرصه اطمینان قلب ظاهر شود؛ سامره در پستوی اوهام نفسِ خویش فرو رفته بود تا ملکه در ایوان شکوهمند انسانیت ظاهر شود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و سوم_ با شدت گرفتن بیماری خان و بالا گرفتن اختلاف همسران و فرزندانش بر سر ارث و میراث، خان مجبور شد، در حیات خود مهریه ی همسرانش را کامل بپردازد و قرار شد سهم الارث فرزندان به غیر از فرزندان نجیبه بعد از مرگ او تقسیم شود. خان به سامره گفته بود که دست خطی نوشته است با این عنوان که خانه باغ برای سامره است، اما چیزی به دست او نداده بود! فرزندان سامره همه شناسنامه به نام پدر داشتند و طبق قانون به آنها هم ارث میرسید، اما خبرها حاکی از آن بود که پسر ارشد خان تقریباً هیچ مِلکی را بدون تعیین تکلیف نگذاشته است و فرزندان ارشد خان سهم الارث خود را مشخص کرده و وکالت هم از خان گرفته بودند. صابر خان روزهای آخر عمرش را در خانه باغ نزد سامره گذرانده بود. خان چند ماه در بستر بیماری افتاده و سامره پرستاری او را کرده بود. در طی بیست سال که سامره در خانه باغ زندگی کرد، هرگز تا این حد خفت و ذلّت به خود ندیده بود. خان در بستر بیماری بود و خدمتکاران از انتقال قدرت به پسر ارشد خان مطلع شده بودند و دیگر برای سامره ارزشی قائل نبودند. کاملاً معلوم بود که با چرخش قدرت، آنها هم تغییر جهت داده و تابع فرمان نجیبه و پسر ارشد او، نادرخان، شده اند. بی حکمت نبود که امیرالمؤمنین علی ع، دنیا را به جیفه تشبیه کرد که خوراک سگان است. هرکس از دنیا بخواهد بخورد، سگان به او حمله خواهند کرد. حسین روزهای آخر عمر پدر تمام امور شخصی او را به عهده گرفته بود و سامره، شبانه روزی برای بقای خان دست و پا زده بود. صابر خان در سن 70 سالگی مرد و سامره در سن 33 سالگی با پنج فرزند بیوه شد. عصر روز خاکسپاری صابر خان، وقتی سامره با چهار فرزند کوچکترش به باغ برگشته بودند، خدمتکاران باغ، فرزندانش را به باغ راه داده و مانع ورود خودش به باغ شده بودند. حسین و سالار و سعادت با خدمتکاران باغ درگیر شده بودند و سمانه ی یازده ساله آنقدر جیغ کشیده و مادر را صدا زده بود که سامره مجبور به معامله با خدمتکاران شده بود؛ تمام جواهرات و طلاهایش را از سر و گردن باز کرده و به آنها داده بود و در عوض سمانه اش را پس گرفته بود. صدای مادرخواهی سمانه در سرم پیچید. اگر بالای برج هم رسیده باشی و صدای دادخواهی مظلومی را بشنوی، باید برگردی. سامره به پای سمانه اش ایستاده بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و چهار_ تمام شب نخوابیده بودم و به پای سامره نشسته بودم و بعد از نماز هم به پای ملکه صبوری کرده بودم. نیاز به حرف زدن داشت، باید همراهی اش میکردم. بعد از مرگ صابر خان، سامره به همراه حسین مدتی را برای شکایت و اعاده حق خود در دادگاه ها صرف کرده بود، ولی کارش به جایی نرسیده بود. نجیبه و نادرخان، اسناد مربوط به مالکیت خان نسبت به باغ و وصیت خان درباره تعلق باغ به سامره را معدوم کرده و سندی جور کرده بودند که نشان میداد، باغ تحت مالکیت همسر چهارم خان است! سامره برای گذران زندگی خود، سمانه و مادر پیر و مریضش مجبور شده