#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت پنجاه و هشتم_ #امّ_داود
چیزی به أذان ظهر نمانده بود. سامره خوابید؛ چنان عمیق و راحت، که گویی در آغوش مادرش خفته بود. صدای هیاهوی معتکفین لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد و اشتیاق به ثمر رساندن بندگی فوران میکرد. همه وسائل خود را جمع کرده بودند تا بعد از نماز مغرب و عشاء مصلی را ترک کنند. من نیز وسائلم را جمع کردم و فلاسک امانتی را به بغل دستی ام دادم؛ تشکر کردم و حلالیت خواستم. مطمئن بودم او تا بالای برج خواهد رفت.
هر کسی در حال آماده کردن خود برای انجام اعمال امّ داود بود. بعضیها هم جزئیات اعمال را برای دیگران توضیح میدادند. این اعمال را امام صادق ع به مادر رضاعی اش، به منظور آزادی فرزندش داود از زندان، آموزش داده بود.
ابتدا باید ایام البیض- یعنی سیزده و چهارده و پانزدهم ماه رجب- را روزه میگرفتیم و سپس در روز پانزدهم هنگام ظهر غسل میکردیم و بعد از نماز ظهر و عصر رو به قبله چیزی حدود دو تا سه جزء قرآن را میخواندیم. در آخر هم دعای استفتاح یا همان دعای امّ داود باید خوانده میشد.
بعضیها نتوانسته بودند آن سه روز را روزه بگیرند و امکان غسل هم برای معتکفین فراهم نبود. اما همه به مغفرت و بخشش خدا امیدوار بودند و برای انجام بقیه ی اعمال امّ داود عزمشان را جزم کرده بودند.
سامره بیدار شد و نشست. میدانست که امروز روز آخر است. داستان امّ داود را برایش تعریف کردم. سامره همچون مادری که از امام معصوم برای آزادی فرزندش امان گرفته باشد، منقلب شد و رنگ از رخش پرید. برخاست و به وضوخانه رفت. مدتی گذشت، سامره نیامد. نگران شدم و به وضوخانه رفتم تا هم تجدید وضو کرده باشم و هم از سامره خبری بگیرم. وقتی به وضوخانه رفتم، سامره را ندیدم. داشتم وضو میگرفتم که یکمرتبه سامره از انباری سرویس بهداشتی خارج شد. سر و رویش خیس بود و مثل نو عروسی که تازه از حمام بیرون آمده باشد، گونه هایش برق میزد. در انباری با آب سرد غسل کرده بود؛ سامره امّ داود شده بود و عزم او جزمتر از همه بود، گویا کسی در انتهای برج ندای " أینَ اُمّ داود" سر داده بود!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat