eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
167 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @Admin_mahdaviii @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🌖🌗🌘🌑 🤲 ☀️🌤⛅️🌥☁️ 🕋 داستان "سامره" داستانیست از سردرگمی یک منتظر در پیچ و خم برج انتظار. ▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 تقدیم به همه مربیان و دانش آموزان عزیزی که در راستای فرهنگ مهدوی با کمبود محتوا و کتاب و نشریه مهدوی رو به رو هستند. : نشر بلامانع است. 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 @mahdismtrainer
کنکور چیزی به کنکور نمانده بود و خواب و خوراکم کم شده بود. فقط به کنکور فکر می کردم و گزینه دیگری روی میزم نبود .رویای کنکور از بچگی مثل خوره به جانم افتاد و تا انتخاب رشته تجربی و رسیدن به دیپلم همه وجودم را درگیر کرد و بعد با نزدیک شدن به زمان کنکور مثل سرطان به مغز استخوانم زد.فقط باید آن چند روز را هم دوام می آوردم و نمی مردم؛ بعدش خدا می دانست که چه سرنوشتی در انتظارم است. برایم فرقی نمی کرد. برای درس خواندن به آرامش نیاز داشتم اما فضای خانه خیلی شلوغ بود. همه مهیای محرم بودند و در حال کمک به هیات برای راه اندازی تکیه ی عزاداری امام حسین علیه السلام. یک پا داخل خانه و پای دیگرشان در تکیه بود. هر کسی کاری می‌کرد. کسی طناب می برد و دیگری دیگ، کسی پارچه جور می کرد و دیگری بند. من هم وسط این همه رفت و آمد باید برای کنکور آماده می شدم. نه اتاقی داشتم و نه کتابخانه‌ ای آن نزدیک بود که بشود چند ساعت از خانه بیرون رفت. صدا به صدا نمی رسید. پدرم آنقدر به داخل خانه آمده و رفته بود که دیگر توان نداشت و از همان بیرون در فریاد می زد: فلانی! فلان چیز را بردار بیار. مادر و خواهر و برادرانم هم مثل فرفره از این طرف و آن طرف می دویدند و به پدرم کمک می کردند. همه دو به دو با هم حرف می زدند و هر کسی که چیزی را پیدا نمی کرد آن را به من ارجاع می‌داد. گویی مهمترین عضو خانه شده بودم. آن هم درست نزدیک کنکور! مثل کسی که در حال غرق شدن باشد دست و پا می زدم و با خود فکر می کردم که ای کاش می شد زمان را جابهجا کرد مثلاً کنکور را عقب تر برد و یا محرم را جلوتر آورد. ناخودآگاه درگیر نسی ء شده بودم. کاری که اعراب جاهلی انجام می‌دادند و ماهی را به دلایلی به تاخیر می‌انداختند؛ مثلا دوست داشتند که موسم حج پیوسته و بدون تغییر در فصل معتدل باشد لذا در ماه ها دست می بردند و جای ماه هد را جابه جا می کردند. تازه می فهمیدم که جاهل بودن فقط به خاطر نفهمی نیست بلکه گاهی جهالت ریشه در زمان دارد. وقتی در زمانی هستی که روحت در آن تنگی می‌کند، به فکر می افتی که آیا می شود آن را جابه جا کرد! برج بلند چند شب بود که راحت نمی خوابیدم. استرس کنکور خواب را بر من حرام کرده بود. آن شب از همه ی شب ها بدتر بود. مطمئن بودم که تا خود صبح پلک روی پلک نخواهم گذاشت. می شد چشم هایم را ببندم و به چیزی فکر نکنم. اصلاً بی خیال کنکور و همه ی دنیا باشم. بی خیال شغل و آینده! آرزو می کردم که ای کاش بخوابم و صبح که بلند شدم دو ماه از کنکور گذشته باشد. اصلاً ای کاش ده سال گذشته باشد. یعنی کنکور و همه مراحل سخت زندگی سپری شده باشند. چقدر عالی می شد! آرزو می‌کردم صبح که بلند شدم دنیا کاملاً جور دیگری باشد. در خیالم هر آنچه دنیا را بهتر می کرد، آرزو می کردم و در همان فضا از هیچ چیز مضایقه نکردم. هیچ لالایی موثرتر و بهتر از رویاپردازی نیست. آنقدر خیال‌پردازی کردم که مغزم گیج شد و و کلا هنگ کرد. آن شب با هزار مکافات بالاخره خوابیدم. آن شب که خوابیدم کنکوری بودم. صبح بلند شدم، منتظر شده بودم. انگار همه چیز "زهق الباطل" و حالا "جا الحق" شده بود خواب عجیبی دیدم. یک برج بلند که همه از آن بالا می رفتیم. زیر دست و پای هم له می شدیم اما باز هم می رفتیم. بالای برج خبری بود که که تن های ما از آن بی خبر و دلهای ما از آن مطلع بود. انگار ضمیر ناخودآگاه ما فرمان را به دست گرفته بود و میراند و صلاح نمی دید که تن را از این خبر مهم آگاه کند. عقل همچون برده حلقه به گوش، تحت فرمان او بود... 🍃 @alborzmahdaviat
در میان جمع بودم و با آنها غریبگی می‌کردم. دیگران را می‌دیدم و صحبت‌های ایشان را می‌شنیدم اما متوجه منظور آنها نمی‌شدم. انگار من در عالمی زندگی می کردم و دیگران در عالمی دیگر! کبوتر دلم هوس کوی دیگری داشت. ویرانه ای در درونم فرو ریخته بود و دژ محکمی به جای آن شکل گرفته بود که قابل تسخیر نبود. دیگر از دسترس خودم خارج شده بودم. احساس می‌کردم ارتباط من با عالم خارج قطع شده است. درست مثل گوشی که آنتن نمی دهد. نیرویی بر من مسلط شده بود و عنانم را می کشید و باخود می برد. مثل اینکه کسی در درون من امر می کرد و من مطیع او شده بودم. دلم مثل کبوتر به دام افتاده، بی قراری و بی تابی می کرد و هوای برج، هوایی اش کرده بود. از این بی تابی ناراحت نبودم. رنج آور بود، اما آزار دهنده نبود. تا قبل از آن شهر همه ی سوالات من محدود به کنکور بود و جواب همه ی آن سوالات در همان کتاب های کنکور وجود داشت. اما بعد از آن شب درگیر سوالاتی شده بودم که هیچ پاسخی برای ها پیدا نمی‌کردم. منبع همه آن سوالات در آن برج بود و جوابش هم همانجا بود. باید دوباره به آن برج برمی گشتم و پاسخ هزاران سوال خود را می یافتم که مثل خوره به جانم افتاده بود اما چگونه! درباره خوابم می کسی چیزی نگفتم؛ گویی خواب نبود که راز بود. راز، راز من بود و هیچ‌ کس محرم اسرار من نمی شد. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یک کتاب تعبیر خواب بخرم. به خیابان انقلاب رفتم و چون پول زیادی نداشتم، یک کتاب تعبیر خواب کوچک خریدم. تمام صفحات کتاب را زیر و رو کردم هیچ چیز دستگیرم نشد. نه تعبیر محرم در آن نوشته شده بود و نه تعبیر سینه زنی نه برج و پله و تعبیر ظهور امام زمان علیه السلام را هم طبیعتاً نباید می‌نوشت. گویی برای فقرا نوشته شده بود؛ فقط تعبیر خواب نان و زن و شوهر و مرگ و از این تیپ خوابها، چیز اضافه تر نداشت. باید پول بیشتری پس انداز می کردم و کتاب جامع تری می خریدم. بعد از کنکور فراغت بیشتری داشتم و دوباره به خیابان انقلاب رفتم و در بین کتابهای تعبیر خواب، کتاب تعبیر خواب ابن سیرین را خریدم که از همه قطور تر بود، به نظرم از همه کامل تر بود. تعبیر حرف ب بر اساس حروف الفبا ردیف شده بود. به سرعت کلمه برج را پیدا کردم. نوشته بود: دیدن حمل و اسد و قوس، لشگر پادشاه است و دیدن ثور و سنبله و جدی، پسر پادشاه و دیدن جوزا و میزان و قاضی صاحب تدبیر پادشاه است و دیدن سرطان و عقرب و حوت، دیدن صاحب شرط و سرایدار پادشاه است. زبان تعبیر خواب از خود خواب هم مبهم تر بود. اصلا در زمان ابن سیرین برج معنی دیگری داشت و برج، فقط به صور فلکی (حمل و اسد و ...)اطلاق می‌شد. ابن سیرین در سال ۳۳... 🌸 @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت اول_کنکور چیزی به کنکور نمانده بود و خواب و خوراکم کم شده بود. فقط به کنکور فکر میکردم و گزینه دیگری روی میزم نبود. رویای کنکور از بچگی مثل خوره به جانم افتاد و تا انتخاب رشته تجربی و رسیدن به دیپلم، همه ی وجودم را درگیر کرد و بعد با نزدیک شدن به زمان کنکور مثل سرطان به مغز استخوانم زد. فقط باید آن چند روز را هم دوام می آوردم و نمی مردم؛ بعدش خدا میدانست که چه سرنوشتی در انتظارم است، برایم فرقی نمیکرد. برای درس خواندن، به آرامش نیاز داشتم، اما فضای خانه خیلی شلوغ بود. همه مهیای محرم بودند و در حال کمک به هیأت، برای راه اندازی تکیه ی عزاداری امام حسین؛ یک پا داخل خانه و پای دیگرشان در تکیه بود. هرکسی کاری میکرد؛ کسی طناب میبرد و دیگری دیگ، کسی پارچه جور می کرد و دیگری بند. من هم وسط اینهمه رفت و آمد و همهمه، باید برای کنکور آماده میشدم. نه اتاقی داشتم و نه کتابخانهای آن نزدیک بود که بشود چند ساعت از خانه بیرون رفت. صدا به صدا نمیرسید؛ پدرم آنقدر به داخل خانه آمده و رفته بود که دیگر توان نداشت و از همان بیرون در، فریاد میزد فلانی! فلان چیز را بردار بیار. مادر و خواهر و برادرانم هم مثل فرفره از این طرف به آن طرف میدویدند و به پدرم کمک میکردند. همه دو به دو با هم حرف میزدند و هرکس که چیزی را پیدا نمیکرد آنرا به من ارجاع میداد، گویی مهمترین عضو خانه شده بودم آنهم درست نزدیک کنکور! مثل کسی که در حال غرق شدن باشد، دست و پا میزدم و با خود فکر میکردم که ایکاش میشد زمان را جا به جا کرد. مثلاً کنکور را عقبتر برد و یا محرم را جلوتر آورد. ناخودآگاه درگیر نسیء شده بودم. کاری که اعراب جاهلی انجام میدادند و ماهی را به دلایلی به تأخیر میانداختند؛ مثلاً دوست داشتند که موسم حج پیوسته و بدون تغییر در فصل معتدل باشد، لذا در ماهها دست میبردند و جای ماهها را جا به جا میکردند. تازه می فهمیدم که جاهل بودن فقط به خاطر نفهمی نیست، بلکه گاهی جهالت، ریشه در زمان دارد. وقتی در زمانی هستی که روحت در آن تنگی میکند، به فکر میافتی که آیا میشود آن را جا به جا کرد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت دوم_ بلند چند شب بود که راحت نمیخوابیدم؛ استرس کنکور، خواب را بر من حرام کرده بود. آنشب از همه ی شبها بدتر بود. مطمئن بودم که تا خود صبح پلک روی پلک نخواهم گذاشت. میشد چشمهایم را ببندم و به چیزی فکر نکنم. اصلاً بیخیال کنکور و همه ی دنیا باشم؛ بیخیال شغل و آینده! آرزو میکردم که ایکاش شب بخوابم و صبح که بلند شدم دو ماه از کنکور گذشته باشد، اصلاً ایکاش 10 سال گذشته باشد، یعنی کنکور و همه مراحل سخت زندگی سپری شده باشند، چقدر عالی می شد! آرزو می کردم صبح که بلند شدم دنیا کلاً جور دیگری باشد. در خیالم هر آنچه دنیا را بهتر میکرد، آرزو کردم و در همان فضا از هیچ چیز مضایقه نکردم. هیچ لالایی مؤثرتر و بهتر از رویاپردازی نیست. آنقدر خیال پردازی کردم که مغزم گیج شد و کلاً هنگ کرد. آن شب با هزار مکافات بالاخره خوابیدم. آن شب وقتی که خوابیدم کنکوری بودم، صبح که بلند شدم، منتظر شده بودم؛ انگار همه چیز "زَهَقَ الباطِل" بود و حالا "جَاءَ الحَق" شده بود. خواب عجیبی دیدم. یک برج بلند که همه از آن بالا میرفتیم و زیر دست و پای هم له میشدیم، اما باز هم میرفتیم. بالای برج خبری بود که تنهای ما از آن بیخبر و دلهای ما از آن مطلع بود. انگار ضمیر ناخودآگاه ما فرمان را به دست گرفته بود و میراند و صلاح نمیدید که تن را از این خبر مهم آگاه کند. عقل همچون برده ی حلقه به گوش، تحت فرمان او بود. من همراه با جمعیت تا حدودی از پله های برج بالا رفتم و در همان اوایل راه زیر دست و پای دیگران ماندم؛ دیگر توان رفتن نداشتم، نفسم تنگ شده بود و در حال له شدن بودم. همینکه اراده کردم از برج خارج شوم، خود را بیرون برج دیدم. به سرعت به خانه برگشتم، باید به اخبار ساعت دو میرسیدم تا بدانم چه خبر است! تلویزیون را روشن کردم؛ جملهای با خط درشت بر صفحه تلویزیون آشکارشد: "حضرت مهدی ظهور کرد". از خواب پریدم درحالیکه انسان دیگری شده بودم. سنگینی و لهیدگی شدیدی در عضلاتم احساس میکردم؛ درست مثل کسی که در زیر ازدحام جمعیت له شده باشد. تا ساعتها مبهوت و حیران بودم، بهت و حیرتی که دیگر از من جدا نشد. احساس میکردم وارد عالم جدیدی شدهام؛ دیگر دغدغه ی اصلی من کنکور نبود، بلکه پیدا کردن تعبیر این خواب بود. به نظرم این رویا با بقیه ی رویاهای قبلی ام فرق داشت و از جنس دیگری بود. نمیدانستم چگونه با این مسئله کنار بیایم! درباره ظهور و امام زمان هیچ چیز نمیدانستم، جز اینکه او امام دوازدهم است و فعلاً در پرده غیب است. آن روزها در مدارس از امام دوازهم حرفی نمیزدند و ما هم چیزی نمیدانستیم. باور داشتم که از واقعه ای مهم با خبر شده ام که در آینده رخ خواهد داد ؛ چیزی شبیه آگاهی یافتن از سرّی غیبی! برایم جالب بود. روزمرگی و کنکور مثل لبه های تیز قیچی، تکه تکه امیدهای کودکی ام را از من گرفته بودند. دیگر نه نشاطی مانده بود و نه خنده ای، فقط کنکور لعنتی! اما به یکباره انگار شور و اشتیاق روزهای کودکی برگشت. آن روزها که در آن خرابه با بچه های محل، بازی میکردیم و از لحظه لحظه ی زندگی لذت میبردیم، آن شبها که تا دیر وقت در کوچه دوچرخه سواری میکردیم و از ثانیه ثانیه رکاب زدن هایمان به وجد می آمدیم، همه ی آن خوشیها برگشته بود. حیف که دیگر آن دوستان نبودند تا با آنها دربارهی اسرار این خواب گفتگو کنم! چند روز بیشتر به کنکور نمانده بود، اما دیگر دوست نداشتم لای کتابها را باز کنم. هرچه بیشتر میخواندم بیشتر مضطرب میشدم؛ با کتابهای درسی ام احساس غریبگی میکردم. گویی از آینده به گذشته برگشته بودم؛ میخواستم دوباره به آینده برگردم. بیشتر دوست داشتم به برج و ظهور فکر کنم. قبلاً بارها و بارها خواب های مختلف دیده بودم اما هرگز چنین تأثیر عمیقی بر روی من نگذاشته بود. همچون کودک بازیگوش و کنجکاو گذشته، در پی کشف حقیقت دنیایی بودم که برایم تازگی داشت. دنیایی که با همه عظمت و بزرگیاش در قالب یک برج ظهور کرده بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سوم_ بعد از آن روز، دیگر آدم خودم نبودم که حوّای انتظار بودم. در میان جمع بودم و با آنها غریبگی میکردم؛ دیگران را می دیدم و صحبت هایشان را میشنیدم، اما متوجه منظور آنها نمیشدم. انگار من در عالمی زندگی میکردم و دیگران در عالمی دیگر! کبوتر دلم هوس کوی دیگری داشت. ویرانه ای در درونم فرو ریخته بود و دژ محکمی به جای آن شکل گرفته بود که قابل تسخیر نبود؛ دیگر از دسترس خودم خارج شده بودم. احساس میکردم ارتباط من با عالم خارج قطع شده است، درست مثل گوشی ای که آنتن نمیدهد. نیرویی بر من مسلط شده بود و عنانم را میکشید و با خود میبرد. مثل اینکه کسی در درون من امر میکرد و من مطیع او شده بودم. دلم مثل کبوترِ به دام افتاده، بیقراری و بیتابی میکرد و هوای برج، هوایی اش کرده بود. از این بیتابی ناراحت نبودم. رنج آور بود، اما آزاردهنده نبود. تا قبل از آن شب، همه سؤالات من محدود به کنکور بود و جواب همه آن سؤالات در همان کتابهای کنکور وجود داشت، اما بعد از آن شب، درگیر سؤالاتی شده بودم که هیچ پاسخی برای آنها پیدا نمیکردم. منبع همه ی آن سؤالات در آن برج بود و جوابش هم همانجا بود. باید دوباره به آن برج برمیگشتم و پاسخ هزاران سؤال خود را مییافتم که مثل خوره به جانم افتاده بود اما چگونه! درباره خوابم به کسی چیزی نگفتم؛ گویی خواب نبود که راز بود. راز، راز من بود و هیچ کس مَحرم اسرار من نمیشد. اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که یک کتاب تعبیر خواب بخرم! به خیابان انقلاب رفتم و چون پول زیادی نداشتم، یک کتاب تعبیر خواب کوچک خریدم. تمام صفحات کتاب را زیر و رو کردم هیچ چیز دستگیرم نشد. نه تعبیر مُحرم در آن نوشته شده بود و نه تعبیر سینه زنی، نه برج و نه پله، و تعبیر ظهور امام زمان را هم طبیعتاً نباید مینوشت. گویی برای فقرا نوشته شده بود؛ فقط تعبیر خواب نان و زن و شغل و مرگ، و از این تیپ خوابها، چیز اضافه تر نداشت! باید پول بیشتری پس انداز میکردم و کتاب جامعتری میخریدم. بعد از کنکور فراغت بیشتری داشتم و دوباره به خیابان انقلاب رفتم و در بین کتابهای تعبیر خواب، کتاب تعبیر خواب ابن سیرین را خریدم که از همه قطورتر بود، به نظرم از همه کاملتر بود. تعبیر هر خواب بر اساس حروف الفبا ردیف شده بود. به سرعت کلمه برج را پیدا کردم. نوشته بود: " ديدن حمل و اسد و قوس، لشگر پادشاه است و ديدن ثور و سنبله و جدي، پسر پادشاه و ديدن جوزا و ميزان و دلو قاضي صاحب تدبير پادشاه است و ديدن سرطان و عقرب و حوت، ديدن صاحب شرط و شرابدار پادشاه است. " زبان تعبیر خواب از خود خواب هم مبهمتر بود. اصلاً در زمان ابن سیرین، برج معنی دیگری داشت و برج، فقط به صور فلکی (حمل و اسد و ...) اطلاق میشد. ابن سیرین در سال 33 قمری یعنی قرن هفتم میلادی در بصره میزیست و در آنزمان شاید اصلاً برجی نبود که او بخواهد تعبیر خواب برج را بگوید. باید کتابی پیدا میکردم که معبّر آن به زمان ما نزدیکتر باشد، اما یک مرتبه نسبت به تعبیر خواب بی اعتماد شدم. با خودم فکر کردم وقتی فاصله زمانی اینقدر در تعبیر یک خواب مؤثر است، پس عوامل بیشتری در تعبیر خواب دخیلند. هیچ چیز مضحکتر از این نیست که خارج از زمان چیزی، بدنبال جواب آن بگردی! هر اتفاقی زمانی دارد و جواب هم در همان زمان است. مثل اینکه بخواهی تعبیر خواب ماهواره را در کتاب تعبیر خواب ابن سیرین جستجو کنی. اگر او الان زنده بود چه حسی نسبت به ما داشت؟ کلاً نظرم تغییر کرد؛ دیگر از خریدن کتاب تعبیر خواب منصرف شدم. هر کتاب دیگری هم پیدا میکردم و با هر معبّر دیگری، باز هم درصدی خطا در تعبیر آن بود؛ باید فکر دیگری میکردم. چند بار دیگر به خیابان انقلاب رفتم تا کتاب مناسبی پیدا کنم. هربار که میرفتم آنقدر کتابها را زیر و رو میکردم که صدای اعتراض فروشنده بلند میشد! دیگر قید کتاب تعبیر خواب را زدم. به جای آن، یک کتاب درباره علائم ظهور خریدم. در هیچ جای آن کتاب هم به برج اشاره نشده بود. فقط علائم و شرایط ظهور بود. چیزی که آن روزها برای من جذابیت نداشت. من نمیدانستم که تعبیر خواب من در همان علائم و شرایط ظهور پنهان شده بود. بر لب چشمه نشسته بودم و از خدا آب می طلبیدم. درون چاه طناب نجات را می دیدم و به امید نخی خدا خدا می کردم. به مفهوم واژه ها توجه نمیکردم! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهارم_ دیگر هرگز حتی لحظه ای از فکر برج خلاصی نداشتم؛ روزها و ماهها و سالها گذشت، دانشگاه رفتم، در حالیکه در ذهن خودم بالا رفتن از پله های برج را تمرین میکردم؛ در میان دوستانم مینشستم و در خیال خود له شدن بر روی پله های برج را تحمل میکردم، باید آستانه ی تحملم را بالاتر میبردم. جسمم بر روی زمین بود، اما روحم در آسمان برج سرک میکشید! فکر بالا نرفتن از پله های برج عذابم میداد. هیچ چیز در دنیا بدتر از سردرگمی نیست؛ سرگشته و حیران به دنبال جواب سؤالاتم بودم، اما هرچه بیشتر جستجو میکردم انگار از جواب دورتر میشدم. حس میکردم گرهِ کار من در چیزی است که سالها حائل بین من و حقیقت برج شده است. پس از سالها سردرگمی کم کم به این نتیجه رسیدم که شاید جواب سؤالات من در وجود خود من است. باید خود حقیقی ام را مییافتم. خود حقیقی ام نیز گویا در پی من بود و مرا فرا میخواند، انگار در همان پله های پائین برج منتظر من بود تا دوباره همراهی اش کنم. باید فکری می کردم؛ در بالای برج خبری بود! باید از اینهمه تردید و دودلی رها میشدم اما کاری از دستم ساخته نبود جز اینکه به دعا و نیایش پناهنده شوم. ماه رجب بود. به خلوت و مناجات نیاز داشتم، کبوتر دلم دوباره هوایی شده بود. در فضای خانه نمیتوانستم های های گریه کنم و با خدا نجوا کنم. نزدیک ایام اعتکاف بود. مراسم اعتکاف چند سالی بود که رایج شده بود. در تلویزیون دائم برای اعتکاف تبلیغ میکردند و شرایط معتکف شدن را شرح میدادند. از شب سیزدهم رجب باید به مسجد میرفتیم و سه روز سیزده و چهارده و پانزدهم رجب را در آنجا معتکف میشدیم. در این سه روز بهتر بود روزه میگرفتیم و مثل کسی که به فریضه حجّ رفته است از بعضی امور مثل عطر زدن، مو شانه کردن، آرایش کردن، و در آینه نگاه کردن پرهیز میکردیم. کسی که در طول یک ساعت چند بار در آینه خودش را میدید حالا باید برای سه روز از آینه خداحافظی میکرد. تمام این سه روز را باید در مسجد میماندیم و حتی برای خرید هم نباید از آنجا خارج میشدیم و اگر به چیزی نیاز داشتیم، باید از کسانی که معتکف نبودند درخواست میکردیم آن را از بیرون برای ما تهیه کنند. خیلی هیجان انگیز و رویایی به نظر میرسید، بیشتر شبیه فیلمهای تاریخی مذهبی بود؛ دوست داشتم نقش کوچکی در این عرصه ایفا کنم! چقدر دلم تغییر میخواست. سالها درس خواندن آن هم در راه پله های تنگ آن برج، حسابی روحیه ام را فرسوده کرده بود؛ حتی یک پله هم بالاتر نرفته بودم. در طی این سالها خلأ بزرگی در وجودم شکل گرفته بود؛ خلاء صعود نکردن، خلأ معنویت. گرچه در این مدت همه ی نمازهایم را خوانده بودم، اما همیشه با چنان عجله ای این فرائض انجام شده بود، که گویی هیچ حظّ و بهرهی معنوی از آنها نبرده بودم. حتی جَسته و گریخته روزه هم گرفته بودم اما به خاطر مشغله های زیاد از روزه ام بیشتر رنج گرسنگی و تشنگی برده بودم تا اینکه معنویتی بدست آورده باشم. روح من هنوز در پائین برج تردید مانده بود. درگیری های دنیایی، هرگز مجالی برای بهره های اُخروی نمیگذارد! حالا شرایطی فراهم شده بود تا در فضایی معنوی به دور از هیاهوی زندگی دنیایی به عبادت بپردازم؛ روزه ای و نمازی، نجوایی و اشکی. دریچه ای به سوی عرش باز شده بود و کسی فریاد میزد: " أینَ الرَّجَبِیّون؟!" و انگار من ندای" أینَ المُنتظرون؟" میشنیدم که کبوتر دلم دوباره هوایی شده بود و خود را به قفس میکوبید. هر سال موسم مُحرم هوایی میشد و حالا رجب هم به مُحرم اضافه شده بود؛ با پر و بال شکسته اش از برج رجب هوای صعود داشت! حال و هوای خاصی داشتم، گویی کسی مرا صدا میزد. انگار منِ واقعی ام در دوردست ها رها شده بود و اینک مرا میخواند. ندای ياري خواهی اش امانم را بریده بود. گویی زیر دست و پا مانده بود و هنوز برای بالا رفتن تقلّا میکرد؛ باید به کمکش میرفتم! ذره ذره وجودم چمدان به دست، مهیّای سفری سه روزه شد و در ته هر چمدانی فقط اشکی و اشتیاقی جا شد. ندای "هل من ناصر" درونم را از ته زندان نفسِ خویش میشنیدم؛ باید از جهنم نجاتش میدادم. تصمیم خود را گرفتم، میخواستم معتکف شوم؛ باید میرفتم. از پدر و مادرم اجازه گرفتم و برای اعتکاف در مصلای کرج ثبت نام کردم. آن روزها، برای ثبت نامِ اعتکاف از کسی پول نمیگرفتند و در عوض غذای هرکس با خودش بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجم_ یک هفته مانده بود به سیزده رجب. اشتیاق رفتن، خواب و خوراکم را ربوده بود. برای هر شب و هر روز اعتکاف، هزار نقشه و طرح داشتم که چه کنم و چه دعایی بخوانم تا تمام کم و کسری های این سالها را جبران کنم. درکتاب مفاتیح چند بار اعمال این سه روز را مطالعه کردم تا چیزی از قلم نیافتد. روزه، نمازهای مخصوص هر شب که از حضرت محمد روایت شده بود، و انجام اعمال امّ داود که مستحّبّ بود و چیزی حدود دو تا سه جزء قرآن را، قبل از غروب روز پانزدهم رجب باید میخواندیم. بیشتر شبیه مسابقه بود و من هم تشنه ی مسابقه بودم، آنهم مسابقه ی معنوی؛ نمازهای طولانی و ادعیه ی سفارش شده، زیارت عاشورا و دعای جوشن کبیر. چقدر در این سه روز به چشم هایم نیاز داشتم! میخواستم با تمام قدرت پیش بروم. باید تمرین بالا رفتن میکردم. آن روز قبل از خارج شدن از خانه به خانوادهام سفارش کردم که کسی به دیدن من نیاید. میرفتم تا تپه تپه غصه هایم را در لابه لای کوه کوه غصه ی مردم گم شده ببینم. میرفتم تا دنیادنیا غم و اندوهم را به درگاه باری تعالی عرضه کنم و صحراصحرا گرسنگی و تشنگی را به رضایت الهی تحمل کنم. میخواستم دریادریا اشک به بارگاهش تقدیم کنم، تا مگر از سر رأفت و مهربانی مرا به درگاهش بپذیرد. برای عرض ادب و ارادت میرفتم و با خدا عرضی داشتم؛ زیر بارانِ اشکهای خویش، کبوتر زخمی روحم را برای شفا میبردم. با تمام وجود باور داشتم که به میهمانی خدا میروم. میخواستم در محضر محبوب چنان جلوه کنم که دست خالی از مصلی برنگردم؛ کیسه ی ناتوانی ام را بر دوش انداخته بودم. اندک تغذیه ای ساده، به اندازه ی سه روز برداشتم؛ نان سنگک، پنیر، خرما و مقداری سبزی. از یک هفته قبل، قرآن، مفاتیح، چادر نماز، سجاده، لیوان شیشه ای کوچک، مسواک، خمیر دندان و البته مقداری پول را درون یک ساک کوچک گذاشتم، اما کِرِم دست و صورت که آنقدر به آن وابسته بودم را برنداشتم، چون کِرِم دستم معطّر بود و استشمام بوی عطر برای معتکف مکروه. میخواستم شرایط اعتکاف را مو به مو اجرا کنم. چیزی شبیه به مُحرِم شدن در بیتُ اللهِ الحرام بود. پتوی سبک برای شب برنداشتم؛ میخواستم در سرمای شبانه ی شهریور ماه، آنقدر بلرزم که بیداری را به خواب ترجیح دهم و به جای خوابیدن به مناجات برخیزم. برای یک ریاضت سه روزه آماده بودم. به اندازه ی یک عمر برای آن سه روز برنامه داشتم. نمیخواستم جز سلام و علیک، حرف دیگری با مردم بزنم؛ اصلاً از دست همین آدمها بود که داشتم از ساحل راحت خانه به بیابان برهوت اعتکاف پناهنده میشدم. آدمهایی که آنها را میدیدم اما رؤیتشان نمیکردم، حرفهایشان را می شنیدم اما درکشان نمی کردم! انگار از پشت شیشه مخملیِ عایقِ صوت، آنها را ادراک میکردم. همه چیز برایم مبهم بود. سالها بود که بین من و آدمهای اطرافم فاصله ای افتاده بود، فاصله ای به بزرگی یک برج! میخواستم سه روز تمام، تنهای تنها باشم! حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم. آرزو داشتم آن سه روز نامرئی باشم تا کسی مرا نبیند و چقدر نیاز داشتم تا چشمهایم کسی را نبیند و گوش هایم حرفی را نشنوند و من فقط در جستجوی راهی برای صعود خویش باشم! آن روز عصر مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد. لبهایش تندتند تکان میخورد، معلوم بود چقدر سریع میخواهد قبل از رفتن من همه ی دعاهایش را بخواند و به من فوت کند. از دامن مهربان مادر به سرزمین عجایب میرفتم؛ همچون غریب الغرباءی طوس به غربت، رضا شدم و به هجران راضی! صدای ریخته شدن آب در پشت سرم را شنیدم. سه روز برای مادر، سه قرن طول میکشد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت ششم_ با تاکسی نیم ساعته و قبل از أذان مغرب به مصلی رسیدم. اولین باری بود که به آنجا میرفتم. در حیاط مصلی انتظامات خانم و آقا ایستاده بودند و به معتکفین سلام میدادند و خوش آمد میگفتند. با راهنمایی آنها به طرف در فلزی بزرگ رفتم و داخل شبستان شدم. فضای داخلی شبستان به نظر بزرگ می آمد؛ از هر دو طرف ضلع شمالی و جنوبی، بالای 5 درب بزرگ فلزی داشت. از سمت شمالی، درها به حیاط مرکزی مصلی مشرف بودند و از سمت جنوبی، درها به حیاط بیرونی راه داشتند که به خیابان دانشکده منتهی میشد. بعدها فهمیدم که دور تا دور حیاط مرکزی، شبستانهای مشابه و نیمه کاره ای هم بود که به علت کمبود بودجه هنوز تکمیل نشده بود. سقف مصلی با معماری زیبای مشبّک اسلامی بنا شده بود و پر از طرحهای متحدُ الشّکل با نقوش هندسی دلنواز بود که با ستونهای متعدد برافراشته مانده بود. بی اختیار مشغول شمردن ستونها شدم؛ بالای پنج ستون شمرده بودم که فرشهای شبستان نظرم را به خود جلب کرد. شبستان پر بود از فرش های دوازده متری که بزرگی آنها، در میان بزرگی شبستان به چشم نمی آمد. اولین باری بود که فرش دوازده متری به نظرم شش متری میرسید؛ بیشترشان شبیه هم بودند و معلوم بود یکجا خریداری شده اند. آرام آرام در فضای شبستان چرخی زدم. چند نفری قبل از من آمده بودند و جا گرفته بودند. اکثراً دور تا دور شبستان نشسته بودند تا به دیوار تکیه دهند. من دودل بودم که کجا بنشینم تا هم هوا جریان داشته باشد و هم رفت و آمد کمتر باشد و تکیه گاه هم داشته باشم. انگار نه انگار که میهمان سه روزه ی مصلی بودم و قرار بود ریاضت بکشم! بی اختیار به دنبال راحتی و امنیتی بودم که در خانه از آن فرار کرده بودم. عمداً در وسط شبستان در کنار ستونی و رو به قبله نشستم. تکیه دادن به ستون آرامش خاص به من میداد، گویی مقدمه ی صعود از یک برج بلند برایم مهیا میشد. چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم، جسمم را به شبستان کشانده بودم اما روحم هنوز غریبی میکرد و قرار نداشت؛ بلندی برج را که دیده باشی، دیگر بلندی سقف مصلی به چشمت نمی آید! مدتی گذشت. سر و صدا و نجوای اطرافین لحظه به لحظه بیشتر و بلندتر میشد. من همچنان چشمهایم را بسته بودم و سعی میکردم به چیزی فکر نکنم. بی اختیار صدای بغل دستی ام را شنیدم که به کسی میگفت: این مصلی 313 ستون دارد‌‌‌‌‌‌‌؛ به تعداد 313 یار امام زمان. بی اختیار چشمهایم را باز کردم و به چهره اش نگاه کردم. چقدر از این گفته اش تعجب کردم. ستونی که من به آن تکیه داده بودم به نشانه یکی از آن 313 یار امام زمان بود! آرامش خاصی در قلبم حاکم شد؛ انگار به یکباره کبوتر روحم در شبستان قلب قرار گرفت و به مصلی رضایت داد. با نزدیک شدن به أذان مغرب کم کم به تعداد معتکفین اضافه شد. هرکسی که داخل میشد، به دنبال جای مناسبی میگشت و به سرعت خود را به آنجا میرساند. عده ای از قبل جا گرفته بودند و پارچه پهن کرده بودند. به تدریج به تعداد جمعیت اضافه میشد و جاهای خالی یکی پس از دیگری پر میشد. فضایی که ساکها و چمدانها اشغال کرده بودند، بیشتر از خود آدمها بود، گویی دنیا نمیخواست دست از سر معتکفین بردارد. تقریباً همه چیز آورده بودند؛ از انواع تنقّلات و شیرینی تا گاز پیک نیکی و فلاسک و قابلمه. حتی بعضیها بافتنی آورده بودند! در میان هیاهوی جمعیت، و سر و صدایی که رفته رفته بیشتر و بیشتر می شد، بی اختیار محو تماشای مردمی شدم که مثل فرار کرده های از میدان جنگ به مصلی پناهنده میشدند؛ از بچه و بزرگ گرفته تا پیرزن و تازه عروس؛ همه آمده بودند تا هرکس به قدر توانش سهمی از این سفره رحمت الهی بردارد. صدای قهقهه و خنده ی کودکان در میان صدای گریه و جیغ کودکان دیگر، ملودی زیبایی از موسیقی زندگی را در فضای شبستان به راه انداخته بود که تداعی کننده ی فراز و فرود زندگی بود. آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود؛ گویی چشمهایم تشنه ی همین دیدنها بود و گوشهایم گرسنه ی همین شنیدنها! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت هشتم_ جذب ملکه درست رو به روی من نشست. به محض اینکه سرم را بلند کردم، سلام داد. جواب سلامش را دادم و دوباره مشغول خواندن دعا شدم. احساس کردم، توجه چند لحظه ای من به آن پیرزن در بدو ورودش به شبستان او را به سمت من کشاند. اینطور وقتها قانون جذب درست کار میکند، اما اگر به ویترین طلا فروشی صد ساعت هم توجه میکردم قانون جذب عمل نمیکرد! به نظرم قانونی بالاتر از قانون جذب دخیل بود؛ قانون مُدَبِّرات ! مدتی گذشت، ملکه دائم جا به جا میشد و از اینکه تکیه گاه نداشت، معذّب بود. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم؛ چراکه سنی از او گذشته بود، میهمان خدا بود، و حالا همسایه ی من هم شده بود. دل کندن از ستون و پشت کردن به قبله برایم سخت بود. بی اختیار به یاد پیامبر اکرم افتادم که به خاطر بتهای داخل کعبه، رو سوی بیت المقدس کرد. من نیز باید از بت خویش میگذشتم، از جایم بلند شدم و جایم را به ملکه دادم تا به ستون تکیه دهد و خودم رو به روی ملکه نشستم. ملکه از من تشکر کرد و من در جوابش فقط خواهش میکنم گفتم. فکر کردم که اگر حتی یک کلمه اضافه تر بگویم، باید عین این سه روز را با ملکه حرف بزنم. برای حرف زدن و حرف شنیدن نیامده بودم. اصلاً برای دیدن و دیده شدن هم نیامده بودم، اگر ملکه ناراحت نمیشد پشت به او و رو به قبله مینشستم اما مطمئن بودم که دلگیر میشود! در درونم غوغایی بود. بی صبرانه منتظر شنیدن أذان مغرب بودم تا به فضای معنوی اعتکاف وارد شوم. وضو داشتم اما باید تجدید وضو میکردم. وسایلم را به ملکه سپردم و به طرف حیاط مصلی رفتم. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت نهم_ آفتاب در حال غروب بود. از سمت خوابگاه دانشکده ی کشاورزی، نسیم خنک و دل انگیزِ آمیخته با بوی چمنهای تازه حرس شده، به مشام میرسید. درختهای تبریزی قدیمی، از پشت دیوارهای مصلی هم دیده میشدند. با وزش باد از میان برگهای رنگارنگ، صدای خاصی تولید میشد که گوش نواز بود. صدای جدیدی بود، سالها بود که از این صداها نشنیده بودم! عده ای به سرعت در حال رفتن به طرف وضوخانه بودند و عدهای در حال برگشتن؛ آنها که میرفتند مضطرب و نگران بودند که مبادا به نماز جماعت نرسند و آنها که برمیگشتند خوشحال و راضی به نظر میرسیدند که میتوانند به نماز جماعت برسند. سرویسها پشت مصلی و در زیر زمینی بود و زمان رفت و برگشت به آنجا، بدون لحاظ کردن معطلی در صف، حدوداً ده دقیقه ای میشد. وقتی وارد وضوخانه شدم اولین چیزی که نظرم را به خود جلب کرد، آینه ها بود که نباید به آن نگاه میکردم. خیلی دوست داشتم یک بار دیگر خودم را ببینم؛ دلم برای خودم تنگ شده بودم، اما باید سه روز فراق و دوری خودم را تحمل میکردم. در اعتکاف همه را میتوانستی نگاه کنی، جز خودت را، حتی زیر چشمی هم نمیشد به آینه نگاه کرد. داور مسابقه کوچکترین چرخش چشمهای خائن را میدید! نه تنها در آینه نمیتوانستی به خودت نگاه کنی که در درون هم باید از خود میگذشتی. اعتکاف تمرین از خود گذشتن است و معتکف از خود گذشته است؛ از خود که بگذری صعود راحتتر است، در مسیر صعود، چشم هم دست و پاگیر است. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت دهم_ معتکف بودم و عاکف درگاه باریتعالی. چقدر برای این لحظه ها، دقیقه شماری کرده و مو به مو جزئیات را مرور کرده بودم، در صعود حتی از یک پله هم نباید غافل شد. معنی کلمه ی اعتکاف را هم در لغت نامه ی دهخدا دیدم؛ "اعتکاف اقامت گزیدن است و از درگاه مولی دور نشدن، اعتکاف عُزلت نشینی است و اشتغال به عبادت، اعتکاف درنگ کردن است تا بدانی که کیستی و کجا میروی، اعتکاف مقیم شدن در مسجد است و باز داشتن خود از خروج". در لغتنامه ی دهخدا نوشته است؛ "اعتکاف انتظار کشیدن است و عاکف منتظر است"، منتظر که باشی میدانی که انتظار، اعتکاف است و منتظر عاکف! معتکف که باشی نباید از مسجد خارج شوی، اما منتظر که شدی، دیگر مسجد از تو جدا نخواهد شد. هرجا که باشی، آنجا مسجد است و قلبت شبستان! عاکف ملازم الهِ خویش است و الله، آنقدر به عاکف خویش بها داد که ابراهیم خلیل الله و اسماعیل ذبیح الله را مأمور تطهیر بیت الله الحرام کرد، به حرمت معتکفین. وقتی الله برای معتکفین چنین ارزشی قائل است با منتظرین چه خواهد کرد؟ جز آنکه بگوید: " فَانتَظِروا إِنّی مَعَکم مِنَ المُنتَظِرین". وقتی به شبستان برگشتم صفهای منظم نماز تشکیل شده بود. هرکسی سجاده اش را پهن کرده و به کاری مشغول بود. کسی دعا میخواند و دیگری نماز مستحبّی، کسی قرآن میخواند و دیگری ذکر، عده ای هم در حال مرتب کردن وسایل خود بودند تا جای بیشتری برای نماز جماعت باز شود. به سختی از میان جمعیت گذشتم و به ستون خودم رسیدم. گویی محرم بود و من از میان ازدحام جمعیت باید خود را به برج می رساندم، هیچ چیز نباید مانع میشد. ملکه مُهری مقابلش گذاشته بود و بدون اینکه سجاده ای داشته باشد، بی تشریفات در صف نماز نشسته بود. وسایل مرا کنارش گذاشته بود و بی توجه به اطراف در حال راز و نیاز بود. در کنار ملکه نشستم. زیر چشمی به من نگاهی کرد و دوباره مشغول دعا و مناجات شد. سجاده ام را باز کردم و من هم مشغول راز و نیاز شدم. ساعت از هفت و نیم گذشته بود. از بلندگوی مصلّی صدای قرآن بلند شد و با پخش ملکوتی نوای قرآن سکوت خاصی در شبستان برقرار شد. با فراز و فرود صدای قاری تلاطمی در قلب ایجاد شد و مدّی و جزری در دل به راه افتاد؛ کشمکشی میان رفتن و ملکوتی شدن و یا ماندن و زمینی بودن. در میان همه ی اخفاء و اظهارها، و همه ی ادغام و قلب به میم ها، و حتی در استعلاء و استفالها فرصتی برای تصمیم نهاده شده بود تا مجالی برای تفکر و تعمّق باقی بماند! گویی پله پله به دنبال مسیری برای صعود میگشتیم! در میان اینهمه کشمکش و تقلا بودیم که قاری "صدق الله" را گفت و به یکباره دریای پرتلاطم وجود، در میان ساحل پر امن أذان پهلو گرفت. مؤذن با طنین دلنوازی شروع به نواختن کرد و با هر أشهدی که میگفت، گویی بندی از بندهای اسارت و حقارت درون را پاره میکرد و بر همه ی تردیدها و تشکیکها قلم بطلان میکشید؛ شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست، شهادت میدهم که محمد رسول و فرستاده خداست، شهادت میدهم که علی امیرالمؤمنین ولی و حجت خداست. با اتمام أذان و با صدای تکبیره الاحرام مکبّر وارد نماز شدیم و فارغ از بود و نبود زندگی، همگی در کنار هم سر تعظیم به اطاعت و عبودیّت حق تعالی فرو آوردیم. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت یازدهم_ بعد از نماز، مراسم باشکوهی به مناسبت ولادت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام برگزار شد. سخنران در ابتدا، ده دقیقه ای در وصف کرامات و حقانیّت امیرالمؤمنین صحبت کرد. از ولادت در کعبه تا شهادت در محراب، از پیمان اُخوت با حضرت محمد صلی الله تا لیاقت همسری با فاطمه زهرا، از دلیری در میدان جنگ تا نرمی در میان ایتام، از رشادت در خیبر تا ناشناس رفتن به در خانه ی فقرا، از بالا رفتن دست علی در غدیر تا بستن دست علی در سقیفه، از خوابیدن در بستر مرگ به جای پیامبر تا خانه نشینی برای حفظ زحمات پیامبر . آنقدر گفت و گفت که خسته شد از گفتن و در میان راه ماند و ختم کرد به این کلام پیامبر اکرم که "علیٌ معَ الحقِّ و الحقُّ معَ علیِّ یَدورُ حَیثُما دَارَ". علی با حقّ است و حقّ با علی است هرکجا باشد حقّ هم آنجاست. سپس مدّاح در وصف امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام اشعاری از مرحوم شهریار را خواند:" علی ای همای رحمت". تقریباً همه ی معتکفین این شعر مرحوم شهریار را حفظ بودند و با مداح همخوانی میکردند. ترکیب صدای زنانه با صدای مردانه که از آن سوی پرده، همنوایی میکردند صحنه ای با شکوه را در مصلی رقم زده بود؛ گویی محشری بر پا شده بود و عاشقان و محبّان علی در صحرای محشر تنها دستاویز خود برای رهایی از دوزخ را صدا میزدند و علی علی میگفتند. کم کم، نداهای یا علی یا علی، به فریادها و ضجّه های یا علی یا علی تبدیل شد. در میان شادی و سرور ولادت چنین انسان برجسته ای، اشکهای تمنای درماندگان و متوسّلین به امیرالمؤمنین جاری بود که همچون بیچارگانی که فرصتی برای توبه و بازگشت نداشته باشند، آخرین امیدهای خود را مضطرّانه به او عرضه میداشتند. صدای گریه ی بزرگترها و کودکان چنان به هم آمیخته شده بود که قابل تشخیص نبود. مداح آهنگ صدایش را به آرامی فرونشاند و آتشی را که برپا کرده بود در میان آه و اشک معتکفین خاموش کرد! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت دوازدهم_ کم کم همه، بساط شام را باز کردند و مشغول خوردن شدند. عده ای هم که روزه بودند، افطار کردند. من هم سفره ام را باز کردم تا چیزی بخورم. نان سنگک، پنیر، سبزی و خرما. زیر چشمی نگاهی به ملکه کردم. هیچ چیز برای خوردن نداشت و فقط به سفره ی من نگاه میکرد. تعارف کردم و ملکه بدون هیچ مکثی مشغول خوردن شد. لقمه های بزرگ برمیداشت و سریع میجوید و قورت میداد و بلافاصله لقمه ی بعدی را میگرفت. احساس کردم به شدت گرسنه است. با خود فکر کردم اگر اینگونه پیش برود، غذای سه روز من همین امشب تمام میشود. اما ملکه گرسنه بود، دلم برایش سوخت. با خود حساب کردم که اگر تغذیه ام تمام شود، مقداری پول همراهم هست. مغازه ی نانوایی و بقّالی هم نزدیک بود و دم در مصلی بعضیها بودند که برای معتکفین از بیرون خرید میکردند، فقط باید لیست سفارشات را به انتظامات میدادیم و هزینه اش را پرداخت میکردیم؛ از این بابت نگرانی نداشتم، خدا روزی رسان هم بود. سفره را به طرف ملکه باز کردم و خودم کم کم از خوردن دست کشیدم. او تمام محتوای سفره را خورد، یکی و نصفی نان سنگک، نصف قالب پنیر و همه سبزی و حدود ده عدد خرما. چیزی که فکر میکردم برای سه روز من کافی باشد، در عرض نیم ساعت جلوی چشمم تمام شد! با تعجب به او نگاه میکردم که با این لاغری و شکم چسبیده به پشت این همه غذا را کجا فرستاد! آشپزخانه درست رو به روی ما بود. میشد غذا گرم کرد و آب جوش و چای هم بود. بعد از شام، همه لیوان به دست به آنجا رفتند تا چای بگیرند. من هم لیوان را برداشتم و به آنجا رفتم تا برای ملکه چای بیاورم. زمان رفت و برگشت از میان جمعیت و با آن همه ازدحام داخل آشپزخانه، یک ربع شد. به سختی از میان جمعیت خود را به ملکه رساندم و لیوان چای را به او دادم. در میان راه چای تقریباً ولرم شده بود. ملکه چای را به یکباره نوشید و دوباره چای خواست! باورم نمیشد دوباره باید میرفتم. ازدحام داخل آشپزخانه از قبل هم بیشتر شده بود و تازه خودم هم هنوز چای نخورده بودم و از همه بدتر اینکه فقط دو ساعت از اعتکاف گذشته بود و هنوز سه روز، یعنی 72 ساعت دیگر مانده بود! مدتی گذشت؛ آنقدر رفتم و آمدم که دیگر خسته شدم. ساعت از ده شب گذشته بود. کمی دراز کشیدم و به سقف شبستان خیره شدم، با خود فکر کردم که از این رفتنها و آمدنها و ازدحام مسیر و شلوغی آشپزخانه نباید دلخور شوم؛ تمرینی است برای رفتن از مسیر های پر ازدحام و شلوغ! ملکه همچنان نشسته بود و با تعجب به اطرافیان نگاه میکرد. ادامه دارد... @alborzmahdaviat
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سیزدهم_ تمام دور و بری های ما مشغول عبادت بودند. صدای زیارت عاشورا و دعای جوشن کبیر، دعای فرج خواندنهای گروهی و صدای گریه ی حاجتمندان شنیده میشد. کم کم بعضی از لامپ های بالای سرمان را خاموش کردند، تا هرکس میخواهد، بخوابد و هرکس میخواهد، نیایش کند. در تاریکی شب، صدای هیاهوی بچه ها و گریه های گاه و بیگاه آنها که با صدای گریه و شیون دردمندان آمیخته شده بود، قلب را به تکاپو میانداخت. همانطور که دراز کشیده بودم و سقف را نگاه میکردم، به یاد حاجت خودم افتادم. وقت خوابیدن نبود، زمان مناجات بود. بلند شدم و سریع سجاده ام را پهن کردم تا نماز شب سیزدهام رجب را به جا آورم؛ دو رکعت نماز در هر رکعت سوره حمد و یس و تبارک الله و توحید. نماز طولانی ای بود و سوره های بلند را باید از روی قرآن میخواندم. تکه های کاغذ را لای قرآن گذاشتم تا سوره های یس و تبارک الله را در حین نماز به راحتی پیدا کنم و قرآن به دست ایستادم و قامت بستم. با تمام وجود تکبیره الاحرام گفتم و وارد نماز شدم. با بسم الله الرحمن الرحیم گفتن، گویی وارد فضای جدیدی شدم. بعد از حمد، سوره یس و تبارک الله را از روی قرآن خواندم و بعد توحید را گفتم و به رکوع رفتم. با وجودیکه رکعت اول خیلی طول کشید، اما احساس خوبی داشتم و آنقدر سرخوش بودم که وقتی به رکوع رفتم، آرزو کردم که ایکاش میشد در رکوع هم همانقدر بمانم. بعد از رکوع به سجده رفتم و برخاستم و دوباره به سجده رفتم و در حالیکه سر از پا نمیشناختم، دوباره قیام کردم و با اشتیاق خاصی رکعت دوم را هم، مثل رکعت اول به جا آوردم و بعد از توحید، قنوت را هم خواندم و به رکوع رفتم و برخاستم و به سجده رفتم و نشستم و دوباره به سجده رفتم. در سجده دوم توانِ سر از مُهر برداشتن، نداشتم؛ احساس میکردم باید با تمام وجود، عبودیتم را به خدا اثبات کنم و هر چه میخواهم در همین لحظه ی طلایی از خدا بخواهم. آنقدر "یا ربّ یا ربّ" گفتم که دیگر توانِ ماندن در سجده را نداشتم. خون در سرم جمع شده بود و نفسم به شماره افتاده بود. با حالت التجاء بلند شدم و تشهد و سلام نماز را گفتم. چشم هایم را بسته بودم، احساس میکردم هزار پله ی برج را بالا رفته ام؛ خوشحال بودم. نمیدانستم از خدا چه بخواهم تا اجابت شود؛ بی اختیار به یاد ملکه افتادم، چشمهایم را باز کردم و به او نگاه کردم. ملکه با حالت خاصی به من نگاه میکرد و در حالیکه با دست، مقنعه اش را می کشید گفت: روسری اضافه داری؟ ادامه دارد... @alborzmahdaviat