۱-زمانی فکر میکردم ما چرا این قدر زود دست کشیدهایم؟ چرا ابنا بشر به این راحتی تسلیم شدهاند. چرا همه نشستهاند؟ چرا با گریه دنبال به دست آوردن حقیقت نیستند؟ چرا این همه به این وضع خو گرفتهایم. یعنی هر صبح برای شما، چشم باز کردن، اطراف را مشاهده کردن، ایستادن و نشستن و فکر کردن، مایهی حیرت نیست؟ دست از این شگفتی و نپرسیدن چطور، چرا برداشتیم. ای مظلوم «حقیقت».
۲-میدانید... اگر این نوشته دیگری بود و من خواننده، احتمالا در دل میگفتم «باشه، ولم کن عمقعلی، دلت خوشه». و دلم؟ دلم خوش نیست. دائما در حال فرارم. «همه»، دائم در حال فراریم. گفتم و از همان موقع که گفتم، حرفم عوض نشد. غم قاطی خمیر همه چیز خوب سرشته شده. غم همان مزهی آخرِ آخرِ آخرِ همه چیز است. که میماند. که ماندگار است. فرار میکنیم، میدانیم و این غم دارد.
۳-میشود یک ماه قبل که وداعِ یک ماهِ مشهد میکردم. روبروی گنبد گوشهی جلوی ایوان مقصوره، بمرانی میخواند و من میشمردم. «دلم برات تَنگ میشه». برای بالاسر، برای ایوان مقصوره، حیاط میرزا جعفر. «دلم بَرات تنگ میشه». میدان شهدا، چاییخانه باغ رضوان، حجرهی دانشگاه. روز سوم است. به فرموده معصوم، بایست ترک غمخانهی عالم کنیم. حالا هم بگویم. برای صبح باب القبلهی خوشگل حرم، طلوع عباس، مرد تربتی بالاسر، پیرمردی که وقتِ سلامِ زیارت عاشورای هرروزِ بعدِ نماز صبح، داد میزند سلام سلام و با دست اشاره میکند بلند شوید و دستش را بالا میآورد تا سلام دهد، برای خنکی سرداب، تابلوی زقاق مقام علی اکبر، خیمهگاه قاسم. «دلم برات تنگ میشه».
۴-نشسته بودم باب القبله. تماشا میکردم و از ظهور لوگوس یونانی گوش میدادم. خمیازهای از راه رسید و اشک به چشم، آشنایی دیدم. هندزفری را بیرون آوردم و مشغول صحبت شدیم. آخر سر میگفت ببخشید شما رو از مناجات انداختیم، چندباری به ما التماس دعا بست و رفت. خلاصه که همهچیزمان به همه چیز مان میآید. خلاصه این هفتهی آخر هم تمام شود و برویم مشغول استخراج حکم بیع عذره شویم. ما را چه به این حرفها.
الفلاممیم
حکم را معصوم بیان فرموده است: «اِبْرَأْ مِنْهُمَا، بَرِئَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْهُمَا». زمانه ما
هرقدر باید از ظلم زمانه بیزار بود، همانقدر در عقیده باید دانست که حضرت فرمود به قدر خون حجامت، تا قیامت، خونی ریخته نمیشود مگر به گردن آن دو نفر است.
شادی دل حضرت زهرا، دل شیعه شاد است.
الفلاممیم
پناه آوردم به کاغذ. مرکب بود و قلم نی. خواستم مشق نامت کنم. نامت؟ نوشتم هو. باز نوشتم، باز، باز، باز
بعد از تو؟ آخر «بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد». چه عرض کنم. بعدی نبود. بعدی ندارد. حالا من که اهل قناعتم. گرچه «ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت»، همینقدر کفایت کرد. همین که تیغ نگاه تو به ما هم راهی زد. حرفی نیست. «ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی». جای ملال نیست. الغرض که پاییز اومد که گلها... که گلها؟ کم جان میشوند. معرکه میگیرند: ما هم بهاری داشتیم. خلاصه من هم بهاری داشتم. بهارِ من پاییز شد. بهار من، سه روز دیگر بود. و راستش؟ بعد از تو؟ «بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد».
سالهای بعد، خیلی سال بعد، آن زمانی که احتمالا تاریخ زمانهی ما درسی چند واحدی با کتابهای کت و کلفت است، از ما چگونه اسم میبرند؟ نمیدانم. خودم را نمیدانم. انگار نهایت این جمله برای ما نبوده:«با حسین که نباشی چه در نماز، چه در بساط شراب». فردا، من، منِ ایلیای این گوشهی عالم جزو زمین خوردههایم، جزو توابینم یا در لشکر ابی عبدالله؟ نهایت مشخص است، نهایت کار را ابی عبدالله به گوش دالان تاریخ فریاد زده: «فإن من لحق بی استشهد و من تخلف لم یبلغ الفتح و السلام». دوگانه روشن است:«هرکس به من بپیوندد، شهید میشود، و هرکس باز ماند به فتح نمیرسد و السلام».
سنجهی جهاد، سنجهی شهادت، برپایی و حکومت این یک کلمه است در عالم دل: «فکأن الدنیا لم تکن».
قلبتان را بنگرید؛ سینه دریده، صنوبری به دست بگیرید و قسمش دهید که «دنیایی نیست». حقیقتش اگر هنوز دنیایی باقی باشد، خبری از شهادت نیست.
بعد از حکومت این کلمه در دل خود، همراهی دیگران وظیفه است. همانطور که ابی عبدالله همین یک کلمه را برای همراهی فرمود. این روزها هر که را دیدید بگویید، برای هرکه شد بنویسید، به جمع و گفتگو: دنیایی نیست، دنیایی نبوده. «فکأن الدنیا لم تکن و کأن الآخره لم تزل».
عزیز گمشدهای دارم. عزیزی گم کردهام در این عالم، این دنیا. عزیزِ من، مرگ است. عزیزِ من، آن نعمتی است که بین عباد چیزی کمتر از او تقسیم نشده. دنیا بی این عزیز، بیقرار است. آدمها ایستاده بر ذغال گداخته، بیآرام. آدمهایی که سر بر میآورند، بیآرام و قرارند. آدمهایی که من میشناسم، در طلب مرگ میروند.
مینویسد: «یک راه که البته به ندرت انسانها به آن مبادرت میکنند، خروج اختیاری است. من هرچند خود آن را انتخاب نمی کنم، اما برایم محترم است که فردی با اذعان به موهوم بودن تمام اسطورههایش و ناموجه بودن هر شکلی از نظام باور، بخواهد دانسته و خودخواسته از این بازیای که نادانسته و ناخواسته واردش شده خارج شود؛ اگر فرض کنیم اصلا خروجی در کار باشد.».
او با زبان خود مینویسد و من با زبان خودم میخوانم. من میخوانم که فرمود «مرا عبادت کن تا به یقین برسی». من میخوانم که فرمود «مراد از یقین مرگ است». من خواستم، جایی خواستم و زمانی خواستم و از فردی خواستم که میدانستم زمین نمیماند. حقیقتش الان که فکر میکنم آن موقع نمیدانستم. حقیقتش آن موقع گفتم یا بخت یا اقبال. شاید دریا با ماست ما دوغ شد و شاید این تیر، آخر به هدف خورد.
الغرض، آخر به هدف نشست. از او بایست مرگ طلب کرد. نهایت باید مُرد. باید مُرد.
الفلاممیم
عزیز گمشدهای دارم. عزیزی گم کردهام در این عالم، این دنیا. عزیزِ من، مرگ است. عزیزِ من، آن نعمتی ا
همانقدر که یقینِ بعد از پلِ شک را مدح میکنم، از آدم های جزمگرا بیزارم. آن که گمان کرده بر زمینی سخت خوابیده و بیحس دراز کشیده و ادعای یقین میکند، مطلوب من نیست. آن کسی مطلوب است که سر از عرشه کشتی برآورده، «شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل» دیده باشد، جایی فریاد برآورده باشد: «کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها». بیقراری، بیآرامی، بیثباتی باید کشید. حالا که خبردار شد، در طلب برآید و نهایت برسد. عرض من یک کلمه است: آدم باید به ایمان بعد کفر برسد.
بیایید فکر کنیم پازلِ ما کامل نیست. بیایید فکر کنیم پازل ما پر از تکههای تکراریست. پر از تکههای نامربوط. پازل ما، آب و آتش است. ببافیم: روزی روزگاری پازل ما سفیدی بود. و امروز، امروز یکی برچسب آب دارد و دیگری آتش. امروز یکی برچسب ایلیا دارد و یکی بکر و عمرو. بیایید فکر کنیم ما فقط برچسبیم. فکر کنیم روزی برچسبی در کار نبود و فردایی میآید که باز هم برچسبی در کار نیست. غرضم این نبود، مسیر خورد و نوشتم. غرض آنکه... بگذریم، «این زمان بگذار تا وقت دگر».
با آدمهای تقلیلگرا که حرف میزنم، میگویم شاید هم همین باشد. شاید زندگی همینقدر ساده است. شاید همه این پیچیدگیها هیچ است. تقلیلگرایی، ریداکشنیزم، فروکاست، تخفیف، تحلیل، هرچه میخواهی بنام. منظور من مشخص است. آدمهایی که نهایتِ همه چیز را به دو ضربدر دو مساوی چهار میرسانند. چهار مولفه دارند و همه چیز را در آن محدوده تفسیر میکنند. برای من، بیشتر از آنکه نافی عمق باشند، فکر بر انگیزند. نمیدانم. شاید همه چیز ساده است.
موسای نبی، یک جایِ داستان به درختی تکیه زده، به سایهاش پناه آورده است. دیر زمانی از شدت گرسنگی خوراکش سبزی زمین است. به قدری لاغر و کمگوشت بوده که سبزی داخل شکمش دیده میشده. اینجای سکانس را باید از دلِ کلمات جُست. موسی را ذوجوعات گفتهاند، صاحب گرسنگیها. محتاج تکه خرمایی است. فرمود: «رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ».
-
در موقعیت مشابهی گرفتار نبودیم. حتی اگر از آب دادن به گوسفندان و تکیه زدن به درخت و گرسنگی و در کل، از اصل داستان دست بکشیم باز هم در موقعیت مشابهی نبودیم. ولی به هرحال، به قول او، به زبان خودم در پیامهایم نوشتم و هو کما تری، شد آنچه شد.
-
او در طلب طعام بود و من؟ من در طلب هیچ. من فکر میکردم و میچیدم و طلب؟ هرگز. من نمیخواستم. آخرین بار، خیلی قبلتر خواستم. حقیقت الان فقط نظاره میکنم. میبینم.
-
شب بیست و سه، بالاسر، عدهای به فریاد طلب میکردند. استغاثه، طلب، دعا، خواندن، سوال، هرچه. من نگاه. طلب من، نظارت است. به انتظار دیدن.
حرف من، بر سر «من» نیست. مینویسم که یادم باشد. فکر میکردم اگر ابتلای مسعود دیانی نبود، هیچ موقع آنقدر بیسانسور خود را در دسترس نمیگذاشت. حقیقت، بیدفاعی نویسنده، جذابش میکند. از اندرونی بگو، بیرونی را که همه میبینند. از اندرونی بگو تا بخوانندت.
الغرض از ناگفتهها گفتن، دل میخواهد. سیود مسیج نگهدار متنهای بیدفاع است. مینویسم که بماند، که یادم باشد. که نوشتن و کلمات فرار آدمی است از نهایتی که میبیند. که طلب جاودانگی است و ... . بگذریم.
ابی عبدالله مقتدای شورشیهاست. ابی عبدالله مقتدای همهی شورشیهای عالم است. نه اینکه اولْ طاغی باشد، داستان طغیان او مشهور و مشهود است. و الا که پس تاریخ را بگیری، برادر و پدر و مادر و پدربزرگش و... برو تا جدِ بزرگشان، ابراهیم نبی الله. همان که تبر به دوش، راهی بتخانه شد. خاندان شورش. چارهای از شوریدن نیست. چارهای نبود که در فقه میگویند علاوه بر گفته و رفتار، تقریر معصوم هم حجت است. یعنی معصوم ببیند و هیچ نگوید. این سکوت، علامت رضاست. این سکوت، برای ما کافی است. ابی عبدالله، ناچار، یاغی بود. چاره و همه کارهی عالم، باید میشورید. باید طغیان میکرد تا کردهی او بماند برای ما. تا که بدانیم باید یاغی بود.
