#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت سی و یکم_ #تله پاتی
بعد از نماز به ملکه گفتم: چرا اینجا خوابیدی؟ گفت: کنار تو خوابم نمی بُرد. دائم در خیالم با تو حرف میزدم و میخواستم درد دل کنم؛ از تو دور شدم تا راحت بخوابم! تازه فهمیدم که همه ی سؤالاتی که دیشب در ذهنم شکل گرفته بود، با تله پاتی به ملکه رسیده بود و تمام شب خواب او را گرفته بود. ملکه برای وضو رفت و من از میان جمعیت نمازگزار به ستون خودم برگشتم. همه مشغول تعقیبات نماز صبح بودند و من تسبیح به دست سؤالات بیشماری که در ذهنم بود را مرور میکردم، تعداد سؤالات از تعداد پله های برج هم بیشتر شده بود.
فکر ناهار و شام ملکه، لحظه ای از ذهنم بیرون نمیرفت. وسط این همه فکر و سؤال و معما و حاجت فقط یک چیز بیشتر ذهنم را درگیر کرده بود؛ اینکه عکس العمل پدر سامره بعد از شنیدن خواستگاری خان چه بوده است؟ و اینکه چرا زنی که روزی همسر خان بوده است، اینگونه به روز سیاه افتاده است!
ملکه برگشت و نماز صبحش را خواند و بدون اینکه حرفی بزند دراز کشید و خوابید؛ تمام شب نخوابیده بود. خسته بود و به محض دراز کشیدن، صدای خُر و پُفُش بلند شد. چادر روی صورت و شکمش به نوبت بالا و پائین میرفت و ریتم منظمی از تنفس طبیعی را نشان میداد. فرصت خوبی برای عبادت و مناجات بود، باید قبل از بیدار شدن ملکه عبادتم را تمام میکردم و به محض بیدار شدنش سؤالاتم را از او میپرسیدم. مفاتیح را باز کردم و از فراز سی ام شروع کردم. چقدر فرازهای جوشن کبیر ریتمیک و هماهنگ بود! در فراز سی ام، همه ی اسماء الهی بر وزن فاعل بود، "یا عاصم" و "یا قائم"، و در فراز بعدی ترکیبهای موزونی از چهار کلمه "یا عاصِمَ مَن استَعصَمَه" ، "یا راحِمَ مَن استَرحَمَه".
به "یا مَلِکاً لایَزول" رسیدم! تنها مَلِکی که مُلک و سلطنت او رو به زوال نمیرفت، خدا بود. به غیر از او تمام سلطنتها و پادشاهیها رو به افول بودند. همینطور رفتم و رفتم، از"احَد و واحِد" تا "یا اَعَزُّ مِن کُلِّ عزیز" و به "یا قاضیَ الحقّ" رسیدم در حالیکه اختیار اشکهایم را نداشتم. "یا مَن هو" های فراز سی وششم را از پشت چشمهای خیس به سختی خواندم و به "یا مَن کُلُّ شَیءٍ هالِکٌ الّا وَجهه" در فراز سی وهشتم رسیدم. دیگر کافی بود؛ توان ادامه دادن نداشتم. مفاتیح را بستم و دراز کشیدم و خوابیدم.
تازه چشمم گرم شده بود که از انتظامات اسم مرا صدا زدند. من سفارش خرید نداده بودم. آشفته و نگران به طرف انتظامات رفتم که ناگهان خواهرم را در حیاط مصلی دیدم. با خوشحالی به طرف خواهرم رفتم و او را درآغوش گرفتم و بوسیدم. یک قابلمه ی بزرگ لوبیاپلو و یک هندوانه نسبتاً بزرگ برای افطار من آورده بود. همسرش کمک کرده بود تا غذا را به مصلی بیاورد و خودش بیرون در ایستاده بود. از دور به همسر خواهرم سلام دادم و تشکر کردم. خواهرم با آن شکم بزرگ برایم لوبیا پلو پخته بود. انگار دلش خبر داده بود که من بی غذا مانده ام و طاقت نیاورده بود تا افطار صبر کند! از خوشحالی می خواستم گریه کنم. بعد از کمی صحبت آنها رفتند و من با خوشحالی قابلمه و هندوانه را به طرف ملکه بردم.
به محض رسیدن من ملکه بلند شد. غذا هنوز گرم بود و بوی غذا به او خورد. دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. از بغل دستی ام بشقاب و قاشقی گرفتم و برای ملکه غذا ریختم؛ ملکه تا نیرو نمیگرفت، نمیشد به پله ی بالاتر رفت. ملکه با سرعت غیر قابل توصیفی غذا را میخورد و زیر چشمی به هندوانه نگاه میکرد. برایش تکه ی کوچکی از هندوانه بریدم و روی نایلونی کنارش گذاشتم. تمام اطرافیان ما روزه بودند اما هیچ کس به ما نگاه نمیکرد. ملکه بدون توقف هندوانه را هم خورد و در آخر گفت: خدایا شکر، خیلی هوس هندوانه کرده بودم!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat