#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت ششم_#مصلی
با تاکسی نیم ساعته و قبل از أذان مغرب به مصلی رسیدم. اولین باری بود که به آنجا میرفتم. در حیاط مصلی انتظامات خانم و آقا ایستاده بودند و به معتکفین سلام میدادند و خوش آمد میگفتند. با راهنمایی آنها به طرف در فلزی بزرگ رفتم و داخل شبستان شدم. فضای داخلی شبستان به نظر بزرگ می آمد؛ از هر دو طرف ضلع شمالی و جنوبی، بالای 5 درب بزرگ فلزی داشت. از سمت شمالی، درها به حیاط مرکزی مصلی مشرف بودند و از سمت جنوبی، درها به حیاط بیرونی راه داشتند که به خیابان دانشکده منتهی میشد. بعدها فهمیدم که دور تا دور حیاط مرکزی، شبستانهای مشابه و نیمه کاره ای هم بود که به علت کمبود بودجه هنوز تکمیل نشده بود.
سقف مصلی با معماری زیبای مشبّک اسلامی بنا شده بود و پر از طرحهای متحدُ الشّکل با نقوش هندسی دلنواز بود که با ستونهای متعدد برافراشته مانده بود. بی اختیار مشغول شمردن ستونها شدم؛ بالای پنج ستون شمرده بودم که فرشهای شبستان نظرم را به خود جلب کرد. شبستان پر بود از فرش های دوازده متری که بزرگی آنها، در میان بزرگی شبستان به چشم نمی آمد. اولین باری بود که فرش دوازده متری به نظرم شش متری میرسید؛ بیشترشان شبیه هم بودند و معلوم بود یکجا خریداری شده اند.
آرام آرام در فضای شبستان چرخی زدم. چند نفری قبل از من آمده بودند و جا گرفته بودند. اکثراً دور تا دور شبستان نشسته بودند تا به دیوار تکیه دهند. من دودل بودم که کجا بنشینم تا هم هوا جریان داشته باشد و هم رفت و آمد کمتر باشد و تکیه گاه هم داشته باشم. انگار نه انگار که میهمان سه روزه ی مصلی بودم و قرار بود ریاضت بکشم! بی اختیار به دنبال راحتی و امنیتی بودم که در خانه از آن فرار کرده بودم. عمداً در وسط شبستان در کنار ستونی و رو به قبله نشستم. تکیه دادن به ستون آرامش خاص به من میداد، گویی مقدمه ی صعود از یک برج بلند برایم مهیا میشد. چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم، جسمم را به شبستان کشانده بودم اما روحم هنوز غریبی میکرد و قرار نداشت؛ بلندی برج را که دیده باشی، دیگر بلندی سقف مصلی به چشمت نمی آید!
مدتی گذشت. سر و صدا و نجوای اطرافین لحظه به لحظه بیشتر و بلندتر میشد. من همچنان چشمهایم را بسته بودم و سعی میکردم به چیزی فکر نکنم. بی اختیار صدای بغل دستی ام را شنیدم که به کسی میگفت: این مصلی 313 ستون دارد؛ به تعداد 313 یار امام زمان. بی اختیار چشمهایم را باز کردم و به چهره اش نگاه کردم. چقدر از این گفته اش تعجب کردم. ستونی که من به آن تکیه داده بودم به نشانه یکی از آن 313 یار امام زمان بود! آرامش خاصی در قلبم حاکم شد؛ انگار به یکباره کبوتر روحم در شبستان قلب قرار گرفت و به مصلی رضایت داد.
با نزدیک شدن به أذان مغرب کم کم به تعداد معتکفین اضافه شد. هرکسی که داخل میشد، به دنبال جای مناسبی میگشت و به سرعت خود را به آنجا میرساند. عده ای از قبل جا گرفته بودند و پارچه پهن کرده بودند. به تدریج به تعداد جمعیت اضافه میشد و جاهای خالی یکی پس از دیگری پر میشد. فضایی که ساکها و چمدانها اشغال کرده بودند، بیشتر از خود آدمها بود، گویی دنیا نمیخواست دست از سر معتکفین بردارد. تقریباً همه چیز آورده بودند؛ از انواع تنقّلات و شیرینی تا گاز پیک نیکی و فلاسک و قابلمه. حتی بعضیها بافتنی آورده بودند!
در میان هیاهوی جمعیت، و سر و صدایی که رفته رفته بیشتر و بیشتر می شد، بی اختیار محو تماشای مردمی شدم که مثل فرار کرده های از میدان جنگ به مصلی پناهنده میشدند؛ از بچه و بزرگ گرفته تا پیرزن و تازه عروس؛ همه آمده بودند تا هرکس به قدر توانش سهمی از این سفره رحمت الهی بردارد. صدای قهقهه و خنده ی کودکان در میان صدای گریه و جیغ کودکان دیگر، ملودی زیبایی از موسیقی زندگی را در فضای شبستان به راه انداخته بود که تداعی کننده ی فراز و فرود زندگی بود. آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود؛ گویی چشمهایم تشنه ی همین دیدنها بود و گوشهایم گرسنه ی همین شنیدنها!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat