#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهل و دوم_ #تنهایی
چشمهای ملکه اشتیاق گفتن داشت، پای صحبتش نشستم. ملکه گفت و گفت. هنوز در خانه باغ سیر میکرد. کودکی اش را در آنجا گذاشته بود و هنوز به دنبال کودک بازیگوش و سر به هوایی میگشت که جوانی اش را به بند کشیده بود. اغلب در خانه باغ تنها بود و خان هفته ای یکبار به او سر میزد. تمام سرگرمی سامره پسرش بود؛ سلیم پسر درشت و زیبایی بود و صابر خان علاقه ی خاصی به او داشت.
در باغ چندین خانواده ساکن بودند که خانه های آنها از خانه باغ سامره خیلی فاصله داشت و محقّر و ساده بود. خانه باغ سامره در منظر آنها، خانه ی رویایی بود که هر کسی آرزوی داشتن آنرا داشت. مردان ساکن در باغ، روزها بر روی زمین خان کار میکردند و شبها فقط برای خواب به آن باغ میآمدند و زن و بچه هایشان در خود باغ کار میکردند و کل سال مشغول بودند. چند خدمتکار هم دائم مراقب سامره و سلیم بودند. سامره کنیزی داشت که با پسر کوچکش همیشه در خدمت سامره بودند و شبها را هم در یکی از اتاقهای خانه باغ میخوابیدند. شوهر کنیز سامره در یک حادثه از دنیا رفته بود. به جز روزهایی که میهمانیها و دورهمی های خان و دوستانش در آن باغ برگزار میشد، اغلب اوقات باغ خلوت بود. سامره جز آشپزی برای خودش و سلیم کار دیگری نداشت و گاهی برای سرگرمی خیاطی میکرد.
از گوشه و کنار اخبار ضد و نقیضی به سامره میرسید که خان با همسر اولش بر سر مِلک و املاک پدربزرگ اختلاف دارند. عموی خان تازه مرده بود و پای ارث و میراث پدربزرگ که سالها به واسطه قدرت عمو دست نخورده باقی مانده بود، به میان آمده بود. عموزاده ها بر سر تقسیم اموال پدر بزرگ اختلاف داشتند و همسر بزرگ خان، طرف برادران خودش را گرفته بود. خان گرفتاریهای زیادی داشت و گاه ماهها به خانه باغ نمیآمد و وقتی میآمد چنان آشفته و سردرگم بود که با کسی حرف نمیزد.
سامره روز به روز تنها و تنهاتر میشد و با وجودیکه فرزند دومش را باردار بود، پایه های زندگی اش را سست و در حال ریزش میدید. مدتها بود که پدر و خواهر و برادرانش را ندیده بود و مادرش هم دیگر کمتر به دیدن او می آمد.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat