#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت پنجاه و یکم_ #تردید
چیزی به أذان صبح نمانده بود. در میان حرف زدنهای ملکه سریع سفره را پهن کردم. نان و پنیر و حلواشکری را در سفره گذاشتم و مقداری بادام هم کنار پنیر ریختم و تند تند گوجه و خیار را خرد کردم و وسط سفره گذاشتم. به ملکه اشاره کردم که بخورد و خودم هم شروع به خوردن کردم. ملکه دست به سفره دراز نکرد و من هم اصراری نکردم، چون او نمیتوانست روزه بگیرد.
من سحری میخوردم و ملکه خون دل! میگفت رعیت بودن سامره برای همسران خان سنگین بود. آنها سامره را در میان خود نمی پذیرفتند و فرزندان او را صیغه زاده خطاب میکردند. سامره دختری هم برای خان آورده بود و عمر زناشویی آنها به 15 سال رسیده بود. سامره 28 ساله و خان 65 ساله بود که زمزمه بیماری خان به گوش سامره رسید. خان بیمار بود و تکاپوی همسران خان، برای تعیین تکلیف اموال و املاک خان شروع شده بود. خان هرزگاهی به خانه باغ می آمد و به سامره وعده وعیدهایی میداد که از این سفره بی بهره نخواهد ماند. سامره و پنج فرزندش نگران آینده شان بودند.
کنیز سامره کوچکترین حرکت او را به همسران خان اطلاع میداد و خدمتکاران باغ، هر روز خبر ناامیدکننده ی جدیدی برایش می آوردند که نیامدن خان به خانه باغ برای تعیین تکلیف اموال و دارائیهای اوست، سامره امتحان سختی پس می داد.
پسران سامره از اینکه برادران ناتنی شان آنها را صیغه زاده خطاب میکردند، دلخور بودند و سلیم، مادر را مقصر و مسبّب بدبختی خود میدانست. سلیم دیگر بیشتر وقت خود را در خانه ی نامادری اش سپری میکرد و نجیبه عمداً به او محبت میکرد. سالار و سعادت طرف سلیم بودند و دخترش سمانه کوچکتر از آن بود که معنی گوشه و کنایه را بفهمد! خواهر و برادران سامره همه ازدواج کرده بودند و هیچکدام به او روی خوش نشان نمیدادند. مادر سامره هم دیگر به ندرت به دیدن او می آمد. تنها حسین بود که به پای مادر مانده بود؛ همه درها با هم بسته نمی شود؛ انگار حسین که باشی، آزادگی جزئی از تو میشود!
ملکه دستانش را به دهانش نزدیکتر کرد و گفت: صابر خان به من بدبین بود و با شروع بیماریاش کم کم زبان به توهین و تهمت من باز کرد. حسین تحمل رنجهای مرا نداشت و اغلب با خان درگیری لفظی پیدا میکرد. خان دائم حسین را نفرین میکرد که سرت از تنت جدا شود! با گفتن این جمله، ملکه دستش را به سمت گلویش برد و محل قطع شدگی سر حسینش را نشان داد.
حالم بد شد و راه گلویم بسته؛ دیگر نمیتوانستم چیزی بخورم، تازه فهمیدم که چرا ملکه چیزی نمیخورد. سفره را به سرعت جمع کردم و به بهانه ی وضو از شبستان بیرون رفتم. تمام راه گریه کردم تا بغض در گلویم نماند. چیزی در درونم فرو ریخته بود؛ حسینِ سامره به همان شیوه ای که پدر نفرینش کرده بود، مرده بود. او به دادخواهی مادر قیام کرده بود و شمشیر نفرین پدر، سر از تنش جدا کرده بود. ایکاش حسینِ ملکه جور دیگری می مرد. ملکه نمیدانست حسینش در راه خدمت به امام حسین ذبح شده یا از عاق پدر تلف شده است!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat