#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت شصت و سوم (آخر) _#شفاعت
سامره رفت. من هاج و واج به در شبستان خیره مانده بودم. همه رفتند و من پای رفتن نداشتم. سبک آمده بودم تا سبکتر برگردم، اما چنان سنگین شده بودم که یارای بلند شدن نداشتم! رویای برج و حقیقت مصلی یکی شد و خواب من در مصلی تعبیر؛ من در پائین برج ماندم و به بالای برج نرسیدم، چون وابسته ی بی چون و چرای دنیای خاکی خویش بودم، من سُفیانی نفس خویش را دیدم که در برج امید من خروج کرده و زکیه ی روحم را زیر پای ستم خویش مُثله میکرد، اما بر علیه او قیام نکردم و از ترس جان خویش از برج خارج شدم! من تمام این علائم و شرایط را در کتاب ظهور خوانده بودم و همه را به آینده نامعلوم موکول کرده بودم غافل از اینکه هر لحظه ممکن است علائم ظهور ظاهر شود و تو با مکر و فریب دجالِ نفس در پی علائم نروی! افسوس که دیر فهمیدم مانع صعود، خود "من" بودم که در میانه ی راه زمینگیر شدم!
من ناتوان و خسته به در خیره که ایکاش من نیز ملکه وار می آمدم و ساجده وار برمیگشتم. پای رفتن به خانه ی تردید را نداشتم. شماتت نفس، روزگارم را سیاه کرده بود. من همچون مصیبت زده ای که داغ حسینش را دیده باشد، توان برخاستن نداشتم. ناامیدانه به در مصلی نگاه میکردم که چند رجب باید بیاید و چند محرم برود که من از پرده غفلت خویش خارج شوم و به سپاه خراسانی روح خویش بپیوندم؟! من به یمین و یمانی روح خویش نیز توجه نکرده بودم! باید از نو کتاب علائم و شرایط ظهور را میخواندم.
احساس کردم نیرو و قوتی در درونم شکل گرفت، ناگهان به یاد پدر و مادرم افتادم. حتما آنها در خانه منتظر من بودند، خودم گفته بودم کسی به استقبال من نیاید، باید خود را به آنها میرساندم. بلند شدم و از در مصلی بیرون زدم. من جزء آخرین کسانی بودم که از مصلی بیرون آمدم. خانمهای انتظامات بیرون در ایستاده بودند و به همه خوشامد میگفتند. یکی از آنها با مهربانی به من نگاه کرد و گفت: قبول باشد، معتکف عزیز! چقدر لحن صحبتش آشنا بود، گویا همان کسی بود که دست ملکه را گرفت و به دیدار محبوب برد. من نیز ملکه وار عزم زیارت امامزاده حسن کردم؛ از مقابل امام زاده حسن که رد شدم، سلام دادم و بی اختیار به یاد آیه ی " لاتَقنَطُوا مِن رَحمَهِ الله" افتادم، باید دوباره چله ی عهد و ندبه ی جمعه ای به راه میانداختم.
سامره وار به سمت خانه حرکت کردم، باید همه ی کسانی را که پله پله مرا رشد داده بودند، با خود تا بالای برجِ انتظار میبردم. احساس شادی و شعف وجودم را گرفت؛ گویی سمانه ی روح خویش را یافته بودم که در پائین برج، ندای الغوث الغوث سر میداد و قلب پاره و چادر سوخته ای را به امید شفاعت حسینش بر دست گرفته بود!
وصلی الله علی سیدنا محمد و آل محمد
#حیدری
@alborzmahdaviat