eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2.2هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
177 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین👇 @Admin_mahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و سوم_ چیزی به نماز ظهر نمانده بود. میخواستم برای وضو بیرون بروم، اما ملکه میخواست حرف بزند. به من گفت هیچ چیز در دنیا بدتر از حسرت نیست. حسرت و ندامت در تک تک سلولهای بدنش رخنه کرده بود. خاطرات کشمکشهای او با پدرش دردناک بود؛ پدرش یک هفته ای به نشانه ی اعتراض به تصمیم خان، به سرِ زمین نرفته بود و خان متوجه دلخوری پدر سامره شده بود. خان هر روز کسی را برای دلجویی از او به در خانه اش میفرستاد، اما بیفایده بود. کم کم از گوشه و کنار خبرهای نگران‌کننده ای به سامره میرسید، مبنی بر اینکه اگر پدرش مانع ازدواج او و صابر خان شود دیگر در روستا کسی حق ندارد به پدرش کار بدهد و کسی هم حق ندارد با سامره ازدواج کند. سامره در عالم کودکی خود خیلی ترسیده بود. از طرفی وعده وعیدهای زن همسایه و سخنان پر مهر و محبت صابر خان قلب او را نرم کرده بود. سامره در مقابل پدرش قد علم کرده بود که مانع رفتن او به خانه ی خان نشود و پدر عاجز از منصرف کردن او، فقط به نصیحتی بسنده کرده و حق انتخاب را به خود او داده بود. مادر سامره بعد از توافق پدر و دختر، خبر رضایت خانواده را به خان رسانده بود و خان مهلت دو هفته ای به مادر و پدر سامره داده بود تا دخترشان را برای فرستادن به خانه ی خان آماده کنند. ملکه گویی هنوز در همان خانه ی پدری بود و مردّد، که به خانه ی خان برود یا نرود. دائم از روزهای سخت خانه ی پدری میگفت و از شبهای طولانی با شکم گرسنه خوابیدن! بعد از دو هفته خان توسط زن همسایه پیغامی به خانواده ی سامره رسانده بود که برای جمعه آینده عروسش را خواهد برد. ملکه با ناامیدی گفت: من بیصبرانه منتظر آمدن صابر خان بودم تا با شکوه و جلال مرا با خود ببرد. اما عصر روز جمعه صابر خان نیامد و فقط دو نفر از زنان خدمتکارش را به همراه یک مرد فرستاد که شوهر یکی از آن زنان بود. آنها مقداری پارچه و لباس برای مادرم آوردند و کمی با پدر و مادرم صحبت کردند و در آخر وعده دادند که خان سامره را خوشبخت خواهد کرد. بعد دست مرا گرفتند و با خود به طرف در بردند. پدرم به دنبال من دوید و با گریه گفت: سامره! نرو، در خانه ی خان خوشبختی نیست. ملکه بغض کرد و گفت: من بغض گلویم را فشردم و به پدرم گفتم: در خانه ی خان خوشبختی اگر نباشد، لوبیایی برای خوردن هست! ملکه با ندامت سرش را تکان داد و گفت: صورت پدرم از شدت خجالت و شرمساری سیاه شد و با شرمندگی سرش را پائین انداخت. دستهای ملکه میلرزید و اشکهایش بی اختیار جاری شد. مثل بچه ها هقهق میکرد و توان ادامه دادن نداشت. دستهایش را گرفتم و او را در آغوش کشیدم. بی اختیار با او گریستم. زیر لب میگفت: رویت سیاه سامره که روی پدرت را سیاه کردی! گویی سامره پدرش را در پائین پله ها رها کرده و خود به بالا رفته بود! ملکه را آرام کردم و با هم به وضوخانه رفتیم تا تجدید وضو کنیم. در راه نه ملکه حرف دیگری زد و نه من میلی به شنیدن داشتم. انگار سهمیه شنیدنم تمام شده بود و سهم چشمهایم باقی مانده بود، فقط میخواستم فرصتی برای دیدن داشته باشم، دیدن همه آنچیزی که میبایست میدیدم و ندیده بودم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
📜 👈 {به خـــــدا اعتـــــراض نڪُن!} دیگران از خوشبختی تو ڪم نمی‌ڪند آنها رزقِ تـو را ڪـم نمی‌ڪند و آنان هرگز نمی‌گیرد سلامـتی تو را!! 👌پس باش و آرزو ڪن برایِ دیگران آنچه را آرزو می‌ڪنی بـــــرایِ خـــــودت..! 📒 ســوره اســـــراء ۳۰ @alborzmahdaviat