eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
167 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @Admin_mahdaviii @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهاردهم_ با شنیدن درخواست ملکه، دنیا روی سرم خراب شد. انگار از پله ی هزارم به پله ی اول پرتم کردند. تازه فهمیدم تمام مدتی که من در نماز بودم و از طول کشیدن نمازم لذت میبردم، چقدر ملکه در رنج بوده تا نماز من تمام شود و درخواست خود را بگوید. مثل اینکه کسی در پله ی اول زیر دست و پا له شود و تو بیخیال او، پله ها را یکی پس از دیگری طی کنی! اصلاً انسانی نبود. مقنعه برای صورتش تنگ بود و چانه اش را فشار میداد. آرزو کردم که ایکاش قبل از شروع نماز، کمی با ملکه حرف میزدم و با کسب اجازه از او وارد نماز میشدم و ایکاش روسری اضافه با خود آورده بودم! نیرویی از درون مثل خوره وجودم را میخورد، باید کاری میکردم. سریع بلند شدم و از دور و بری هایم پرس و جو کردم، هیچکس روسری اضافه نداشت. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با وسیله ای کمی مقنعه ی ملکه را گشادتر کنم. بعد از نیم ساعت جستجو، بالاخره یک بشکاف پیدا کردم. به سرعت به طرف ملکه برگشتم و از او خواستم مقنعه اش را درآورد تا مقنعه را از قسمت چانه گشادتر کنم. ملکه با اکراه مقنعه اش را درآورد و در حالیکه چادرش را روی سرش انداخته بود، آن را به من داد. بی اختیار چشمم به موهای ملکه افتاد. با وجودیکه سن و سالی از او گذشته بود، اما در بین موهای پرپشت و طلایی اش تک و توک موی سفید دیده میشد. صورت ملکه در میان موهای مجعد و طلایی اش زیباتر و جوانتر به نظر میرسید. در حین درست کردن مقنعه به او گفتم، چرا مقنعه ای به این تنگی گرفته اید و ملکه با حالت سرافکندگی گفت که آن را کسی به او داده و خودش نخریده است. معلوم بود که سایه ی سیاه فقر سالها بر سر ملکه بوده است. دوست نداشتم از زندگی اش سؤالی بپرسم، مطمئن بودم که به اندازه ی یک کتاب هزار صفحه ای، حرف برای گفتن خواهد داشت و صد درصد، بیشتر آنها از موضوع مقنعه دردناکتر هستند. قلبم طاقت اینهمه رنج و اندوه را نداشت، غم خودم برایم بس بود. بعد از درست کردن مقنعه، ملکه آنرا به سر کرد و با حالت رضایت از من تشکر کرد. صورتش نسبت به قبل بازتر شده بود؛ معلوم بود چقدر مقنعه برایش تنگ بوده است. من معنی تنگی و له شدن را درک میکردم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پانزدهم_ ساعت از دوازده گذشته بود، دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و دوباره برای عبادت بلند شوم. میخواستم تا خود صبح عبادت کنم. چشمهایم را بستم؛ فکر میکردم که چه دعاهایی بخوانم بهتر است که ناگهان با صدای کسی بیدار شدم که ما را برای نماز شب بیدار کرد. نگاهی به ساعت روبه رویم انداختم؛ ساعت سه و نیم صبح بود. باورم نمیشد سه ساعت خوابیده بودم. تمام لامپهای مصلی خاموش بود و از حیاط، نور کمی به داخل روشنایی میداد. ملکه در کنار ستون خوابیده بود و برای اینکه پایش به سر کسی نخورد آنها را داخل شکمش جمع کرده بود. دور تا دور مصلی، همه بدون هیچ نظم و قاعدهای کنار هم خوابیده بودند؛ معلوم بود کسی از روی برنامه ریزی نخوابیده و هر کسی در گوشه ای خوابش برده است. آنهایی که میخواستند نماز شب بخوانند بلند شدند و مثل مردگانی که از قبرهای خود محشور شده باشند، گیج و مبهوت به اطراف نگاه میکردند. آرام آرام از میان جمعیتی که خوابیده بودند، رد شدم تا دست و پای کسی را لگد نکنم. به در خروجی که رسیدم سوز سرما به صورت خورد. هوا بسیار سرد بود، چادرم را به روی صورتم کشیدم و به سرعت به طرف وضوخانه به راه افتادم. در مسیر وضوخانه از شدت سرما همه، اعم از زن و مرد، خود را میان چیزی پوشانده بودند به طوری که چهره ی کسی معلوم نبود. حال و هوای خاصی داشت. احساس میکردم در میان کوچه پس کوچه های شهر کوفه هستم. نمیدانم این احساس از کجا نشأت میگرفت، شاید برای این بود که همیشه در فیلمهای تاریخی، غربت و تنهایی آدمهای بزرگ را با انسانهایی نشان میدادند که با چهره ی پوشیده و بی تفاوت از کنار آنها عبور میکنند تا به آنها آشنایی ندهند و چه کسی غریبتر و تنهاتر از مولای موحدان امیرالمؤمنین علی علیه السلام در کوچه های شهر کوفه! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شانزدهم_ وقتی به شبستان برگشتم، عده ی بیشتری برای نماز شب و سحری خوردن بیدار شده بودند و لامپهای بیشتری هم روشن شده بود تا کم کم همه بیدار شوند. از گوشه و کنار، صدای مناجات شنیده میشد. عده ای رادیو هم آورده بودند. از میان جمعیتِ نشسته و خوابیده، به سختی خود را به کنار ستون خودم رساندم. ملکه هنوز خواب بود. در کنار او جایی به اندازه نشستن یک نفر بود، همانجا به نماز ایستادم و دو رکعت نماز شب به جا آوردم و به همین ترتیب چهار نماز دو رکعتی خواندم. چیزی به أذان نمانده بود، باید سحری میخوردم اما چیزی برای خوردن نداشتم. شب قبلش تمام آذوقه ای را که فکر میکردم برای سه روز بس باشد، ملکه نوش جان کرده بود. با ناامیدی سفره ام را باز کردم و به داخل آن نگاه کردم، چند تکه نان ته سفره باقی مانده بود. با این چند تکه نان، بعید بود بتوانم تمام طول روز را دوام بیاورم اما از هیچی بهتر بود. آرام آرام آنها را خوردم. در ته ساک دستی ام دستمال کاغذی داشتم. دستم را داخل ساک کردم تا دستمالی بردارم که متوجه چیزی شدم؛ یک بسته ی کوچک بادام، کشمش، پسته و گردو. باورم نمیشد بیشتر شبیه معجزه بود؛ مثل اینکه در میان راه مانده باشی و یارای بلند شدن نداشته باشی، ناگهان دستی بیاید و بلندت کند. هرچه فکر کردم یادم نیامد چه زمانی این بسته را داخل ساک گذاشته ام که یکمرتبه یادم افتاد لحظه ی آخر، وقتی داشتم از داخل اتاق بیرون می آمدم، مادرم ساک دستی ام را گرفت و آنرا تا دم در برایم آورد. کار، کار خودش بود. قبلاً هم سابقه ی این کارها را داشت. با سرعت آنها را خوردم و مقداری هم برای صبحانه ی ملکه نگه داشتم. قصد نداشتم او را برای سحری بیدار کنم، او پیرتر از آن بود که روزه بگیرد و ضعیفتر از آن، که گرسنگی را تحمل کند. از دختر جوانی که کِتری به دست چای پخش میکرد، یک لیوان چای گرفتم و نوشیدم. زمانی تا أذان صبح باقی نمانده بود. دو رکعت نماز شفع را به جا آوردم و یک رکعت نماز وتر را شروع کردم. در قنوت نماز وتر باید چهل مؤمن را دعا میکردم اول از همه، امام زمان را دعا کردم و برای تعجیل در ظهور حضرت حجّت به خدا التماس کردم، بعد مادر و پدرم را و بی اختیار برای ملکه دعا کردم. برای صبحانه ی ملکه چیزی نداشتم، پول زیادی هم به همراه نداشتم و از همه سختتر و نگران کننده تر اینکه هنوز سه روز دیگر در پیش داشتیم. از خدا خواستم فرجی کند و دیگر یادم رفت بقیه مؤمنین را دعا کنم، به رکوع رفتم و وقتی از رکوع بلند شدم، صدای الله اکبر مؤذن در فضای مصلی پیچید. نماز را تمام کردم در حالیکه باور داشتم خداوند رزّاق است. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار (روز سیزدهم رجب) قسمت هفدهم_ قبل از أذان، خانمهای انتظامات همه را برای نماز جماعت بیدار کردند. ملکه تازه از وضوخانه برگشته بود؛ نشسته بود و با تعجب به من نگاه میکرد که چرا برای سحری خوردن صدایش نکردم! سرم را بلند نکردم تا مجبور نشوم توضیحی بدهم. با صدای بلند به پیرزن کنار دستی ام گفتم روزه ی ایام اعتکاف مستحّب است و واجب نیست. این را گفتم و سریع مشغول ذکر شدم. ملکه مثل کسی که قانع نشده باشد به من چپ چپ نگاه میکرد. نمیتوانستم به او بگویم اگر هم صدایت میکردم چیزی برای خوردن نبود! نماز جماعت صبح با شکوه و معنویت خاصی اقامه شد. بعد از نماز، دعاهای ماه رجب را همه با هم زمزمه کردیم و مشغول ذکر تسبیحات فاطمه زهرا شدیم. در وسط ذکر بودم که متوجه شدم، ملکه با انگشتان دستش ذکر میگوید، قبلاً دیده بودم کسانی که عمداً با انگشتان دستشان ذکر میگویند و اینکار را برای مشارکت انگشتان در ثواب ذکر و شهادت آنها در روز جزا انجام میدهند، اما اینبار به شدّت از دیدن این صحنه ناراحت شدم؛ نه تسبیحی و نه سجّاده ای و نه حتّی چادر نمازی، تنها یک ساک خالی! با همان چادر مشکی ای که داشت نماز میخواند که آنهم دائم از روی سرش سُر میخورد. دیگر طاقت نداشتم، تصمیم خود را گرفتم، باید از ملکه درباره وضعیت زندگی اش سؤال میکردم. این بی تفاوتی آزار دهنده بود! بعد از نماز ملکه دوباره خوابید. من با وجودیکه به شدت احساس خواب آلودگی میکردم، اما فکر تهیه ی صبحانه ی ملکه، مانع خوابیدنم میشد. مقدار کمی پول به همراه داشتم، به طرف در خروجی شبستان رفتم و از یکی از خانمهای انتظامات خواستم سفارش مرا هم در لیست مقابلش بنویسد؛ یک عدد نان بربری و مقداری پنیر. هزینه را هم پرداخت کردم و به سمت ستون خودم برگشتم. یک ساعتی طول میکشید تا سفارش هر کس را به او تحویل دهند. آرام به کنار ملکه برگشتم و مفاتیح را باز کردم و از میان ادعیه ها شروع به خواندن دعای جوشن کبیر کردم. چند فراز از جوشن کبیر را خوانده بودم که بی اختیار اشکهایم جاری شد. در دوران دبیرستان عربی را خوب یاد گرفته بودم و به همین علت معانی قرآن و ادعیه را تا حدودی میفهمیدم. در همان چند فراز اول متوجه شدم که تمام آنچه میخواستم به خدا عرضه کنم، در این فرازها وجود دارد و چه رابطه ی عاشقانه و مؤدبانهای بین مخلوق و خالق بر قرار میشد. گویی اولین باری بود که این دعا را میخواندم؛ برایم تازگی داشت. کنجکاو شدم که این دعا از چه کسی است! به اول دعا برگشتم؛ نوشته شده بود دعای جوشن کبیر منسوب به حضرت سَیّدُ السّاجِدین است و او از اجداد بزرگوارش نقل کرده است که این دعا را حضرت جبرئیل در یکی از جنگها برای پیامبر اکرم آورد که از سنگینی جوشن، بدن مبارکش به درد آمده بود. سلام خدا را به او رساند و عرض کرد که:" خداوند میفرماید بِکَن این جوشن را و بخوان این دعا را که او امان است برای تو و امت تو". چقدر در آن برج به این جوشن کبیر نیاز داشتم! دعای بی نظیری بود؛ دقیقاً همان احساس امن و امان را در خواننده القاء میکرد. بعد از هر فراز که مزیّن به اسماء الهی بود، ذکر "سُبحانَکَ یا لااله الّا انت الغَوث الغَوث خَلِّصنا مِنَ النّار یا ربّ" تداعی کننده ی همان ندایی بود که در درون، فریاد کمک و دادخواهی سر داده بود و از شعله ی گناه و سرکشی نفس، امان میخواست. چه تناسب زیبایی بود بین فرازهای این دعا و عظمت و مجد پروردگار، و بعد فریادهای "الغوث الغوث" بنده ی گناهکار! دوباره دعا را از نو شروع کردم. به "یا رازقَ کُلِّ مَرزوق " در فراز یازدهم که رسیدم، همانجا متوقف شدم. برای چند لحظه چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که یکمرتبه از بخش انتظامات مرا صدا زدند؛ سفارش خرید من آماده بود. به سرعت به سمت در رفتم و سفارشم را تحویل گرفتم. همراه نان و پنیر مقداری هم خرما گذاشته بودند که فاتحه ای بود. در راه فاتحه ای خواندم و سر جایم برگشتم. خوشحال بودم؛ رزق ملکه رسیده بود. ادامه دارد.... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت هجدهم_ وقتی به ستون خودم رسیدم، ملکه آنجا نبود. معلوم بود که به وضوخانه رفته است، معتکف جای دیگری برای رفتن ندارد. به سرعت به طرف آشپزخانه رفتم و برای ملکه چای آوردم. وقتی برگشتم، ملکه قبل از من رسیده بود. سفره را برایش پهن کردم و نان و پنیر و خرما و چند عدد بادام و گردو برایش گذاشتم و لیوان چای را هم به دستش دادم. ملکه شروع به خوردن کرد. دور و بر ما همه روزه بودند، اما کسی سر بلند نکرد تا ملکه راحت صبحانه بخورد. او با چنان ولعی صبحانه میخورد که گویی شب قبل چیزی نخورده بود. با خود فکر کردم شاید ملکه مشکل تیروئید دارد و سوخت و ساز بدنش بالا است که اینهمه اشتها دارد. او همه ی محتویات سفره را خورد و گَرد نان داخل سفره را هم با انگشت جمع کرد و درون دهانش ریخت و در نهایت دستهایش را بالا برد و خدا را شکر کرد. از من هم تشکر کرد. من در تمام مدت سرم روی مفاتیح بود اما حواسم به او بود، میخواستم به هر نحوی که شده سر صحبت با ملکه را باز کنم. سفره را به سرعت جمع کردم و دوباره مشغول دعا شدم. ملکه لیوان چای را به طرفم دراز کرد و گفت یکی دیگه! خواستم بلند شوم و برایش چای بیاورم که کنار دستی ام به من اشاره کرد که فلاسک چای به همراه دارد. فلاسک را به من داد تا آنرا در آشپزخانه پر کنم و کنار ملکه بگذارم و مجبور نباشم دائم به آشپزخانه بروم. چقدر از دیدن فلاسک چای خوشحال شدم. هرگز فکر نمیکردم که داشتن فلاسک چای اینقدر میتواند لذت بخش باشد. مثل اینکه بر روی پله های یک برج مانده باشی و توان بالا رفتن نداشته باشی، ناگهان دری مقابلت باز شود و ببینی بالابری آنجا هست و کسی دست ترا بکشد و به درون بالابر ببرد! وقتی به آشپزخانه رسیدم خیلی ها آنجا بودند؛ کسانی که برای بچه های کوچکشان شیر داغ میکردند و آب جوش میگرفتند و آنهایی که برای مُسن های معتکف آب و چای میبردند. فلاسک را پر از چای کردم و به طرف ستون خودم پیروزمندانه حرکت کردم؛ خوشحال و شادمان از اینکه فلاسکی پر از چای در دست دارم. ملکه از دور فلاسک را دید و چشمانش خندید؛ او بیش از من به بالابر نیاز داشت. او پشت سر هم چند لیوان چای نوشید. دوباره مشغول خواندن دعای جوشن کبیر شدم اما در فراز یازدهم دعا مانده بودم و یارای ادامه دادن نداشتم؛ میخواستم با ملکه حرف بزنم. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت نوزدهم_ وقتی ملکه از چای سیراب شد، آرام آرام به او نزدیکتر شدم و با احتیاط پرسیدم: شوهر و فرزند دارید؟ او گفت که همسرش فوت کرده و سه پسر و یک دختر دارد. به نظر همه چیز طبیعی بود. از او پرسیدم: همسرت حقوقی برایت گذاشته است؟ که گفت نه. گفتم: پس خرجت را چه کسی میدهد؟ گفت: پسرانم. خیالم راحت شد. تا چند دقیقه ی پیش خیلی ناامید بودم اما با شنیدن این حرف کمی آرامتر شدم. دیگر دوست نداشتم ادامه بدهم، مفاتیح را باز کردم و مشغول خواندن ادامه ی دعای جوشن کبیر شدم. به فراز شانزدهم "یا ذَالعَفو و الغُفران" که رسیدم، گویی خیالم راحت شد، احساس آرامش و خواب آلودگی میکردم. مفاتیح را بستم و دراز کشیدم، میخواستم بخوابم. ملکه هم دراز کشید. آرام به ملکه گفتم: شما که در این سن و سال اینقدر زیبا هستید حتماً در جوانی محشر بوده اید! ملکه با حسرت سری تکان داد و گفت: روزی در روستای خود، به زیبایی شُهره عام و خاص بودم. گفتم: اهل کدام شهر هستید؟ گفت همدان، روستای حیران. بی اختیار به یاد قصه ها و خاطرات قدیمی ها افتادم؛ با تمام وجود دوست داشتم از گذشته ی ملکه بدانم و با اینکه خوابم می آمد، مشتاق شنیدن بودم. میترسیدم فرصت دیگری برای حرف زدن پیدا نکنم. از ملکه خواستم از دوران کودکی اش برایم تعریف کند. ملکه که گویی منتظر گوشی برای شنیدن بود، بی هیچ مقدمه ای گفت: ما خیلی فقیر بودیم! این را گفت و آه سردی کشید و ادامه داد: "من و خواهر و سه برادرم همیشه گرسنه بودیم، پدرم کارگر بود و بر روی زمینهای مردم کار میکرد و مزد کمی میگرفت. من از همه خواهر و برادرانم بزرگتر بودم. ده سال داشتم که کم کم در خانه های مردم شروع به کار کردم. از رخت و ظرف شستن و بچه داری گرفته تا بارکشی از خانهای به خانه ی دیگر، حتی به مزرعه سر زمین هم میرفتم، با وجود این ما همیشه گرسنه بودیم". حرفهای ملکه دردناک بود، او زیر دست و پای سرنوشت، استخوان ترکانده بود! دیگر خواب از سرم پرید. بلند شدم و نشستم. ملکه هم بلند شد و نشست. ساعت ده صبح بود. دختر بچه های ده دوازده ساله با شادی و خوشحالی از این که معتکف هستند، در شبستان قدم میزدند و با یکدیگر صحبت میکردند. دوست داشتم فقط به آنها نگاه کنم. مفاتیح را بستم و محو تماشای آنها شدم. ملکه هم با حسرت به آنها نگاه میکرد. با اندوه سری تکان داد و گفت: دوازده ساله بودم که از گوشه و کنار وصف زیبایی ام را میشنیدم. به هر کجا که میرفتم، نگاه های متعجّب زنان و نگاه های خیره ی مردان را حس میکردم. در خانه آینه نداشتیم و در خانه های دیگران هم فرصتی نداشتم تا خودم را در آینه ببینم اما یک روز که همراه یکی از زنان روستا برای کار به خانه ی کسی رفته بودم، برای چند لحظه خودم را در آینه ی روی تاقچه دیدم. ملکه چشمان پیرش را خُمار کرد و گفت: از زیبایی خودم به وجد آمدم. چشمانم درشت و کشیده بود؛ عسلی خوش رنگ با مژه های بلند فرخورده، که به زیبایی چشمهایم افزوده بود. صورتم مثل گل صورتی شفّاف و بشّاش بود و لبها و بینی ام در نهایت ظرافت خلق شده بود. هرگز چنین تصوری از صورتم نداشتم. نسبت به سن و سالم خوب رشد کرده بودم و از همه ی همسالانم بلندتر بودم. موهایم بلند و پر پشت و طلایی بود و هر کاری میکردم باز هم مقداری از زیر روسری بیرون میزد. زنان روستا به مادرم تذکر داده بودند که بیشتر مراقب دخترش باشد و کم کم مادرم مانع رفتن من به خانه های دیگران میشد. ملکه آهی کشید و گفت: اما من زیر بار نمیرفتم، چون در خانه ی ما از غذا خبری نبود، اما وقتی درخانه های دیگران کار میکردم، غذای خوبی به من میدادند. بارها از مادرم کتک خوردم، اما حرف مادرم را گوش نمیکردم، تحمل گرسنگی را نداشتم. یک روز، وقتی در حیاط خانه مشغول کار بودم از مادرم شنیدم که به زن همسایه میگفت، باید دخترم را زود شوهر بدهم تا کار دستمان ندهد. با شنیدن این حرف خوشحال شدم؛ از خانه ی پدرم خیری ندیده بودم، میخواستم بروم. ملکه چشمهایش را بست و گفت: ایکاش در خانه پدرم میماندم! گویی ملکه به اشتباه پله هایی را طی کرده بود که به قعر زمین راه داشت. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیستم_ ظهر و عصر ساعت حدوداً یازده قبل از ظهر بود. ملکه خوابید، اما من دیگر خوابم نبرد. باید قبل از اینکه ملکه بیدار شود، فکری برای ناهار و شام او و افطار خودم میکردم. پول زیادی برایم نمانده بود، باید جوری خرج میکردم که روز آخر کرایه ی برگشتن به خانه را داشته باشم. به اطراف نگاه کردم، تقریباً همه روزه بودند و از غذا خبری نبود. با ناامیدی بلند شدم و دورتا دور شبستان چرخی زدم. چند نفری مشغول غذا دادن به کودکانشان بودند، خجالت میکشیدم که از آنها غذا بگیرم. با حالت تردید دوباره به سمت انتظامات رفتم و از یکی از خانمهای انتظامات خواستم برایم لیست خرید بنویسد؛ دو عدد نان بربری، مقداری حلوا شکری، پنیر به اضافه ی مقداری گوجه و خیار، هزینه اش را هم پرداخت کردم. نزدیک أذان ظهر بود، برای تجدید وضو بیرون رفتم. وقتی برگشتم سفارشم روی میز بود. آنها را برداشتم و به طرف ستون خودم رفتم. ملکه بیدار شده بود و با بیقراری دنبال من میگشت. به سرعت سفره را پهن کردم و یک عدد نان و مقداری حلوا شکری و پنیر و گردو برایش گذاشتم و بقیه را برای افطار و شام نگه داشتم. گوجه و خیار را به همراه لیوان و فلاسک برداشتم و به طرف آشپزخانه رفتم. در ظرفشویی سبدی برای شستن میوه و سبزی گذاشته بودند که گوجه و خیار را در آن شستم و با یک لیوان آب خنک و فلاسک پر از چای به نزد ملکه برگشتم. ملکه با چنان ولعی غذا میخورد که من در تمام عمرم چنین چیزی ندیده بودم؛ حداقل، پیرزنی را اینگونه ندیده بودم. خیار را در ساک گذاشتم و آرام به ملکه گفتم: خیار بو دارد و مردم روزه اند، فعلاً فقط گوجه بخورید. ملکه قبول کرد و به خوردن ادامه داد. از بلندگوی مصلی صدای ملکوتی قرآن به گوش میرسید؛ چیزی به شروع نماز ظهر نمانده بود. سجاده را پهن کردم و منتظر أذان نشستم. ملکه غذایش را خورد و بعد با همان آبی که برایش آورده بودم همانجا وضو گرفت و کنار من نشست. دیگر هم پله ای هم شده بودیم. در میان آیاتی که قاری تلاوت میکرد، ندای " أیَّها النَّاس" و "یا أیَّها الذّین آمَنوا" شنیده شد. بی اختیار قلبهای مردّد به تکاپو افتاد که من شامل کدامین خطاب بودم؟! کشمکشی میان قلب و ذهن بر پا شد؛ قلب در ساحل أمن و أمانِ ایمان، پهلو گرفتن میخواست و ذهنِ پُر آشوب، در میان هزار هزار کِشش و کُنش دنیایی دست و پا میزد و دست از تقلّای بیهوده اش بر نمیداشت. خطاب آسمانی "یا ایَّها الذَّین آمَنوا آمِنوا " بر دامنه ی امواج پر تلاطم تردید اضافه کرد که چرا ایمان آورندگان را به ایمان دوباره دعوت میکنند! و خطاب "انَّ الذَّین امَنوا ثُمَّ کَفَروا " وحشتی را بر قلب حاکم ساخت که چگونه ممکن است کِشتی پهلو گرفته در ساحل أمن، دوباره به دریای پر تلاطم شبهای ظلمانی برگردد! و خطاب پشت خطاب و قلب و ذهن در جدال، که ندای " الّا الذَّینَ تابوا" همچون واسطه ای پادرمیانی کرد و سکون و آرامش به قلب و ذهن حاکم شد که آنها که شامل "تابوا و اصَلَحوا و اعتَصِموا بِالله" هستند، مستثنی شدند! با شنیدن این آیه، شادی وصف ناپذیری بر قلب نشست و ذهن، همچون شکست خورده ی مهزوم به گوشه ای خزید. در این مصاف کشنده، قلب پیروزمندانه بر سکّوی ایمان ایستاد، که اگر مصداق "تابوا" نبودم که اینجا نبودم، و اگر مصداق "اصلَحَوا" نبودم که جای دیگر بودم، و اگر مصداق "و اعتَصِموا بِالله" نبودم که هلاک شده بود! در میان این همه شعف و شادی، ندای "صَدَقَ الله" فضای قلب را مطمئنتر از قبل کرد؛ خدا راست میگوید. صدای مؤذن به هوا برخاست و با هر شهادتین که میگفت، قلب به نشانه ی تصدیق و تائید نوسانی میکرد و با هر "حیِّ علی" گفتنی بر دامنه ی این نوسانات اضافه میشد و تنها با جمله "لا اله الّا الله" بود که میشد، اِذن ورود به وادی پر رمز و راز صلات را کسب کرد. گویی بالی برای صعود پیدا کرده بودیم! نماز ظهر و عصر به جماعت برگزار شد. تن رنجور و لِهیده ی روح، در هر خم شدن و راست شدنی ترمیم میشد و در آغوش وصل یار تسکین مییافت. تنها سجده شکر بود که میتوانست اوج شادی این وصل را به تجسّم بکشاند. معتکفین توانِ سر بلند کردن از سجده را نداشتند. اشک و ناله و شیون سجده کنندگان در میان هیاهوی جمعیت، از گوشه و کنار به گوش میرسید که تاب دل کندن از آغوش یار را نداشتند و هیچ چیز جز نفس کم آوردن، قادر نبود سری را از سجده گاه بلند کند! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و یکم_ بعد از نماز دوباره جمع عاشقان پراکنده شد. هرکسی بساط بندگی و ناتوانی اش را بست و به گوشه ای برگشت. ملکه هنوز بر سجده گاهش نشسته بود و با دستهای لرزان زیر لب نجوا میکرد. از شدت خستگی توان نشستن نداشتم. دستم را زیر سرم گذاشتم و آرام دراز کشیدم. صدای نجوای ملکه را میشنیدم که "یا ربِّ یا ربِّ" میگفت؛ صدای قلبش را اما نمیشنیدم که با رَبَّ خویش چه به راز میگفت! سرم سنگین بود و پلک هایم سنگینتر. چقدر دوست داشتم قبل از خواب، چهره ی دوازده سالگی ملکه را تجسم کنم؛ کار سختی نبود، فقط باید خط های اضافی صورتش را حذف میکردم و رنگ و جلایی به آن میدادم و البته شادی ای بر چهره اش مینشاندم؛ زیبا شد، بی نظیر بود! با صدای گریه ی شدید کودکی که در نزدیکی ما بود، از خواب بیدار شدم. ساعت سه بعد از ظهر بود، یک ساعتی بود که خوابیده بودم، ملکه هم خوابیده بود. دختربچه بی وقفه گریه میکرد و مادرش خسته به نظر میرسید. به طرف مادر و دختر رفتم و دختربچه را بغل کردم. مادرش از خستگی توان نشستن نداشت. به او گفتم کمی استراحت کند و نگران دخترش نباشد. دختربچه را در اطراف مصلی چرخاندم و سرش را گرم کردم. مادرش دراز کشیده بود، اما لحظه ای چشم از دخترکش برنمیداشت، نگران بود؛ من برایش غریبه بودم. حتی در مصلی هم نمیشد به غریبه ها اعتماد کرد، هرچند، شانه به شانه ی هم نمازها خوانده باشیم و سر به سر هم در سجده گاه اشک ریخته باشیم و قامت به قامت هم در رکوع مانده باشیم و حتی پله به پله دست هم را گرفته باشیم! دختربچه در آغوش من آرام شده بود و من از ستون خودم خیلی دور شده بودم. از دور ملکه را میدیدم که بیدار شده و نشسته بود. او در میان جمع به راحتی دیده میشد. ملکه به دنبال من میگشت و چشمهای مادر دخترک هم با نگرانی با من میچرخید، وقت آن بود که هر دو آنها را از نگرانی درآورم. به آرامی از میان جمعیت خود را به مادر دختربچه رساندم و در میان تشکرهای مادر و نرفتنهای دخترک، به ملکه علامت دادم که من اینجا هستم. گویی دختر ملکه شده بودم که لحظه ای توان ندیدنم را نداشت! دیگر بی ملکه نمیشد پله ای بالاتر رفت. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و دوم_ وقتی کنار ملکه نشستم، دستهایم را گرفت و گفت: از اینجا دور نشو. دستهایش را نوازش کردم و با کنجکاوی گفتم: داشتی از گذشته ات میگفتی، لطفاً باز هم بگو! ملکه گفت: دیگر روزی نبود که خواستگار نیاد؛ از همسایه تا فامیل، از روستای خودمان تا روستاهای مجاور. مادرم به ازدواج من مشتاق بود و پدرم مخالفت میکرد. پدرم را خیلی به ندرت میدیدم؛ از صبح خیلی زود تا آخر شب کار میکرد و گاهی برای چند روز خانه نمیآمد. میگفت آن روزها پدرش حدوداً 30 سال داشت اما به 50 ساله ها میماند؛ از بس در مزارع دیگران کار کرده بود، دستهایش زُمخت و زِبر شده بود و از بس بارهای سنگین بلند کرده بود، قامتش خمیده شده بود. کارکردنهای طولانی در آفتاب سوزان تابستان و سرمای کُشنده زمستان پوست صورتش را سوزانده بود، با این حال آنها همیشه گرسنه بودند و لباسهای مُندرس و کهنه ی دیگران را میپوشیدند. ملکه گفت: پدر از شرمندگی ما عمداً زود میرفت و دیر می آمد تا با بچه ها رو به رو نشود. خواسته های ما را به عید سال بعد موکول میکرد و عید سال بعد هم دوباره حواله به عید سال دیگر میداد. روز موعود پدر ملکه، مثل صعود من، دست نیافتنی شده بود! او لبخند تلخی زد و گفت: پدرم را خیلی دوست داشتم، همیشه در حسرت آغوش او بودم. دلم میخواست یک روز بیاید که پدر خانه بماند و من فقط در آغوش او بنشینم و او موهای مرا نوازش کند. شیرینی نوازش های کودکی ام را به خاطر داشتم که چقدر دستهای پدرم مهربان بود. ملکه گفت: باوجودیکه من دختر بزرگ پدرم بودم، اما او مایل به ازدواج من نبود و میگفت دخترم برای ازدواج کوچک است، گرچه درشت شده است. ملکه جوری از پدرش حرف میزد که گویی داغی هزار ساله بر دل دارد و این داغ، سرد نشده و نخواهد شد. به ملکه گفتم بالاخره چه شد با چه کسی ازدواج کردید؟ گفت: با کسی که شبیه پدرم بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و سوم_ ملکه دیگر یارای گفتن نداشت. بغضی قدیمی در گلویش سنگینی میکرد. چادرش را روی صورتش انداخت و دراز کشید و بی حرکت ماند. آنقدر بی حرکت ماند که گویی در زمان متوقف شد. رفته رفته صدای خُر و پُفُش بلند شد؛ چقدر همیشه خواب به موقع از راه میرسد و انسان را از دقّ نجات میدهد. با همه ی وجودم آرزو کردم که ایکاش ملکه خواب پدرش را ببیند. بی اختیار به یاد پدرم افتادم، چقدر دلم آغوش پدرم را میخواست. روز پدر هم بود، بی اختیار بغضی در گلویم نشست و به یاد روزی افتادم که دیگر پدرم نخواهد بود و چقدر ملکه وار دلم پدرم را بخواهد! آرزو کردم که ایکاش قبل از آمدن به مصلی یک دل سیر پدرم را در آغوش میگرفتم. آنقدر حالم بد بود که فرصت فکر کردن به این موضوعات را نداشتم. اشک در چشمانم حلقه زد، شاید فقط یک دل سیر گریه کردن میتوانست آرامم کند. چه اشتباهی کردم! اگر به بالای برج هم رسیده بودم، برای فقط یک بوسه از پدر باید دوباره پائین می آمدم، ارزشش را داشت. تنها فرازهای جوشن کبیر قادر بود، سیل اشکهای کهنه را به بیرون باز کند و سنگینی بغض در گلو نشسته را بکاهد. از فراز شانزدهم ادامه دادم از " یا مَن هو" تا " اللّهمَّ " و دوباره "یا مَن هو" و بعد "یا مَن لا" گفتنها. وقتی به "رازقَ الانام" فراز بیست و یکم رسیدم، بی اختیار به یاد شام ملکه افتادم. آذوقه ای که از قبل نگه داشته بودم، برای شام ملکه و افطار من کافی نبود. من آمده بودم تا ریاضت بکشم، اما ملکه طاقت ریاضت کشیدن نداشت. نمیشد دائم به او نان و پنیر و خرما بدهم. او مدتی بود که خوابیده بود و عن قریب بود بیدار شود. ساعت از شش عصر گذاشته بود، ملکه اگر بیدار میشد حتماً عصرانه ای میخواست! بی اختیار مفاتیح را بستم و بلند شدم، باید فکری میکردم. از دور بوی آش رشته می آمد. کمی داخل شبستان چرخیدم و به گوشه ای که مشغول طبخ آش بودند، رسیدم. یک قابلمه بزرگ آش به اندازه ی 30 نفر، روی گاز پیک نیکی بود. معلوم بود که از قبل پخته بودند و فقط برای افطار آن را گرم میکردند. با خجالت جلو رفتم و به خانمی که بالای سر قابلمه بود گفتم: ببخشید آش نذری است؟ گفت: بله، اما برای گروه خودمان است. گفتم: بله متوجه ام، اما در آن سمت پیرزنی است که تنهاست و چیزی هم برای خوردن نیاورده است، برای او کمی آش میخواهم. آن خانم با ادب فراوان و با روی باز مقداری آش در یک ظرف یکبار مصرف ریخت و به من داد. رویش را بوسیدم و تشکر کردم. با خود فکر کردم که ایکاش آن شب در آن برج، آن زن، هم پله ای من بود. با ظرف آش به طرف ملکه آمدم. ملکه خوابیده بود. ظرف آش را بالای سرش گذاشتم و زیر لب گفتم یا "رازقَ الانام" شُکر. نیم ساعتی گذشت تا ملکه بیدار شد. به محض بیدار شدن، ظرف آش را دید. به او گفتم: آش نذری است بخورید برای شما آورده ام. ملکه ظرف آش را برداشت و بی اختیار شروع به گریستن کرد. با تعجب به او گفتم: آش رشته که گریه ندارد! صدای گریه ی ملکه بلندتر شد و گفت پدرش عاشق آش رشته بود. قطره های اشک از اطراف چشمهای ملکه به زمین میچکید و به پهنای صورتش رسیده بود. از او خواستم آش را بخورد و برای پدرش فاتحه ای بفرستد، اما ملکه دست و دلش به خوردن نمیرفت. ظرف آش را در کناری گذاشته بود و مانند دخترکی ده دوازده ساله به در مصلی خیره مانده بود، گویی چشم به راه آمدن کسی بود؛ کسی که بیاید و ملکه، آش را دو دستی به او تقدیم کند! به حالت نیم خیز بلند شدم تا دستم به شانه ی ملکه برسد، شانه اش را گرفتم و گفتم: آش را بخورید! فاتحه ای است، ثوابش به پدر شما هم میرسد. ملکه ظرف آش را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد. سرم را پائین انداختم تا راحت بخورد، اما همه ی حواسم به او بود. برعکس دفعات قبل این بار ولعی برای خوردن نداشت؛ گویی آش را به انسان درمانده ی در حال احتضار میداد. قاشق را نیمه پر میکرد و آرام به طرف دهانش میبرد و به آرامی آن را در دهانش میگذاشت و با کمی مکث آن را می بلعید. مدتی صبر میکرد و دوباره به همان نحو ادامه میداد. گویی در خیالش آش را به پدر مریض در بستر افتاده اش میخورانید! ملکه ندامت و پشیمانی بزرگی داشت که قابل جبران نبود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و چهارم_ ها و عاشقانه ها نیم ساعت به أذان مغرب مانده بود. ملکه تازه از وضوخانه برگشته بود. با سرعت به طرف وضوخانه رفتم تا دیر نشود؛ هرچه به وقت أذان نزدیک می شدیم وضوخانه شلوغتر میشد. وقتی به سرویسها رسیدم طول صف به چهار پنج نفر رسیده بود. سرویس بهداشتی نسبت به روز قبل خیلی کثیفتر شده بود و روی زمین پر از آشغال بود. همه زیر لب غرغر میکردند که چرا نظافتچی اینجا را تمیز نمیکند! من در خانه ی خودمان همیشه خودم سرویس بهداشتی را تمیز میکردم و از این کار إبایی نداشتم. چادرم را روی رخت آویز گذاشتم و نایلونی را که در گوشه ای افتاده بود و ظاهراً تمیز بود، به دستم کشیدم و آشغالها را از اطراف جمع کردم. خانم دیگری هم همراه من شروع به تمیزکردن سرویسها کرد و از داخل یکی از سرویسها که به انباری تبدیل شده بود، جاروی دسته بلندی آورد و با شلنگی که به شیر آب وصل بود، شروع به شستن سرویسها کردیم. همه ی معتکفین که بعداً می آمدند، فکر میکردند که ما نظافتچی هستیم و به ما معترض بودند که چرا زودتر از اینها سرویسها را تمیز نکرده ایم. ما هم دوست نداشتیم که آنها جور دیگری فکر کنند! نظافتچی مسجد و مصلی شدن لیاقت میخواست، شاید ما لایق شده بودیم. نیازی به افشای راز نبود. تمیز کردن سرویس بهداشتی مسجد و مصلی، مثل تمیز کردن پله ای است که منتظران از آن بالا میرود. هر پله ای را که تمیز کنی یک پله ی بالاترهم هست که آنرا هم باید تمیز کنی و همینطور بالا میروی و بقیه منتظران کنار می ایستند تا تو کارَت را تمام کنی! چه ایده ی خوبی به ذهنم رسید ایکاش نظافتچی آن برج بودم. زمان زیادی طول کشید تا کار نظافت تمام شود. صدای أذان از مناره های مصلی به گوش میرسید. معتکفین به سرعت رفتند و ما دو نفر آخر از همه بیرون آمدیم. تمام راه دویدیم تا به نماز جماعت مغرب برسیم. وقتی به در شبستان رسیدم نماز شروع شده بود و دیگر نمیشد از بین جمعیتی که تنگ هم ایستاده بودند، رد شد. مخالف هل دادن و له کردن دیگران بودم حتی برای رسیدن به صف نماز جماعت! دم در شبستان هم جای ایستادن نبود، انگار إذن نماز جماعت را از من گرفته بودند. کنار در نشستم تا نماز مغرب تمام شود. حال و هوای خاصی داشت دم در نشستن و نمازگزاران را تماشا کردن. در حیاط مصلی، پسر بچه ها با قطعات آجر دروازه درست کرده بودند و فوتبال بازی میکردند. با هر گلی که میزدند فریاد شادمانه ی آنها به هوا برمی خاست و غوغایی در حیاط مصلی بر پا میشد. این طرف در، کودکان شادمانه به دنبال توپی می دویدند و آن طرف در، نمازگزاران خاضعانه به مهری خیره مانده بودند. این طرف در، بردن در دویدن و توپ زدن بود و آن طرف در، بردن در ایستادن و سر بندگی فرو آوردن بود. این طرف در، بردن در به هدف رساندن توپی و گُل زدن بود و آن طرف در، بردن در به حضور رساندن قلب و سر به گِل بندگی زدن بود. پله های این طرف از جنس گُل بود و پله های آن طرف از جنس گِل! هر آنچه این طرف در بود، آن طرف در هم بود، با این تفاوت که این طرف کودکانه و آن طرف عاشقانه بود. من میان کودکانه ها و عاشقانه های مصلی گیر کرده بودم و نگران ملکه بودم که چقدر به در خیره مانده است تا من بیایم و چند بار به بقیه تذکر داده که اینجا جای کسی است و الان می آید و بعد از شروع نماز هم، هزار فکر به سرش زده که چرا دخترم نیامد! با شنیدن صدای " السلام علیکم و رحمت الله و برکاته" به وجد آمدم. سریع از بین نمازگزاران رد شدم و به ملکه رسیدم. ملکه اجازه نداده بود کسی جای من بایستد. مثل اینکه در مسیر یک راه پله ی تنگ، راه باریکی باز شود و بگویند این مسیر، ویژه ی فلانی است، چقدر خط ویژه لذت بخش است. وقتی آمدم ملکه در حال ذکر فاطمه زهرا بود. زیر چشمی به من نگاهی کرد و دوباره مشغول ذکر شد. من نماز مغرب را فُرادی خواندم و به نماز جماعت عشاء رسیدم. نماز عشاء را به جماعت خواندم، در حالیکه وجودم از شور و هیجان کودکانه لبریز بود و اشتیاق بندگی در من دو صد چندان شده بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و پنجم_ نماز بعد از نماز در هر گوشه ای سفره ی افطاری باز شد و هر کسی با دور و بری های خودش مشغول صرف افطار شد. من هم سریع سفره را برای ملکه باز کردم و از داخل ساک دستی ام هرآنچه را که داشتم بیرون آوردم و مقابل ملکه چیدم. نان بربری، حلوا شکری، پنیر، گوجه، و خیار که وعده اش را قبلاً به او داده بودم. در حین چیدن سفره، ملکه نگاهی به من کرد و گفت: وقتی اعتکاف تمام شد چادر نمازت را به من بده! با شنیدن این حرف متعجّب شدم، به ملکه گفتم که من فقط همین یک چادر نماز را دارم! ملکه سرش را پائین انداخت و گفت: من اصلاً چادر نماز ندارم. با چادر مشکی به سختی نماز میخواند و چادر دائم از روی سرش سُر میخورد. من برای لحظه ای مردّد شدم که چه کنم؟ چادرم را موقع رفتن به او بدم یا ندهم! در همین حین ملکه مشغول خوردن شام شد و من با یک لقمه نان و پنیر افطار کردم. مردّد مانده بودم که به ملکه چه بگویم؟! راه گلویم بسته شد، دیگر نمیتوانستم چیزی بخورم، انگار در برابر یک آزمون سخت و پیچیده قرار گرفته بودم! سریع فلاسک را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. در این فاصله میتوانستم بیشتر فکر کنم که چه جوابی به ملکه بدهم! صفهای طولانی برای گرفتن آب جوش و چای تشکیل شده بود. بر روی اجاق کِتریهای بزرگ در حال جوش بود و روی آن قوریهای بزرگ پر از چای قرار داشت که فضای آشپزخانه را گرم و غیر قابل تحمل کرده بود. هرکسی خودش باید آب جوش و چای میریخت. در صف ایستاده بودم و به حرفهای ملکه فکر میکردم. کمی دلخور بودم؛ من همه ی غذایم را به او میدادم و مثل یک کنیز در خدمت او بودم، برایش چای و آب میبردم و حتی به خاطر او آش رشته را از کسی گدایی کرده بودم، با این حال، او باز هم از من توقّع داشت و این بار چادر نمازم را میخواست؛ چادری که هدیه ی مادرم بود. از طرفی دلم برایش میسوخت که در حسرت یک چادر نماز است! اما من مسئول نداشته های او نبودم؛ تصمیم خود را گرفتم، نمیخواستم چادرم را به او بدهم. در عوض شاید میشد از کسی چادری برایش تهیه کرد. وقتی نوبت من شد، محتویات فلاسک را درون سطح بزرگ کنار اجاق خالی کردم. همیشه در کنار اجاق دستمال بزرگی برای برداشتن کتری و قوری بود، اما اینبار نبود. هر کسی برای برداشتن کتری و قوری از گوشه ی چادر خودش استفاده میکرد. من هم با چادرم قوری و کتری را برداشتم و چای و آب جوش داخل فلاسک ریختم. وقتی خواستم از آشپزخانه خارج شوم چادرم را زیر بغلم زدم تا دست و پا گیرم نشود. احساس کردم چادرم زبر شده است؛ نگاه کردم دیدم از طرف چپ، چادرم به اندازه دو وجب سوخته و مچاله شده است! چشمانم از تعجب گرد شد؛ هرچه بود مربوط به وقتی بود که کنار اجاق بودم؛ حتماً وقتی در حال ریختن آب جوش بودم چادرم به شعله گرفته و جمع شده بود! تا چند لحظه مبهوت و حیران به چادرم نگاه میکردم و یارای برگشتن نزد ملکه را نداشتم. باور کردنی نبود اما واقعیت داشت. چشم ملکه دنبال چادر نماز من بود، انگار چادر من هم به دنبال ملکه بود! ندامت غریبی وجودم را گرفت. ایکاش نیت میکردم که چادرم را موقع رفتن به او بدهم! اصلاً حقم بود که در پله های اول آن برج زیر دست و پا له شدم. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و ششم_ وقتی با فلاسک به طرف ملکه برگشتم چادرم را جوری جمع کردم تا او متوجه سوختگی چادرم نشود، نباید امیدش را ناامید میکردم. تقریباً همه چیز را ملکه خورده بود و جز تکه ای نان و حلواشکری چیزی نمانده بود. موقع افطار هر کسی از سفره اش چیزی به کنار دستی هایش میداد؛ به ما هم خرما و سیب زمینی آبپز و شله زرد دادند، گویی همه خُلق و خوی جوادی پیدا کرده بودند! من چیزی نداشتم که به کنار دستی هایم بدهم. از ته قلبم آرزو کردم که ایکاش خوردنی های بیشتری از خانه می آوردم. آنقدر خسته و دل زده از دنیا بودم که همان یک ساک آذوقه را هم مجبوری برداشتم. ملکه به طعم های شیرین بی میل بود و شله زرد را پس زد. از این جهت شانس آورده بودم. شله زرد را برای سحری ام کنار گذاشتم. در حیاط مصلی تلفن سکه ای بود. می توانستم به خانه زنگ بزنم و از مادر و پدرم بخواهم برایم مواد غذایی و مقداری پول بیاورند، اما نمیخواستم آنها را به زحمت بیندازم؛ فاصله خانه تا مصلی زیاد بود. خواهرم در نزدیکی مصلی زندگی میکرد، اما دوست نداشتم اسباب زحمت او شوم؛ او باردار بود. هنوز دو روز دیگر از اعتکاف مانده بود و من نه مواد غذایی داشتم و نه پولی، ملکه هم به دست من نگاه میکرد. نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم؛ مردّد بودم که چه کنم، تردید از له شدن هم بدتر است! تقریباً همه ملاقاتی داشتند جز من و ملکه. به همه سپرده بودم در این سه روز با من کاری نداشته باشند اما در آنجا چقدر با همه ی آنها کار داشتم، گرچه دیگر رویی نداشتم. بعد از افطار، ملکه دراز کشید و خوابید و من فرصتی برای عبادت پیدا کردم. مشغول خواندن نماز شب چهاردهم ماه رجب شدم؛ مثل نماز شب قبل بود اما باید دو بار تکرار میشد. با همان شور و شوق دیشب، نمازها را خواندم و از طولانی بودن هر رکعت اصلاً کسل نشدم؛ انگار از شب قبل صبورتر و مشتاقتر به عبادت شده بودم. از فراز بیست و یکم جوشن کبیر شروع به خواندن کردم. گویی در "رازقَ الانام" مانده بودم و یارای جلو رفتن نداشتم. انگار همه ی جوشن کبیر در این کلمه خلاصه شده بود. قلبم را مصمّم کردم، حتماً گشایشی می شد. به سختی از آن فراز رد شدم. از "اللّهم" شروع کردم و به "یا مَن اظهَرَ الجمیل" و "یا مَن سَتَرَ القبیح" رسیدم، فکرم مشغول این دو واژه شد. مطمئن شدم خدا آبروی مرا حفظ میکند و اطرافیان ما متوجه ساک خالی من و ملکه نخواهند شد. به "یا صاحِبَ کُلِّ نجوی" که رسیدم، یقین کردم که خدا نجواهای مرا میشنود؛ همانطور که درخواست چادر ملکه و صدای امتناع ذهن مرا شنیده بود و حقم را هم کف دستم گذاشته بود. دیگر مست و سرخوش شدم و بی وقفه جلو رفتم و از "بدیع السموات" تا "یا ربّ " های فراز بیست و هفتم یکسره رفتم. به "اسمعَ السّامعین" و "ابصرَ النّاظرین" که رسیدم، اشکهایم جاری شد، دیگرتوان مقابله با بغضم را نداشتم. خدا میشنید و میدید، دیگر چه جای نگرانی بود! دیگر از بی غذایی نگران نبودم، خدا خیالم را راحت کرد. اینبار از این می ترسیدم که چطور میخواهم از تعلّقات دنیایی خلاص شوم و پله های صعود را طی کنم، حال آنکه حتی یک روز هم تحمل ساک خالی را ندارم. به "یا عِمَاد مَن لا عِمادَ لَه" رسیدم و در "یا أمَان مَن لا أمَانَ لَه" فراز بیست و نهم متوقف شدم. دیگر طاقتم برید و های های شروع به گریستن کردم. صدای گریه و ناله ی من در میان صدای شیون و گریه ی اطرافیان گم شده بود، گویی خیل عظیم در راه ماندگان آن برج را به مصلی آورده بودند تا دوره های پیشنیاز برج را طی کنند. همه از خاطرات تلخ صعود نکردن ضجّه میزدند. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و هفتم_ ساعت ده شب بود. پیرترها و بچه ها زودتر خوابیدند و بقیه بیدار بودند. بیشتر لامپهای بالای سرمان را خاموش کرده بودند. ملکه همچنان خوابیده بود. من هم به شدت خسته بودم؛ از شدت گریه چشمهایم سنگین شده بود، گرچه قلبم سبکتر و آرامتر از قبل بود. به پهلو دراز کشیدم و به چهره ی نیم رخ ملکه نگاه کردم. در امتداد صورت او و در همان راستا چشمم به ماه افتاد که از پشت شیشه ی درب شبستان کاملاً دیده میشد. ماه به قدری زیبا و نزدیک بود که قابل توصیف نبود، ماه در حضیض خود بود. بی اختیار بلند شدم و به حیاط مصلی رفتم و خیره خیره به ماه نگاه کردم؛ انگار چهره ی انسانی بود که با حیرت به زمین نگاه می کرد. در حیاط مصلی به آرامی قدم زدم. نسیم خنکی می وزید و نشاط خاصی بر دلم نشسته بود؛ انگار نه انگار که خسته بودم. چند دقیقه ای در اطراف قدم زدم که یک مرتبه چشمم به ملکه افتاد که در حال پوشیدن کفشهایش بود. ملکه به سرعت به طرف وضوخانه به راه افتاد. چند بار صدایش زدم؛ حاج خانم! حاج خانم! اما ملکه نشنید. به سرعت دویدم و خود را به او رساندم. با هم به وضوخانه رفتیم و تجدید وضو کردیم. در راه برگشت، ملکه به آرامی قدم میزد و گویی میلی به رفتنِ داخل شبستان نداشت؛ دوست داشت در حیاط مصلی قدم بزند و حرف بزند. قد ملکه بلند بود و من تا سر شانه های او بودم. چند لحظه ای قدم زدیم و بعد در گوشه ای روی جدول، کنار یک درخت نشستیم. به ملکه گفتم: خوب میگفتید! پدرتان راضی به ازدواج شما نبود، بعدش چه شد؟ ملکه به آسمان نگاه کرد گفت: تعداد خواستگاران من از حد گذشته بود، شُهره روستا و اطراف آن شده بودم. دیگر پدرم راضی به ازدواج من شده بود، اما نه با آن کسی که من انتخاب کردم! گفتم: مگر شما چه کسی را انتخاب کردید؟ ملکه گفت: کسی را که از پدرم بزرگتر بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و هشتم_ در چشمان ملکه حسرتی دیده میشد که به وسعت یک عمر بود. او گفت: سیزده ساله بودم، آن روز، زن همسایه که همیشه مرا برای کار به خانه های مردم میبرد، طبق معمول روزهای قبل به دنبال من آمد و مرا با خودش به خانه ای برد، اما برعکس روزهای قبل در آن خانه کاری برای انجام دادن نبود. خانه ی تمیز و مرتبی بود و زنی از ما پذیرایی کرد. زن همسایه چند لباس زیبا را از داخل کمدی برداشت و به من داد و از من خواست تا یکی از آنها را انتخاب کنم و بپوشم. من لباس سفید بلندی را که از بقیه زیباتر بود انتخاب کردم و پوشیدم و در آینه ی بزرگی که در گوشه ی اتاق بود خودم را دیدم؛ شبیه فرشته ها شده بودم. سپس روسری صورتی حریری بر روی سرم انداخت و عمداً کمی از موهای جلوی پیشانی ام را بیرون گذاشت و بعد جوراب و کفشی به اندازه ی من از داخل کمد پیدا کرد و به من داد. من آنها را پوشیدم و زن همسایه دست مرا گرفت و از خانه بیرون برد. ملکه دستانش را چنان سفت و محکم در هم فرو برده بود که گویی هنوز دست در دست زن همسایه داشت. گفت: کلی راه رفتیم تا به باغی رسیدیم که بزرگ و بی انتها بود. از میان درختان و آلاچیق های فراوان رد شدیم تا به جایی رسیدیم که مردی بر روی تختی نشسته بود که حدوداً 50 ساله بود. زن همسایه سلام داد و من با تعجب به مرد نگاه کردم، خیلی شبیه پدرم بود، با این تفاوت که سرحالتر و با نشاطتر از او بود. مقابلش ظرفهای بزرگی از انواع میوه ها و تنقلات بود. ظاهراً کس دیگری آنجا نبود. زن همسایه به من گفت به صابر خان سلام بدهم! من نام صابر خان را شنیده بودم اما هرگز او را از نزدیک ندیده بودم. او خان روستای حیران بود. به او سلام دادم و صابر خان زیر چشمی به من نگاهی کرد و جواب سلامم را داد. چند لحظه ای مکث کرد و اطراف را نگاه کرد و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: اسمت چیست؟ گفتم سامره! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و نهم_ تر بیا هوا رفته رفته سرد و سردتر میشد. من از شدت تعجب میخکوب شده بودم. پیرزنی که برای غذایش محتاج دیگران بود، احتمالاً روزی زن خان بوده است! با تعجب به ملکه گفتم پس با خان ازدواج کردید؟ ملکه با غم و اندوه فراوان گفت: بله، صابر خان با شنیدن نام من نفس عمیقی کشید و گفت: تو بیشتر به ساحره ای شبیه هستی که قلبها را سحر و جادو میکند. ملکه گفت: من معنی حرف خان را نفهمیدم. خیال میکردم که قرار است از این به بعد در خانه ی او خدمت کنم؛ از ته دل خوشحال بودم. ایستاده بودم و حرفی نمیزدم، که یک مرتبه زن همسایه رفت. احساس وحشت کردم و با ترس به زن نگاه کردم که به سرعت دور میشد. صابر خان با صدای آرام گفت: دختر جان نزدیکتر بیا، نزدیکتر رفتم. گفت: کنار من بنشین، نشستم. گفت: به من نگاه کن، نگاه کردم. سرش را تکان داد و گفت: اگر همه ی دنیا را میگشتم، محبوبه ای به زیبایی تو پیدا نمیکردم! ملکه گفت: حرفهای خان بوی محبت و مهربانی میداد، اما من منظورش را متوجه نمیشدم؛ انگار گیج و مبهوت شده بودم. به من گفت خانه ی صابر خان وسیع است و سفره اش باز. در گوشه ی قلبم خانه کردی، میخواهم در خانه ام هم منزل کنی. به خان گفتم: خان! من کاری ام، خانه یتان را خوب تمیز میکنم. خان لبخندی زد و گفت: خانه ام تمیز است تو را برای کلفتی نمیخواهم، برای خانمی میخواهم. همسر من باش. من تو را به همه ی آرزوهایت میرسانم! ملکه بغضش را خورد و گفت: حرفهای خان برای من باورنکردنی بود. صابر خان، سه همسر و بالای پانزده دختر و پسر داشت. حداقل بیست سال از پدرم و سی و هفت سال از من بزرگتر بود. چطور میتوانستم همسر او باشم، اما قلبم برای خان نرم شده بود. مِهر صابر خان در قلبم نشسته بود و ثروت او، طمع درونم را بیدار کرده بود. ساکت شدم و به فکر فرو رفتم، یک مرتبه زن همسایه برگشت، در حالیکه کیسه ای پر از پسته و گردو به همراه داشت. آنها را کنار من گذاشت و گفت: صابر خان تو را پسندیده است. تو چی؟ راضی هستی تا خان به خواستگاری تو بیاید! ملکه لبخند تلخی زد و گفت: من زیر چشمی به صابر خان نگاه کردم. خان به رو به رو خیره مانده بود. لباسهای او مرتب و گران قیمت بود و بوی عطرش فضا را پرکرده بود؛ هرگز ندیده بودم مردی اینقدر با وقار و خوشبو باشد. دستش را به آرامی بر روی ریش هایش میکشید. چقدر نیاز داشتم که دست محبتی بر روی موهای من کشیده شود و چه دستی مهربانتر از دست صابر خان. سرم را به حالت تائید پائین بردم. زن همسایه گفت مبارک است. خان لبخند رضایتی زد و رویش را از ما چرخانید. زن همسایه دست مرا گرفت و به سرعت از باغ خارج کرد و به خانه برد. ملکه مثل کسی که رو دست خورده باشد با چشمان بهت زده گفت: در راه کلی با من حرف زد و کلی وعده وعید داد. بعدها فهمیدم که آن زن أنعام خوبی بابت من از خان گرفته بود تا مرا برای خان جور کند، گویی صابر خان از قبل مرا دیده و پسندیده بود و آن خانه ای هم که زن همسایه مرا برد و لباسهایم را عوض کرد، یکی از خانه های خان بود و آن لباسها و کفشهای داخل کمد هم مربوط به بچه های خان بود که دیگر نمیپوشیدند و آن زن داخل خانه هم یکی از خدمتکاران خان بود که مدتی هم صیغه ی خان شده بود! لرزش صدای ملکه رفته رفته شدید و شدیدتر میشد. انگار صدای خرد شدن آرزوها و رویاهای سامره بود که از حنجره ملکه شنیده میشد؛ صدای آشنایی بود، شاید آن صدا را در پائین پله های برج شنیده بودم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار روز چهاردهم رجب قسمت سی ام_ ملکه بدون اینکه حرف دیگری بزند بلند شد و به سمت شبستان رفت. او مثل شکست خورده ی برگشته از جنگ، سنگین و بی رمق راه میرفت. سرش را پائین انداخته بود و کفشهایش را روی زمین میکشید. به دنبال او به راه افتادم و با هم وارد شبستان شدیم. ساعت از دوازده گذشته بود و تقریباً همه خوابیده بودند، تک و توک بعضیها بیدار بودند و نماز میخواندند. ملکه دراز کشید و ظاهراً خوابید؛ چادرش را روی سرش کشید و تکان نمیخورد. از خُر و پُف نکردنش معلوم بود که هنوز بیدار است. از خستگی احساس میکردم مغزم سوراخ شده است. دراز کشیدم و چشمهایم را بستم، اما ذهنم نمیخواست بخوابد. هزار سؤال و معما در ذهنم ایجاد شده بود که دوست داشتم پاسخش را بدانم، اما نه ملکه میلی به ادامه ی صحبت داشت و نه من توانی برای بیدار ماندن داشتم. نفهمیدم چقدر طول کشید تا خوابم برد، اما تمام مدت احساس میکردم در یک تونل تاریک که نوری در وسط آن است، به سرعت حرکت میکنم؛ احساس بی وزنی داشتم. صبح با صدای مؤذن سراسیمه بیدار شدم. صفهای نماز تشکیل شده بود و من فرصت سحری خوردن را از دست داده بودم. با تعجب از کنار دستی ام پرسیدم چرا مرا برای سحری بیدار نکردید؟ او گفت: مادرتان بیدار بود و ما فکر کردیم خودتان نمیخواهید برای سحری بیدار شوید! تازه فهمیدم که ملکه تمام شب بیدار بوده است و جالب اینکه بغل دستی هایم فکر میکردند، ملکه مادر من است، با وجودیکه ما هیچ شباهتی نداشتیم! اما مهم نبود شاید خدا نمیخواست مردم متوجه بی کسی و تنهایی ملکه شوند! با حسرت به شله زرد نگاه کردم؛ روزیِ ملکه بود، حداقل یک وعده ناهار او را کفایت میکرد. من بدون سحری هم میتوانستم روزه بگیرم، قبلاً امتحان کرده بودم و مشکلی نبود، مخصوصاً در روزهای خنک شهریور ماه. با شکم خالی صعود راحتتر است. احتمالاً ملکه برای وضو رفته بود. من هم به وضوخانه رفتم و سریع برگشتم. وقتی آمدم ملکه نبود، عجیب بود، تمام مسیر رفت و برگشت هم ملکه را ندیدم، نگران شدم. چیزی به شروع نماز نمانده بود، اگر به دنبال ملکه میرفتم، نماز جماعت را از دست میدادم و اگر می ماندم نمیتوانستم با تمرکز و حضور قلب نماز بخوانم. بلند شدم و سریع در شبستان چرخی زدم. به ذهنم رسید که شاید پیش کسی رفته باشد، اما از ملکه خبری نبود. ملکه سرحال بود و ظاهراً بیماری خاصی نداشت که من نگران او باشم، هرکجا رفته بود، حتماً خیلی زود بر میگشت! اما دلم آشوب بود. دوباره در شبستان چرخی زدم و میان نمازگزارانی که به انتظار نماز جماعت نشسته بودند به سختی حرکت کردم، تا بلکه او را ببینم! ناگهان نزدیک در ورودی، خانم قدبلندی را دیدم که دراز کشیده بود و چادرش را روی سرش انداخته بود؛ چادرش شبیه چادر ملکه بود! با احتیاط به طرفش رفتم و صدایش زدم و چند بار "حاج خانم" گفتم. چادرش را از روی صورتش کنار زد؛ ملکه بود، خیالم راحت شدم. احساس پیروزی و شعف داشتم که ملکه را پیدا کرده ام، گویی در امتحان الهی پیروز شده بودم. حتی یک پله هم نباید از او غافل میشدم. با شنیدن صدای تکبیره الاحرام مکبّر, همانجا مهری از زمین برداشتم و قامت بستم. در قنوت نمازم دعای سلامتی امام زمان را خواندم و زیر لب به خدا گفتم: خدایا! گمگشته ی منتظران را به آنها برگردان! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و یکم_ پاتی بعد از نماز به ملکه گفتم: چرا اینجا خوابیدی؟ گفت: کنار تو خوابم نمی بُرد. دائم در خیالم با تو حرف میزدم و میخواستم درد دل کنم؛ از تو دور شدم تا راحت بخوابم! تازه فهمیدم که همه ی سؤالاتی که دیشب در ذهنم شکل گرفته بود، با تله پاتی به ملکه رسیده بود و تمام شب خواب او را گرفته بود. ملکه برای وضو رفت و من از میان جمعیت نمازگزار به ستون خودم برگشتم. همه مشغول تعقیبات نماز صبح بودند و من تسبیح به دست سؤالات بیشماری که در ذهنم بود را مرور میکردم، تعداد سؤالات از تعداد پله های برج هم بیشتر شده بود. فکر ناهار و شام ملکه، لحظه ای از ذهنم بیرون نمیرفت. وسط این همه فکر و سؤال و معما و حاجت فقط یک چیز بیشتر ذهنم را درگیر کرده بود؛ اینکه عکس العمل پدر سامره بعد از شنیدن خواستگاری خان چه بوده است؟ و اینکه چرا زنی که روزی همسر خان بوده است، اینگونه به روز سیاه افتاده است! ملکه برگشت و نماز صبحش را خواند و بدون اینکه حرفی بزند دراز کشید و خوابید؛ تمام شب نخوابیده بود. خسته بود و به محض دراز کشیدن، صدای خُر و پُفُش بلند شد. چادر روی صورت و شکمش به نوبت بالا و پائین میرفت و ریتم منظمی از تنفس طبیعی را نشان میداد. فرصت خوبی برای عبادت و مناجات بود، باید قبل از بیدار شدن ملکه عبادتم را تمام میکردم و به محض بیدار شدنش سؤالاتم را از او میپرسیدم. مفاتیح را باز کردم و از فراز سی ام شروع کردم. چقدر فرازهای جوشن کبیر ریتمیک و هماهنگ بود! در فراز سی ام، همه ی اسماء الهی بر وزن فاعل بود، "یا عاصم" و "یا قائم"، و در فراز بعدی ترکیبهای موزونی از چهار کلمه "یا عاصِمَ مَن استَعصَمَه" ، "یا راحِمَ مَن استَرحَمَه". به "یا مَلِکاً لایَزول" رسیدم! تنها مَلِکی که مُلک و سلطنت او رو به زوال نمیرفت، خدا بود. به غیر از او تمام سلطنتها و پادشاهیها رو به افول بودند. همینطور رفتم و رفتم، از"احَد و واحِد" تا "یا اَعَزُّ مِن کُلِّ عزیز" و به "یا قاضیَ الحقّ" رسیدم در حالیکه اختیار اشکهایم را نداشتم. "یا مَن هو" های فراز سی وششم را از پشت چشمهای خیس به سختی خواندم و به "یا مَن کُلُّ شَیءٍ هالِکٌ الّا وَجهه" در فراز سی وهشتم رسیدم. دیگر کافی بود؛ توان ادامه دادن نداشتم. مفاتیح را بستم و دراز کشیدم و خوابیدم. تازه چشمم گرم شده بود که از انتظامات اسم مرا صدا زدند. من سفارش خرید نداده بودم. آشفته و نگران به طرف انتظامات رفتم که ناگهان خواهرم را در حیاط مصلی دیدم. با خوشحالی به طرف خواهرم رفتم و او را درآغوش گرفتم و بوسیدم. یک قابلمه ی بزرگ لوبیاپلو و یک هندوانه نسبتاً بزرگ برای افطار من آورده بود. همسرش کمک کرده بود تا غذا را به مصلی بیاورد و خودش بیرون در ایستاده بود. از دور به همسر خواهرم سلام دادم و تشکر کردم. خواهرم با آن شکم بزرگ برایم لوبیا پلو پخته بود. انگار دلش خبر داده بود که من بی غذا مانده ام و طاقت نیاورده بود تا افطار صبر کند! از خوشحالی می خواستم گریه کنم. بعد از کمی صحبت آنها رفتند و من با خوشحالی قابلمه و هندوانه را به طرف ملکه بردم. به محض رسیدن من ملکه بلند شد. غذا هنوز گرم بود و بوی غذا به او خورد. دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. از بغل دستی ام بشقاب و قاشقی گرفتم و برای ملکه غذا ریختم؛ ملکه تا نیرو نمیگرفت، نمیشد به پله ی بالاتر رفت. ملکه با سرعت غیر قابل توصیفی غذا را میخورد و زیر چشمی به هندوانه نگاه میکرد. برایش تکه ی کوچکی از هندوانه بریدم و روی نایلونی کنارش گذاشتم. تمام اطرافیان ما روزه بودند اما هیچ کس به ما نگاه نمیکرد. ملکه بدون توقف هندوانه را هم خورد و در آخر گفت: خدایا شکر، خیلی هوس هندوانه کرده بودم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و دوم_ بشقاب و قاشق را در آشپزخانه شستم و به صاحبش تحویل دادم و فلاسک پر از چای را هم به ملکه دادم. ملکه چند لیوان پشت سر هم چای نوشید و هر بار خدا را شکر میکرد. وقتی کاملاً از چای سیراب شد، از او پرسیدم موضوع خواستگاری خان را چگونه به پدر و مادرتان گفتید؟ ملکه گفت: آن روز وقتی با آن لباس زیبا و زودتر از روزهای قبل به خانه برگشتم، مادر و خواهر و برادرانم متوجه حادثه ی جدید زندگیمان شدند. زن همسایه مرا به در خانه رساند و خودش رفت. من به محض ورود به حیاط خانه، کیسه ی پسته و گردو را باز کردم و خواهر و برادرانم را صدا زدم؛ آنها با خوشحالی گردوها و پسته ها را تند تند میخوردند. ملکه چشمانش را گرد کرد و گفت: مادرم هاج و واج به من نگاه میکرد. نزدیک مادرم رفتم و گفتم که خان از من خواستگاری کرده است و من قبول کرده ام. مادرم بی رمق به روی زمین نشست و مثل کسی که فشارش افتاده باشد، رنگش پرید. من بی تفاوت به گوشه ای نشستم و به بچه ها که با خوشحالی پسته و گردو میخوردند نگاه کردم و با خود گفتم: گرسنگی و بدبختی بس است. مادرم کمی زیر لب غرغر کرد و بعد چادرش را سر کرد و به سرعت از خانه خارج شد. یک ساعتی طول کشید که با پدرم برگشت. ملکه دستش را به پایش کوبید و گفت: پدرم از عصبانیت سیاه شده بود و غرق عرق بود. به محض ورود به حیاط خانه به طرف من آمد و گفت: میفهمی چه میکنی؟ به پیرمرد میروی که چه؟ به خان میروی که چه؟ ما را چه به خان و خانزاده ها! من سالها روی زمین آنها کار کردهام؛ من میدانم که لقمه آنها حرام است و پول رعیت در کیسه ی آنهاست. ما رعیت هستیم و آنها ما را به چیزی حساب نمیکنند. خان از تو به بهره ای بی نیاز میشود و هوای دیگری به سرش میزند. ملکه کمی سکوت کرد و گفت: در برابر پدرم چیزی جز سکوت نداشتم و فقط به پسته ها و گردوها نگاه میکردم. سالها بود که از این چیزها نخورده بودیم! ملکه به تلخی به زمین نگاه میکرد و گویی هنوز در حال نگاه کردن به پسته ها و گردوها بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و سوم_ چیزی به نماز ظهر نمانده بود. میخواستم برای وضو بیرون بروم، اما ملکه میخواست حرف بزند. به من گفت هیچ چیز در دنیا بدتر از حسرت نیست. حسرت و ندامت در تک تک سلولهای بدنش رخنه کرده بود. خاطرات کشمکشهای او با پدرش دردناک بود؛ پدرش یک هفته ای به نشانه ی اعتراض به تصمیم خان، به سرِ زمین نرفته بود و خان متوجه دلخوری پدر سامره شده بود. خان هر روز کسی را برای دلجویی از او به در خانه اش میفرستاد، اما بیفایده بود. کم کم از گوشه و کنار خبرهای نگران‌کننده ای به سامره میرسید، مبنی بر اینکه اگر پدرش مانع ازدواج او و صابر خان شود دیگر در روستا کسی حق ندارد به پدرش کار بدهد و کسی هم حق ندارد با سامره ازدواج کند. سامره در عالم کودکی خود خیلی ترسیده بود. از طرفی وعده وعیدهای زن همسایه و سخنان پر مهر و محبت صابر خان قلب او را نرم کرده بود. سامره در مقابل پدرش قد علم کرده بود که مانع رفتن او به خانه ی خان نشود و پدر عاجز از منصرف کردن او، فقط به نصیحتی بسنده کرده و حق انتخاب را به خود او داده بود. مادر سامره بعد از توافق پدر و دختر، خبر رضایت خانواده را به خان رسانده بود و خان مهلت دو هفته ای به مادر و پدر سامره داده بود تا دخترشان را برای فرستادن به خانه ی خان آماده کنند. ملکه گویی هنوز در همان خانه ی پدری بود و مردّد، که به خانه ی خان برود یا نرود. دائم از روزهای سخت خانه ی پدری میگفت و از شبهای طولانی با شکم گرسنه خوابیدن! بعد از دو هفته خان توسط زن همسایه پیغامی به خانواده ی سامره رسانده بود که برای جمعه آینده عروسش را خواهد برد. ملکه با ناامیدی گفت: من بیصبرانه منتظر آمدن صابر خان بودم تا با شکوه و جلال مرا با خود ببرد. اما عصر روز جمعه صابر خان نیامد و فقط دو نفر از زنان خدمتکارش را به همراه یک مرد فرستاد که شوهر یکی از آن زنان بود. آنها مقداری پارچه و لباس برای مادرم آوردند و کمی با پدر و مادرم صحبت کردند و در آخر وعده دادند که خان سامره را خوشبخت خواهد کرد. بعد دست مرا گرفتند و با خود به طرف در بردند. پدرم به دنبال من دوید و با گریه گفت: سامره! نرو، در خانه ی خان خوشبختی نیست. ملکه بغض کرد و گفت: من بغض گلویم را فشردم و به پدرم گفتم: در خانه ی خان خوشبختی اگر نباشد، لوبیایی برای خوردن هست! ملکه با ندامت سرش را تکان داد و گفت: صورت پدرم از شدت خجالت و شرمساری سیاه شد و با شرمندگی سرش را پائین انداخت. دستهای ملکه میلرزید و اشکهایش بی اختیار جاری شد. مثل بچه ها هقهق میکرد و توان ادامه دادن نداشت. دستهایش را گرفتم و او را در آغوش کشیدم. بی اختیار با او گریستم. زیر لب میگفت: رویت سیاه سامره که روی پدرت را سیاه کردی! گویی سامره پدرش را در پائین پله ها رها کرده و خود به بالا رفته بود! ملکه را آرام کردم و با هم به وضوخانه رفتیم تا تجدید وضو کنیم. در راه نه ملکه حرف دیگری زد و نه من میلی به شنیدن داشتم. انگار سهمیه شنیدنم تمام شده بود و سهم چشمهایم باقی مانده بود، فقط میخواستم فرصتی برای دیدن داشته باشم، دیدن همه آنچیزی که میبایست میدیدم و ندیده بودم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و چهارم_ تازه از وضوخانه برگشته بودیم. مات و مبهوت به عقربه های ساعت نگاه میکردم و منتظر أذان ظهر بودم. معتکفین تک تک به صفهای از هم گسسته انتظار می پیوستند و با کامل شدن هر ردیف، ردیف بعدی هم کامل میشد. اشتیاق بودن در صفهای اول نماز، معتکفین را به جلو میکشاند و بقیه را هم با خود می آورد. صدای روح بخش قرآن، گویی از حنجره ی ملائک خارج میشد که ندای رجعت به بندگی و عبودیت را در گوش مردگان عنود و طاغی زمزمه میکردند که "والعصر انَّ الانسانَ لفی خُسر". قسم به عصاره ی زمان (مهدی ) که انسان در خُسران و ضرر است. همه ی ما در جرگه "لفی خُسر" بودیم، یکی باخبر و دیگری بیخبر! یکی زودتر و دیگری دیرتر رسیده بود، اما همه به خیل عظیم "لفی خُسر" رسیده بودیم، تردیدها رفته بود و یقینها رسیده بود. صدای الله اکبر و شهادتین مؤذن همچون صیحه آسمانیِ حضرت جبرئیل، خسف قلب میکرد و خیل انکارها و تردیدها را در بیداء نیستی به کام مرگ می کشاند. چشمهای منتظرمان را گوش به فرمان مقتدای خود کرده بودیم و همچون مردگان برخاسته از قبرهای غفلت خبردار ایستاده بودیم. باید دوش به دوش هم در صف بندگی ردیف میشدیم و شانه به شانه ی هم، قامت راست میکردیم. باید به انتظار "الله اکبر" مقتدای خویش صبوری میکردیم و بی اشاره او لب به تکبیر هم نمی گشودیم. حتی اقرار به "الله اکبر" هم بی إذن مقتدا و پیشوا جایز نیست. باید پا به پای امام خود می ایستادیم و بعد، با گوشه ی اشاره چشم او، کمر راست قامتی را می شکستیم و آنقدر در رکوع می ماندیم تا رخصت برخاستن صادر شود. برخاستن و به خاک افتادن، چرا و اما و اگر نداشت، همه باید به تبعیت از امام خویش سر بر آستان بندگی می سائیدیم و به إذن او نفسی تازه میکردیم و دوباره سر بر خاک مذلت می کوبیدیم. در هر برخاستنی و نشستنی و در هر رکوعی و سجده ای، هدف فقط اثبات اطاعت بود، وگرنه معبود را چه نیاز به خم و راست شدن عبد خویش! زمان، زمان آمادگی بود اما فرصتی نبود؛ باید به " لفی خسر " خود اعتراف میکردیم تا در سرای "الا الّذین آمَنوا" پناهنده میشدیم! باید پای " لفی خسر" خودمان میماندیم تا در وادی السلام "الا الّذین آمَنوا و عَمِلوا الصّالحات " قرارمان می دادند! و باید به هزار هزار "لفی خسر" خود اقرار می کردیم تا در زمره ی "الا الّذین آمَنوا" در می آمدیم و با گروه "عَمِلوا الصّالحات" همراه میشدیم و به قله های پایداری "وتَواصَوا بِالحَق" میرسیدیم! و در حق باید آنقدر می ماندیم تا به قدرت و توان "وتواصَوا بالصّبر" نائل میشدیم. هرچه بالاتر میرفتیم، برج باریک و باریکتر میشد. هرکسی لایق صعود نبود. تلخی میوه ی صبر را، جز با شیرینی " آمَنوا و عَمِلوا الصّالحات و تَواصَوا بِالحق" نمیشد تحمل کرد. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و پنجم_ نماز تمام شد و جمعیت پراکنده. من و ملکه در همان جای خود نماز میخواندیم و بعد از نماز، دیگر نیاز به جا به جایی نداشتیم. گویی دست تقدیر، من و ملکه را همانجا نشانده بود که در رفتن و آمدنها فرصتهای با هم بودن را از دست ندهیم. نماز تمام شده بود و ما هنوز از فراز و فرود نماز دل نکنده بودیم و انگار در پیچ و خمهای بندگی جا خوش کرده بودیم. هر دو خیره به مُهر خود نگاه میکردیم، زخمهای کهنه ی ندامت و تردید را هیچ مرحمی جز نشستن در آستان محبوب و صبوری کردن، ترمیم نمیکند! بعد از نماز سکوت خاصی در شبستان حاکم شد و فرصتی برای عقده گشایی های ملکه فراهم شد. اشکهای او بی وقفه میریخت و آرام زیر لب تکرار میکرد: ای بی ثمر سامره! گویی هنوز بر در خانه ی پدری مانده بود و دودل، که در پی لوبیایی برود و یا در پی خوشبختی برگردد! از دو هفته قبل، تمام آبادی از رفتن سامره مطلع شده بودند و آنروز برای بدرقه او مقابل در خانه اش جمع شدند. دوستان و همسالان سامره، لباسهای مهمانی شان را پوشیده و گل به دست به انتظار آمدن او نشسته بودند. از طرف خان سبدهای میوه و شیرینی در اطراف و در بین همسایه ها پخش شد. شور و شوقی در محله پیچیده و حرف و حدیثها به راه افتاده بود که خان, مال و منالها مهریه ی سامره خواهد کرد و خدم و حشم در اختیار او خواهد گذاشت. سامره به محض خروج از خانه در فضای آکنده از حسرت دیگران از مقابلشان گذشته، و با تقدیم دسته های گل از دست دوستانش و با سلام و صلوات بر گاری سرنوشت نشسته بود. سامره خیلیها را پائین پله ها جا گذاشته بود! آن روز عصر سامره را با یک گاری نو، به در خانه ی خان بردند و پدر و مادر و خواهر و برادرانش پشت سر سامره، همه ی راه را دویدند. کوچه به کوچه و وادی به وادی، تپه به تپه و دشت به دشت در پی او رفتند و تا خانه ی خان همراهی اش کردند. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و ششم_ در باغ برای سامره مراسمی ترتیب داده شده بود و بدون اینکه زنان و فرزندان خان حضور داشته باشند جشن مختصری بر پا شده بود. کنیزان و غلامان خان برایش سنگ تمام گذاشته و بساط عیش و نوش او را جور کرده بودند. صدای تار و چنگ مطربان فضای باغ را خیال انگیز کرده و سبدهای بزرگ میوه و شیرینی بر روی میزهای بزرگ، جلوه ی خاصی به باغ بخشیده بود. کنیزان خان سامره را به حمام برده و با عطر و گلاب شسته و در اتاق گوشه ی باغ موهای بلند او را به گل و شکوفه آراسته کرده و لباس حریر سفید بر او پوشانده بودند، بر چهره اش آب و رنگی زده و جواهراتی را که به دستور خان خریداری شده بود بر او آویخته بودند. در تمام این مدت بساط شادی و سرور در باغ بر پا بود و کنیز زادگان خان به رقص و پایکوبی مشغول بودند. تخت بزرگی در وسط باغ برای خان مهیا شده و خان به انتظار نوعروس سیزده ساله ی خویش نشسته بود. خانواده ی سامره در گوشه ای از باغ توسط خدمتکاران پذیرایی شده و عاقد هم تمام مدت در کنار پدر سامره نشسته بود. ملکه گویی هنوز در اتاق رویایی گوشه ی باغ، زیر دست آرایشگر نشسته بود و میل برخاستن نداشت. چقدر فاصله افتاده بود بین سامره بودن و برخاستن، و ملکه شدن و برنخاستن! ملکه با ناباوری دستهایش را بلند کرد و گفت: دستهایم را پر از النگوهای طلا کردند و زنجیر ضخیم طلا بر گردنم انداختند و گوشواره های طلا بر گوشهایم آویختند. برق طلا چشمانم را گرفته و پیچ و تاب النگوها سرگرمم کرده بود‌؛ آنقدر که ندانستم که چه بندهای اسارتی بر دستانم زدند و چه طوق بردگی بر گردنم انداختند و چه حلقه های حقارتی بر گوشهایم آویختند! گویی سنگینی طلاها، سامره را روی همان پله ی اول متوقف کرده بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و هفتم_ ساعت سه بعد از ظهر بود. قبل از ظهر به ملکه غذا داده بودم، اما باز هم ممکن بود گرسنه باشد. از او پرسیدم آیا غذا میل دارد؟ اما ملکه میلی به غذا نداشت و فقط میخواست حرف بزند. انگار یک روز و نیم قبل را حسابی خورده بود تا یک روز و نیم دیگر را فقط حرف بزند! سامره تمام آرزوهایش را در همان اتاق رویایی گوشه باغ جا گذاشته بود! وقتی سامره از اتاق گوشه ی باغ بیرون آمده بود، همه محو زیبایی او شده بودند. گویی فرشته ای از آسمان بر روی زمین نزول کرده باشد و آیت و نشانه ای برای خالق زیباییها شده باشد. مادر و خواهر و برادرانش به استقبال او رفته و او را تا کنار خان بدرقه کرده بودند. پدرش همچنان کناری نشسته و حتی سرش را بلند نکرده بود. خان رو بند توری صورت سامره را کنار زده و با دیدن چهره ی او دستور داده بود، اسفند دود کنند و گوسفندان را قربانی کنند. هفت گوسفند در گوشه ای از باغ به نیّت سلامتی و خوشبختی عروس و داماد ذبح شده بود. صدای شادی و دُهُل به اطراف برخاسته و عاقد با کسب اجازه از پدر سامره، مهیای قرائت خطبه عقد شده بود، اما او با دیدن شناسنامه ی سامره، از عقد کردن او طفره رفته و بهانه کرده بود که عروس به سن قانونی نرسیده است، خان هم بدون هیچ مقاومتی دستور عقد موقت را به او داده بود! پدر سامره دلخور از این تصمیم و ناتوان از تغییر سرنوشت همانجا نشسته و به سکوتی بسنده کرده بود. در صیغه نامه ی سامره، عاقد نوشته بود: سامره را به عقد موقت صابر خان درآوردم با مِهر و صِداق معلوم، تا به سن قانونی برسد! اما هیچ کلمه ای از مهریه نوشته نشده بود. سامره کوچکتر و بچه تر از آن بود که بفهمد چه کلاه گشادی بر سرش رفته است! سامره تمام طول مراسم به سفره ی خان فکر کرده بود و به کیسه های پر از غذا و تنقلاتی که برای خانواده اش میفرستد و به خنده های شادمانه ی بچه ها و غبطه های حسودانه سرزنش کننده ها دلخوش کرده بود! عقد موقت و دائم برای سامره چه تفاوت میکرد که او فعلاً گل سر سبد خان بود! خان دیده از سامره بر نمیداشت و سامره چشم به دست خان داشت که از سفره ی عطای خان چه چیزها که به او خواهد رسید! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و هشتم_ ساعت از پنج عصر گذشته بود و همه ی معتکفین در حال استراحت بودند. عده ای خوابیده بودند و عده ای هم با یکدیگر حرف میزدند. بساط درد دل بر پا بود؛ فروشندگان مشتاق، و خریداران مشتاقتر. هر کسی که درد دلی برای گفتن داشت، گوشی هم برای شنیدن پیدا میکرد، بازاری بود که از رونق نمی افتاد. من و ملکه مدت زیادی بود در جای خود نشسته بودیم و انگار ما را به زمین چسبانده بودند. به ملکه پیشنهاد کردم با هم به وضوخانه برویم و آبی به صورت خود بزنیم و حال و هوایی عوض کنیم. ملکه را به سختی راضی کردم که همراهی ام کند؛ پای رفتن نداشت، خیلی دیر فهمیده بود که این پاها نه برای هر رفتنی است! در راه از روزهای بودن در خانه باغ تعریف کرد؛ از سالهایی که در آنجا بود و اجازه ی خروج نداشت! خان نسبت به سامره سختگیری میکرد. دست و پایش برای او میلرزید و دلش به او بدبین بود. همه چیز در آن خانه باغ برای سامره مهیا بود و نیازی به خارج شدن از باغ نداشت. روزها با دختر بچه های خدمتکاران بازی میکرد و شبها به دستور خان در کنار یکی از کنیزان خیاطی یاد میگرفت. خدمتکاران زیادی در باغ ساکن بودند که اتاقهای آنها در اطراف باغ پراکنده بود. خانه ی سامره که درست در وسط باغ قرار داشت، به خانه باغ معروف بود؛ از سطح زمین بلندتر بود و چند پله میخورد. سه اتاق بزرگ و یک پستوی کوچک داشت. اتاقک کوچکی هم در پائین پله ها بود که تنور و اجاقی در آن قرار داشت و سامره، پخت و پزهایش را در آنجا انجام میداد، با کمک کنیزش غذا میپخت و نان درست میکرد. در پشت خانه باغ اتاقکی بود که حمام و دستشویی داشت و چند لگن و تشت و آفتابه ی مسی درونش قرار داشت و ویژه ی سامره بود. هر وقت که سامره میخواست استحمام کند کنیزش آب را برایش گرم میکرد و او را می شست. دور تا دور خانه باغ درختان بلند قرار داشتند که شاخه هایشان به اطراف کشیده شده بود و روی خانه باغ سایه میانداخت. ادامه دارد... @alborzmahdaviat