بود در خانه های مردم و زمینهای دیگران کار کند. پسران سامره به خواست مادر در خانه باغ مانده بودند تا تکلیف ارث و میراث قانونی آنها معین شود. سامره به مدت ده سال در خانه های تک تک مردم روستا رخت شسته بود و کار کرده بود و روی زمین خیلی ها کارگری کرده بود. دیگر جایی نبود که سامره در آنجا کلفتی نکرده باشد. سامره برگشته بود تا همه ی کسانی را که پائین پله جا گذاشته بود، با خود ببرد. ملکه دردهای کهنه و قدیمی زیادی داشت و حافظه ی خوبی هم داشت. همه چیز را با جزئیات به یاد می آورد؛ حتی گاهی از ساعت و دقیقه ی یک حادثه صحبت میکرد. مثلاً میگفت صابر خان درست ساعت 11 و 20 دقیقه صبح روز یکشنبه در ماه مرداد فوت کرد. معلوم بود چقدر لحظه به لحظه ی زندگی صابر خان برایش مهم بوده که به دنبال دقیقه های عمر او دویده بود. حتی یک دقیقه هم برایش حیاتی بود و چقدر رسیدن عقربه ی دقیقه شمار به 20، برای سامره بد یُمن بوده است! با خود فکر کردم که تمام این سه شبانه روز گذشته، عقربه های ساعت، مقابل چشم ملکه حداقل پنج بار از روی ساعت 11و 20 دقیقه گذشته است و ملکه چقدر صبورانه آنها را بدرقه کرده است! عدد 11 برای ملکه از عدد 20 هم شومتر بود که یادآور سمانه ی یازده ساله اش بود که پشت در باغ مادر را صدا میزد. بی اختیار اشک میریختم و با چادر سوخته ام اشکهایم را پاک میکردم. دردهای ملکه قلبم را آتش زده بود چه برسد به چادرم! اینطور وقتها بیماری فراموشی و آلزایمر نعمت است! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و پنجم_ ملکه میگفت، اغلب اوقات در قبال فقط غذای یک روز خانواده، کل یک روز را کار میکرده است. بعد از ماجرای شکایت و دادگاه رفتن سامره، نادرخوان دیگر اجازه ی کارکردن برادران سامره و اقوام او روی زمینهای خودش را نمیداد و آنها مجبور بودند، روی زمینهای کسانی کار کنند که خودشان هم نیازمند بودند و پول خوبی به کارگر نمیدادند. سامره روی زمین کسانی کار کرده بود که پول کارگر گرفتن نداشتند و نسیه حساب میکردند! اغلب اوقات به او مزد کمی میدادند و گاهی حواله به صابر خان میدادند که ما از خان طلب داشتیم و این کارها که کردی، عوض طلب ما بود. سامره بابت هر وعده ی غذایی که در خانه ی صابر خان خورده بود، تاوان سنگینی پرداخت کرد. گویی کفاره ی روزه خواری هایی را داده بود که سالها از زیر آن شانه خالی کرده بود! ده سال طول کشیده بود تا دارائیهای خان به طور کامل تقسیم شود و در میان کشمکشها و وکالتنامه ها و سندهای جعلی، همه ی اموال و املاک خان توسط همسران عقدی و فرزندان آنها تصاحب شد و مقدار ناچیزی به فرزندان سامره رسید. در طی این مدت همه ی فرزندان سامره ازدواج کرده و در کرج ساکن شده بودند و مادرش هم به رحمت الهی رفته بود. فرزندان سامره به جز حسین و سمانه توجه ی به او نداشتند. بعد از ده سال که به فرزندان او، به جز سلیم، ارث کمی از خان رسید، پسرش حسین کفالت مادر را به عهده گرفت و سامره بیست سال با حسینش در یکی از محله های پائین کرج در فقر زندگی کرد. سلیم تحت حمایت نجیبه به ثروت خوبی رسیده بود، اما به سامره روی خوش نشان نمیداد و نجیبه را مادر خود میدانست. هفت سال بود که حسینش فوت کرده بود و ملکه مجبور بود، هر شب در خانه ی یکی از پسرانش زندگی کند. آواره بود و در به در خانه های خانزاده های خود! رویای ملکه، داشتن زیرزمینی بود که مال خودش باشد، هرچند نمور و تاریک و خفه! ملکه تاوان زندگی مرفّه سامره در خانه باغ را تمام و کمال پرداخته بود. گویی آه کنیزان و خدمتکارانی که دورتا دور خانه باغ در اتاقهای تاریک و نمور زندگی میکردند، دودمان سامره را به آتش کشیده بود! سامره به ازای هر پله ای که بالا رفته بود، دهها پله به پائین کشیده شده بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و ششم_ بعد از نماز صبح دراز کشیدم و دو ساعتی عمیق خوابیدم! آنقدر عمیق که گویی هرگز در این دنیا نبوده ام. وقتی از خواب بیدار شدم، متحیّر به اطراف نگاه میکردم و حیران بودم که کجا هستم. چهره ی زیبا و نورانی ملکه همه چیز را به خاطرم برگرداند. ملکه در محراب عبادت نشسته بود و زیر لب ذکر میگفت و من، به ناهار او فکر میکردم. هوا کمی گرم شده بود و گونه های ملکه گُل انداخته بود، تصمیم داشتم برای ناهار او نان بربری و ماست سفارش بدهم؛ ماست خنکی بود و آتشِ جگرهای سوخته را خاموش میکرد. نمیدانستم ملکه برای صبحانه چیزی خورده است یا نه. از او پرسیدم چیزی خورده اید؟ ملکه با مهربانی جواب داد: امروز روزه ام! متعجب شدم. پرسیدم شما که سحری چیزی نخوردید چگونه میخواهید روزه بگیرید؟ ملکه با لبخند گفت: یک عمر خورده ام، حالا یک روز نخورم، طوری نمیشود. او روزه بود! چقدر ملکه در صیام زیباتر شده بود. صوم و صلات برازنده او بود. ماه حیران، حالا خورشید مصلی شده بود، چهره اش میدرخشید. ملکه در محراب نشسته بود و زیر لب نجوا میکرد. من دراز کشیده بودم و بی اختیار به او نگاه میکردم. گویی کسی دست ملکه را گرفته بود و در گوشه ای از سرای معبود، رنگ سرخی به رخساره اش زده بود و او را آراسته و بی خبر به دیدار معبود آورده بود! انگار کسی ملکه را از میان آلاچیق های بندگی و عبودیت عبور داده و به دیدار معشوق آورده بود و معشوق، او را بر محراب عزت کنار خویش نشانده بود و ملکه روی در روی او جلوه گری مینمود! گویی از قبل محبوب، ملکه را دیده و پسندیده بود و کسی را در پی او فرستاده بود! چشمهای ملکه هنوز به زیبایی چشمهای سامره بود و به دست معبود خویش خیره، که کیسه ناتوانی اش را از متاع مغفرت و مرحمت خویش پر کند و او را با دست پر به خرابه دلتنگی اش برگرداند! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و هفتم_ ملکه دائم در محراب نماز میخواند و جز برای تجدید وضو بلند نمیشد. او مؤدب و موقّر در مقابل پروردگار خویش ایستاده بود و خم به ابرو نمی آورد؛ سر به زیر و خاضع، نه طلبکارانه بلکه بدهکارانه ایستاده بود! گویی پشت در باغ جنّت ایستاده بود تا همه ی رنجهایش را از تن و روحش باز کند و دو دستی تقدیم کند و سامره ی پاک و معصوم کودکی اش را پس بگیرد. در میان خم و راست شدن های خاضعانه و سجده های عابدانه اش، گویی درخواست های ملکه اجابت شده و سامره اش را به او برگردانده بودند! سامره در نماز مثل ماه تابان شده بود؛ زیبا و خواستنی تر از هر ملکه ای! چقدر با شکوه و رویایی بود. انگار کسی وعده وعیدهایی به او داده بود و او را سوار بر گاری سرنوشت کرده و به باغ جنت آورده بود و او تازه از اتاق گوشه ی جنّت بیرون می آمد؛ با لباسهای حریر بهشتی و زیورآلات زیبای ابدی. دستبندهای نیایش بر دستهای لرزان سامره جلوه گری میکرد و حلقه های سمعاً و طاعتا بر گوشهای او دلربا بود و طوق بندگی معبود بر گردنش برازنده شده بود. گویی پدر از دور نظاره گر سامره بود که لبخند رضایت او قلب سامره را تسکین میداد. سامره در محراب لبخند میزد و قطره های اشک، روبنده ای بر رخ او شکل داده بود که جز محبوب کسی حق کنار زدن آنرا نداشت. گویا به میمنت آمدن سامره، تمامی غمهای عالم را ذبح کرده بودند که رنگ غم و اندوه از چهره او رخت بسته بود! مِهر سامره بر دل محبوب نشسته بود و سرای محبت معبود آراسته و مهیای او شده بود که در سرای معبود اگر هیچ چیز نباشد عزّت هست! گویی کسی دست سامره را گرفته بود و از پله های برج بالا میبرد؛ من در میانه ی راه مانده بودم و بین ما فاصله افتاد، چیزی مانع صعود من شده بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و هشتم_ چیزی به أذان ظهر نمانده بود. سامره خوابید؛ چنان عمیق و راحت، که گویی در آغوش مادرش خفته بود. صدای هیاهوی معتکفین لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد و اشتیاق به ثمر رساندن بندگی فوران میکرد. همه وسائل خود را جمع کرده بودند تا بعد از نماز مغرب و عشاء مصلی را ترک کنند. من نیز وسائلم را جمع کردم و فلاسک امانتی را به بغل دستی ام دادم؛ تشکر کردم و حلالیت خواستم. مطمئن بودم او تا بالای برج خواهد رفت. هر کسی در حال آماده کردن خود برای انجام اعمال امّ داود بود. بعضیها هم جزئیات اعمال را برای دیگران توضیح میدادند. این اعمال را امام صادق ع به مادر رضاعی اش، به منظور آزادی فرزندش داود از زندان، آموزش داده بود. ابتدا باید ایام البیض- یعنی سیزده و چهارده و پانزدهم ماه رجب- را روزه میگرفتیم و سپس در روز پانزدهم هنگام ظهر غسل میکردیم و بعد از نماز ظهر و عصر رو به قبله چیزی حدود دو تا سه جزء قرآن را میخواندیم. در آخر هم دعای استفتاح یا همان دعای امّ داود باید خوانده میشد. بعضیها نتوانسته بودند آن سه روز را روزه بگیرند و امکان غسل هم برای معتکفین فراهم نبود. اما همه به مغفرت و بخشش خدا امیدوار بودند و برای انجام بقیه ی اعمال امّ داود عزمشان را جزم کرده بودند. سامره بیدار شد و نشست. میدانست که امروز روز آخر است. داستان امّ داود را برایش تعریف کردم. سامره همچون مادری که از امام معصوم برای آزادی فرزندش امان گرفته باشد، منقلب شد و رنگ از رخش پرید. برخاست و به وضوخانه رفت. مدتی گذشت، سامره نیامد. نگران شدم و به وضوخانه رفتم تا هم تجدید وضو کرده باشم و هم از سامره خبری بگیرم. وقتی به وضوخانه رفتم، سامره را ندیدم. داشتم وضو میگرفتم که یکمرتبه سامره از انباری سرویس بهداشتی خارج شد. سر و رویش خیس بود و مثل نو عروسی که تازه از حمام بیرون آمده باشد، گونه هایش برق میزد. در انباری با آب سرد غسل کرده بود؛ سامره امّ داود شده بود و عزم او جزمتر از همه بود، گویا کسی در انتهای برج ندای " أینَ اُمّ داود" سر داده بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و نهم_ من و سامره به سرعت خود را به مصلی رساندیم و در کنار ستون خود به انتظار أذان ظهر نشستیم. زائر خدا بودیم و عزم زیارت کرده بودیم. سامره میهمان ویژه ی خدا بود. میگفت: بی هدف در خیابان قدم میزدم و پای رفتن به خانه ی سلیم را نداشتم. سلیم به او روی خوش نشان نمی داد و آن شب باید به خانه او میرفت. برای عرض حاجت و به نشانه ی ادب، قصد زیارت امامزاده حسن را کرده بود که یکی از فرزندان امام موسی کاظم است. در مسیر امامزاده، وقتی از کنار مصلی رد میشد برای استراحت، کنار در مصلی روی زمین نشسته بود. یکی از خانمهای انتظامات تصور کرده بود که سامره برای اعتکاف آمده است؛ به او خوشامد گفته بود و با مهربانی او را خطاب کرده بود که خوش آمدید معتکف عزیز! بعد دستش را گرفته بود و او را به داخل مصلی آورده بود. سامره میگفت دهانم باز نشد که بگویم معتکف دیگر کیست و من آن نیستم و اصلاً قصد من اینجا نیست! امامزاده حسن وسیله ی تقرّب او به بارگاه الهی شده بود و محبوب، مصلی را به اعتکاف آذین کرده بود؛ برای معتکفی که ملکه وار بیاید و بنده وار بر خاک بندگی سر بساید و بگوید ای معبودم اینک این منم، سامره! نوای آسمانی أذان در فضای مصلی پیچید. گویی صدای طبل شادی و بندگی سامره بود که به هوا برمی خاست. صفهای بندگی تشکیل شد و با ندای تکبیره الاحرام، عطش وصال عاشقان با شرابهای الهی سیراب گشت؛ همه مست و سرخوش از این سه شبانه روز اعتکاف و خمور از این سه شبانه روز اجتناب بودند. نماز ظهر و عصر اقامه شد و گویا کسی بانگ زد: ای رَجَبیّون و ای معتکفین! کدامید اُمّ داود؟ که فوج فوج معتکفِ کتاب به دست فریادِ منم امّ داود سر داده بودند. دیگر کسی نبود که تسبیح به دست نباشد؛ صد بار سوره حمد، صد بار سوره توحید، ده بار آیه الکرسی! نفسها به شماره افتاده بود از این تکرارها، و تازه انعام باید خوانده میشد و بنی اسرائیل و کهف، لقمان و یس و صافّات، حم سجده و حمعسق و حم دخان، فتح و واقعه و ملک، ن و اذا السّماء انشقت، و به اینجا که میرسیدی انگار ترمزت رها میشد و باید تا آخر قرآن را میخواندی تا ثابت کنی تو همان امّ داود هستی! و تازه وقتی ثابت میکردی که تو همان هستی، إذنِ گفتن می یافتی که بگو! بگو ای اُمّ داود عرض تو چیست؟ ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شصتم_ سامره پا به پای من سوره ها را تکرار میکرد و کلمه ای را هم جا نمی انداخت. وقتی به دعای اُمّ داود رسیدیم سامره عنان صبر را پاره کرد و دستهایش را به هوا برد؛ گویی واژه به واژه ی دعا را به عرش می فرستاد و ذره ذره وجودش را در پی هر واژه ای روان میساخت. از صَدَقَ الله تا شَهِدَالله، از لَکَ الفخر تا ماترضی، از میکائیل تا اسرافیل، از آدم تا داود و از اِرمیا تا محمد . از اَبدال تا زُهّاد، از بَلِّغ تا اوصِل، از الله تا قابض، از عَلِمَ السِّرّ تا من یَشَاء، و از بائس تا مستجیر. رسیدیم به " یا من وهب لِآدمَ شیثا"؛ ای کسی که به آدم شیث را عطا کردی، و اسماعیل و اسحاق را به ابراهیم دادی، ای کسی که یوسف را به یعقوب برگرداندی و بلا را از ایّوب برطرف کردی، ای کسی که موسی را به مادرش برگرداندی و عِلم خضر را زیاد کردی، ای کسی که به داود سلیمان را دادی و به زکریّا یحیی را بخشیدی، ای کسی که به مریم عیسی را دادی و حافظِ دختر شعیب شدی و کفالت فرزند مادر موسی را به عهده گرفتی! از تو درخواست میکنم که بر محمد و آل محمد صلوات فرستی و از گناهانم درگذری و از عذابت نگهم داری و بهشتت را بر من واجب گردانی! و انتها نداشت که همه ی حاجتها در آن بود، از باز شدن همه ی درها و آسان شدن همه ی سختیها، از برداشتن هر مانعی بین من و حاجتم تا هر مانع بین من و اطاعتم، تا ختم شد به فیما تَشَاء؛ در آنچه تو خواهی! سپس باید سجده میکردیم و میگفتیم " اللّهمّ لَکَ سَجَدتُ و بِکَ اَمَنتُ "؛ خدایا برای تو سجده کردم و به تو ایمان آوردم پس رحمت فرما بر خواریام و تنگدستی ام و کوششم وزاری ام و درماندگی ام و نیازم بسوی تو ای پروردگار من. سامره در سُجده مانده بود و انگار صدای "یاربِّ یاربِّ" او از عرش شنیده میشد! گویی کسی او را خطاب میکرد که اسمت چست؟ و او میگفت سامره! و محبوب در حیرت، که تو بیشتر به ساجده ای شباهت داری که عمری را در سجده بوده باشد! سامره دیگر سامره نبود که از میان برخاسته بود و همه تن ساجده شده بود! ذره ذره ی وجود سامره از زندان اسارت و حقارت آزاد شده بود و به بندگی دائم معبود درآمده بود. سامره به بالای برج رسیده بود و من هنوز در حضیض خویش مانده بودم. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شصت و یکم_ سامره در سجده بود و خورشید در غروب؛ خورشید مصلی و خورشید سماء هر دو بر سجده ی معبود بودند که صدای ملکوتی أذان مغرب شنیده شد. صفهای نماز که نه، گویی صفهای نیاز شکل گرفته بود و معتکفین در بهت و درماندگی که این سه شبانه روز تمام شد و آیا تا رجب دیگر باشیم یا نباشیم! صدای مکبّر همچون صدای صوراسرافیل بود که هر قامت شکسته ای را استوار میکرد و فرمان قیام و قعود و قنوت را صادر میکرد و امر به رکوع و سجود میداد. نجوای عاشقانه ی معتکفین در تشهد و سلامِ نماز عشاء وصل شد به صدای گریه و شیون! هیچ کس یارای برخاستن و خارج شدن از مصلی را نداشت. در میان اشکها و لبخندها با شیرینی محبت دوستان افطار کردیم و با دوستان خویش وداع! وابستگان معتکفین بیرونِ درِ مصلی با دسته های گل به استقبال عزیزان خود ایستاده بودند و معتکفینِ درونِ مصلی با قطره های اشک به مناجات با محبوب خود سرگرم بودند. آنها که بیرون بودند، شادمانه مشتاق دیدار عزیزان خود بودند و آنها که داخل بودند، عارفانه محتاج دیدار محبوب خود گشته بودند. نه آنها که بیرون بودند، به برگشتن راضی میشدند و نه آنها که درون بودند، به نرفتن اختیار داشتند. سامره فارغ از شادمانه ها و عارفانه های بیرون و درون مصلی شده بود؛ گویی بیرون و درون مصلی برای او یکسان بود که آزاد از بند اسارت و حقارت شده بود. دیگر همه جا برایش مصلی بود. ما همه بندگان موقّت بودیم و سامره به بندگی دائمی معبود درآمده بود. سامره شاد بود و خُرسند؛ با اشتیاق عزم رفتن کرد. گویی شراب الهی " انَّا ِللَه" را نوشیده بود و میثاق نامه " انَّا اِلیه راجِعُون" را پذیرفته