eitaa logo
الف‌لام‌میم
509 دنبال‌کننده
260 عکس
53 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی غصه‌م میشه که مقاتل شده برا ما محل رفع و رجوعِ بودن یا نبودنِ اتفاقِ "عروسیِ قاسم‌بن‌الحسن" و این میون خدا رحمت کنه شیخ جعفر شوشتری رو که چه قشنگ این روایت رو بیان می‌کنن که خب باشه برا شب ششم
*ماها استادانِ"همه رو به یک چوب روندن"هستیم
به نیت دیگه‌ای لبتاب رو روشن کردم ولی خب حاصلش شد یه متن نه‌صد کلمه‌ای. خودم خوش ندارم قطره چکونی بفرستم ولی برا راحتی خوندن شما پاراگراف، پاراگراف می‌فرستم.
گیر افتاده بودم. موج می‌زد، بالا و پایین می‌رفت و بیشتر گیر می‌افتادم. دریا پیش می‌رفت و دست آخر می‌رسید به همان شلال معروف. نخ به نخ گیسوی قهوه‌ای اسیری داشت پای دربند. همان دیو سپید پای دربند، دربند آن طره‌ی زلف، همان دیو سپید پای دربند، دربند تو. دربا موج می‌زد، جذر و مد داشت. خیلی‌ها دربند تواند و دربندی، خیلی‌ها به اسم محمدی و علوی و حسنی و حسینی و الخ، نه، نیستند که نیستند. جور شد دیگر، چه کنم؟ قلم زدم و قرعه افتاد به نامت.
راستش را بخواهی می‌خواستم از سیب بنویسم. بوی سیب‌ها، همان سیبی که سهم او شد و شد مادرت و همان عقربی که زهرش شد نطفه‌ی همان ملعون روبروی تو. اینجا نقل این حرف‌ها نیست، می‌خواستم از سیب زنخندان تو بنویسم که هزاران یوسف مصری دربند و افتاده درآن چاه‌اند. می‌خواستم از سیب‌ها بنویسم که بوی خون پیچید. می‌خواستم بنویسم کسی که با نیزه سیب را تکه نمی‌کند؟ می‌خواستم بنویسم سیب چانه کامل که باشد زیباست.
سیب زنخدان شکافته شد. همان که دربندت بود از کثرت و طهارتِ چکیده‌ی آن سیب قلم زده. دو دست کاسه مانند می‌شود و فرو می‌رود در فرات. دست‌ها پر می‌شود از عصاره‌ی سیب سرخ، بوی خون می‌پیچد. زیر لب اسمی از اسامی جلالت زمزمه می‌شود و جان به فدای آن دو لبی که نفرین می‌کند. بعدها همان نفرین می‌شود حسرتِ امثال معنی و گوشه‌ای به هوای می‌خانه‌ات زمزمه می‌کند که«به هر نیت که خواهی ای صنم نامی ببر از من/دعا را گر نی‌ام قابل به نفرین کن صدا یک شب». الغرض مشت خون به زمین رسید. صادق آل محمد به روضه‌خوانی شتافت: مسجدی نیست روی زمین مگر آن‌که قطره‌ی خون شهیدی قبلا به آن زمین رسیده باشد. بوی سیب باز، بی‌امان، تلخ پیچید.
به نقل نوکر دربندت، دیو سپید، همان دیو سپید پای دربند خودش را رساند به خیمه‌ات. عرضِ ارادت جنیان را رساند. باز حاشا به معرفت‌شان، روسیاهی ماند برای همان‌ها که از آب هم مضایقه کردند و از حق نگذریم خوش داشتند حرمت میهمانِ کربلا. مشیت الهی به کنار، شوق خودت پس چه می‌شود؟ دست رد، حسرتِ اشرف مخلوقات بودن را در دلشان تازه کرد. ولی همان‌ها هنوز هم دربندت مانده‌اند.
از شوق تو بگویم یا سیب؟ روایت قمقام زخار و صمصام بتار از شوق تو دل‌انگیز است. مضمونش یادم است، همان‌جا که شیطان خطاب می‌کند به خدا که خدا، خدا همین بود تحمل میهمان کربلا؟ الله الله از این اوج حماسه‌ات. ندا می‌رسد از جانب خدا که گرما و سختی جوشن برتن نازدانه‌ی رسول خدا بیشتر شود. همان جوشن، همان جوشنی که سبحانک یا لااله‌الاانت الغوث الغوث خلصنا من‌النار یارب، همان جوشنی که برتن رسول‌الله سخت بود و جبریل امین از جانب رحمان صد فقره نام آورد و شد جوشن و آن آهن را برکناری انداخت. روز دهم رسیده همان جوشن برتن توست، خطاب می‌رسد و گرم‌تر می‌شود. گرما می‌رسد به مغز استخوان، حرارت می‌زند و پیه‌ی چشم را آب می‌کند. نوایی بر لب دارد، جوشن؟ نه، نه. او بگوید خلصنا من‌النار؟ حاشا و کلا. حضرت علامه‌ی طهرانی قلم می‌زند که سیدالشهدا در عاشورا هرگز برای نجات و خلاصی دعا خود نکرد. علامه نقل می‌کند کار که به اینجا رسید پسر ابوتراب صورت به خاک گذاشت نوایی بر لب داشت:«الهی رضیً بقضائک، تسلیما لامرک، لا معبود سواک».
گفتم صورت به روی رمل گذاشت، حرف دیگری که نزدم. نگفتم که ساعتی قبل لب در مقابل لب، چشم در مقابل چشم، صورت به صورت علی؟ نه، رسول خدا گذاشت. و میوه‌ی دلش، میوه‌ی دلش که از بهشت سیبی خورد و شد نطفه‌ای و شد مادری که مهرش آب بود. شد همسر و مرد آن پدری که بر خاک خوابیده بود و رسول‌الله فرمود به او یا ابوتراب. چه حکمتی است ارث خانوادگی‌ات از تو دریغ شود و نه به تو آب برسد و نه خاکت کنند.
الغرض از سیب می‌گفتم. تاریخ نقل می‌کند مردِ خوش سیمایی بود به نام دحیه‌ی کلبی که گاه جبرئیل به صورت وی هبوط می‌نمود به زمین. حسینین به خردسالی روزی به حجره‌ی حضرت رسول رفتند و به هوای کسی که نزد رسول خداست دحیه است سراغ او رفتند. به بازی مشغول بودند که حضرت رسول خطاب کرد به جبرئیل که گمان کرده‌اند تو دحیه‌ای و دحیه هرگاه می‌آمد برایشان هدیه‌ای می‌آورد. حضرت جبرائیل چرخی به دستش داد و انار، به و سیبی قسمت آن دو شاهزاده شد. بعد از آن اصحاب کسا و ام سلمه، جمعی، آن سه میوه را خوردند و هرچه از آن سه میوه تناول شد چیزی از آن کم نشد و به اذن الله باقی ماند.
سال‌ها گذشت و آن روز تلخ رسید و مدینه شبانه داغ‌دار مادر شد. بعد از او آن میوه‌ی باب میل فاطمه ناپدید شد. سال‌ها باز گذشت و جانماز خونی کوفه خشک نشده بود که پدر و آن به نیز رفتند. سال‌ها می‌گذرد و حسن که رفت آن سیب رسید به سیدالشهدا. بود و ماند تا رفع عطش کند از لشکری و بویش پیچید و پیچید در قتلگاه.
سیب را که تکه کنی بیشتر بویش می‌پیچد. حافظ شیراز وصف تو را گفت که «مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است». هزاران هزار افتاده در آن چاه، در آن سیب زنخدان. می‌خواستم از سیب بنویسم مرا ببخش، سیب گلوی تو محل بوسه بود آخر. گفتم سیب را که بشکافی بویش بیشتر پخش می‌شود. بوی تلخ، تلخی خون، بوی اسفند و کندر و زاج. چشم نخوری جانم به فدایت. بوی خون با دود اسفند و بوی عرق و دم هیئت قاطی می‌شود و بوی سیب می‌پیچد. امام سجاد فرمود هرکدام از شیعیان ما که مخلص باشد به هنگامه‌ی سحر اگر مرقدت را ببوید بوی سیب به مشامش می‌رسد.