بود! هیچکس بیرون مصلی به استقبال او نیامده بود، اما او به سان کسی میرفت که به دیدار عزیزی میرود. گویی حسینِ سامره به استقبال مادر ایستاده و با دستهای باز، آغوش گشوده بود تا او را در بر بکشد. سامره سر از پا نمیشناخت و بیقرار بود؛ همچون کسی که بر فراز ایستاده باشد، به دوردستها نگاه میکرد؛ گویی دستهای حسینش بود که او را تا بالای برج کشانده بود! من و سامره وداع کردیم و او رفت. چه راحت خداحافظی کرد و بلند شد و رفت؛ گویی هرگز من نبوده ام. سامره به سرعت بیرون رفت و در میان جمعیت معتکفین محو شد. گویی آنشب میهمان خانه ی حسینش شده بود؛ امّ داود به دیدار فرزند خویش میرفت! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شصت و دوم_ من گیج و مبهوت از رفتن سامره به در خیره مانده بودم. در میان عشقبازی ملکه با معبود خویش، من بازنده ی فریبکاریِ نفسِ خویش شدم. اگر میدانستم ملکه عزم سرای معبود کرده است او را ملبّس به چادر خود به سرای معبود میفرستادم و کودک نیازم را با او همراه میکردم تا در اوج نیازمندی، با دعای ملکه از بدبختی نجات یابم! بی اختیار به یاد آیه ی "و امَّا السَّائِلَ فَلَا تَنهَر"  افتادم و گفتم: خدایا تو گفتی و من نشنیده گرفتم! تازه میفهمیدم چرا فاطمه زهرا لباس عروسی خویش را به سائلی بخشید؛ که سائل عازم است و محبوب میزبان اوست. من فراز و فرود صدای قاری را میشنیدم ولی به کُنه و معنی آیات توجه نمیکردم؛ من ظاهر اسماءالله را در جوشن کبیر میدیدم، اما به باطن آنها بی توجه بودم؛ من ندای لا اله الّا الله مؤذن را میشنیدم و اله ی خودپرستی خویش را رها نمیکردم؛ من در رکوع و سجود خویش بودم، نه در رکوع و سجود معبود خویش! من در پله های تنزل خویش قدم میزدم و سامره در پله های صعود محبوب قدم گذاشته بود. من از نفس خود رودست خورده بودم. معتکف شده بودم تا به بهره ی معنوی "خود" برسم و اوج بگیرم و به بالای برج برسم، اما غافل بودم از اینکه اولین مرحله ی اوج گرفتن از "خود" گذشتن است. من سه شبانه روز با مَنیّت خویش خلوت کرده بودم و آنرا به حساب اعتکاف گذاشته بودم! خدا با دستهای ملکه سفره ام را تهی میکرد و من نمی فهمیدم که این امتحان است! من لقمه های ملکه را می شمردم و از پرخوری نفس خویش غافل بودم. خدا با زبان ملکه، دار و ندارم را طلب میکرد و من دریغ میکردم و به ندای "مَن یُقرِضُ الله"  بی اعتنایی میکردم. افسوس که من نفهمیدم؛ سامره منم که در پی سرابم و از آخرت خویش غافل، مادر سامره منم که افسار نفس خویش را به دست دیگران داده ام، زن همسایه منم که امانت الهی خویش را در ازای متاع بی ارزش دنیا معامله کرده ام و صابر خان خود منم که در پی شهوت دنیا، سامره ی روح خود را به مذلّت کشاندهام و در به در خانههای غیر کرده ام. من ندانستم که نجیبه و نادر منم که به حق خویش قانع نیستم و سلیم خود منم که به ربّ خویش بی اعتنا هستم و در سرای شیطان سیر میکنم. همه من بودم! این همه من و انتظار صعود؟ مُحال است! سامره همه ی من هایش را کنار گذاشته بود و بی من آمده بود. من ندانستم که حسینِ سامره، استعاره است که مگر میشود حسین باشی و در راه قیام حق علیه باطل ذبح نشوی! و سمانه مثال بود که نمیشود سمانه باشی و فریاد الغوث الغوث سر بدهی و معبود به یاری تو نیاید! و دریغ که ملکه کنایه بود از اینکه محال است در پی سامره ات باشی و به آن نرسی! و واحسرتا که کنیز تعریض بود که در راه حق از دار و ندار و فرزند خویش هم باید گذشت و افسوس که مش حسین مَجاز بود که تو حق را بطلب گرچه اِحقاق آن به عمر تو کفاف ندهد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شصت و سوم (آخر) _ سامره رفت. من هاج و واج به در شبستان خیره مانده بودم. همه رفتند و من پای رفتن نداشتم. سبک آمده بودم تا سبکتر برگردم، اما چنان سنگین شده بودم که یارای بلند شدن نداشتم! رویای برج و حقیقت مصلی یکی شد و خواب من در مصلی تعبیر؛ من در پائین برج ماندم و به بالای برج نرسیدم، چون وابسته ی بی چون و چرای دنیای خاکی خویش بودم، من سُفیانی نفس خویش را دیدم که در برج امید من خروج کرده و زکیه ی روحم را زیر پای ستم خویش مُثله میکرد، اما بر علیه او قیام نکردم و از ترس جان خویش از برج خارج شدم! من تمام این علائم و شرایط را در کتاب ظهور خوانده بودم و همه را به آینده نامعلوم موکول کرده بودم غافل از اینکه هر لحظه ممکن است علائم ظهور ظاهر شود و تو با مکر و فریب دجالِ نفس در پی علائم نروی! افسوس که دیر فهمیدم مانع صعود، خود "من" بودم که در میانه ی راه زمینگیر شدم! من ناتوان و خسته به در خیره که ایکاش من نیز ملکه وار می آمدم و ساجده وار برمیگشتم. پای رفتن به خانه ی تردید را نداشتم. شماتت نفس، روزگارم را سیاه کرده بود. من همچون مصیبت زده ای که داغ حسینش را دیده باشد، توان برخاستن نداشتم. ناامیدانه به در مصلی نگاه میکردم که چند رجب باید بیاید و چند محرم برود که من از پرده غفلت خویش خارج شوم و به سپاه خراسانی روح خویش بپیوندم؟! من به یمین و یمانی روح خویش نیز توجه نکرده بودم! باید از نو کتاب علائم و شرایط ظهور را میخواندم. احساس کردم نیرو و قوتی در درونم شکل گرفت، ناگهان به یاد پدر و مادرم افتادم. حتما آنها در خانه منتظر من بودند، خودم گفته بودم کسی به استقبال من نیاید، باید خود را به آنها میرساندم. بلند شدم و از در مصلی بیرون زدم. من جزء آخرین کسانی بودم که از مصلی بیرون آمدم. خانمهای انتظامات بیرون در ایستاده بودند و به همه خوشامد میگفتند. یکی از آنها با مهربانی به من نگاه کرد و گفت: قبول باشد، معتکف عزیز! چقدر لحن صحبتش آشنا بود، گویا همان کسی بود که دست ملکه را گرفت و به دیدار محبوب برد. من نیز ملکه وار عزم زیارت امامزاده حسن کردم؛ از مقابل امام زاده حسن که رد شدم، سلام دادم و بی اختیار به یاد آیه ی " لاتَقنَطُوا مِن رَحمَهِ الله" افتادم، باید دوباره چله ی عهد و ندبه ی جمعه ای به راه میانداختم. سامره وار به سمت خانه حرکت کردم، باید همه ی کسانی را که پله پله مرا رشد داده بودند، با خود تا بالای برجِ انتظار میبردم. احساس شادی و شعف وجودم را گرفت؛ گویی سمانه ی روح خویش را یافته بودم که در پائین برج، ندای الغوث الغوث سر میداد و قلب پاره و چادر سوخته ای را به امید شفاعت حسینش بر دست گرفته بود! وصلی الله علی سیدنا محمد و آل محمد @alborzmahdaviat