ـ
هفتم اکتبر، دانسته و ندانسته، اقتدا و تاسی است به خاندان شورش. «باید» میشوریدند. نتیجه طغیان در تاریخ مشخص است: تنها لگدکوب بر صحرا، سرها بالای نیزه، زنان اسیر. ولی «باید». ناچار.
ـ
اینها مسأله من نیست. پسِ پردهی ذهن من است. شاید برای شما هم جای تأمل نباشد. سوال من، از «جایِ من» است. من کجای صحنه قتال ایستادهام؟ من، منِ این گوشهی عالم جزو زمین خوردههایم، جزو توابینم یا در لشکر ابی عبدالله؟
همان دیدار اول پرسید مشغول چه هستی؟ تا گفتم، برایم خواند:«ثلاثهٌ لیس لها نهایه/رسائل، مکاسب، کفایه». پیرمرد، مشتی و پرطرفدار. حالا به اسم و رسم برایش مینویسند مرید پرور است و عرفان دود کن. ولی تا باشد، اینجور عارفها. پرسیدم بنای ایران ندارید؟ گفت این طرف حرم امیر و همینجا هم وادی السلام. راست میگفت، آرد را بیخته و الک آویخته. سه روز دستور ذکری داده بود داخل گروه تلگرامشان و نهایت شب سوم، وعده صادق آمد. نمیخواهم خیلی قصه را ماورائی کنم. ولی به نظر میشود از گوشهی خانهی حقیری در نجف همانقدر کارساز بود که در دل میدان نبرد.
الفلاممیم
سنجهی جهاد، سنجهی شهادت، برپایی و حکومت این یک کلمه است در عالم دل: «فکأن الدنیا لم تکن». قلبتان
نمیدانم. الان نزدیکتر به صحنه هست و من دورم. دهه اول محرم، مینشستیم امامزادهی کوچک محله و "آفتاب در مصاف" میخواندیم. من -به واسطه نزدیکتر بودن به ابیمخنف و ملهوف و مقرم- از تاریخ میگفتم و او از مصاف. گفتن من گفتن ماند و گفتن او شد رفتن. الغرض "هر کجا هست خدایا به سلامت دارش".
تاریخ اینگونه تیتر زده:"فی مسیره الی کربلا". ابیعبدالله حجت را تمام کرده بود: دنیایی نیست، دنیایی نمانده است و حالا در مسیر کربلا شرح میدهد: "إنّ هذهِ الدُّنيا قَد تَغَيَّرَت و تَنَكَّرَت...". "دیگه این دنیا به درد نمیخوره". این دنیا چهره عوض کرده است. این دنیا دگرگون شده است. خوبیهای این دنیا پشت کرده و رفته و به قدر ته مانده ظرفی در آن، خوبی مانده است. این دنیا... . خلاصه "دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره، نداره".
الفلاممیم
نمیدانم. الان نزدیکتر به صحنه هست و من دورم. دهه اول محرم، مینشستیم امامزادهی کوچک محله و "آفتا
این کلمه آخر را چرا نوشتم؟ خواستم بگویم همانقدر شجاعت، دلیری و حماسه آمیخته شده با عشق و احساس و بوسه که نیازی به فرض کردن های واهی نیست. بوسهی توی آتش و زیر رگبار هم اگر باشد، فرض کردن جایی ندارد. فرض کردن جایی ندارد که ما تو خاورمیانه هستیم، که جنگ جای دیگه نیست و با این همه مقتدای ما ابیعبدالله است که بغل در بغل قاسم گریست و غش کرد، که صورت به صورت علی گریست و فوت... . این کلمه را نوشتم که بگویم حاصل دنیایی نیست میشود "فایده نداره، نداره".
جای جالب داستان این است: ما اولین نفراتی نیستیم که زندگی میکنیم. قبل از ما هزاران، میلیونها، میلیاردها آدم دیگر زیستهاند که از قضا آنها هم آدم بودهاند. فکرهایی داشتهاند، علاقههایی داشتهاند و نهایتا زندگیای. خلاصه: ما هیچ کداممان منحصر به فرد نیستیم. فکرهای ما را زندگیها کردهاند.
-
هفتم آبان در سیود مسیج این را نوشته بودم. دیشب، مباحثه، که میخواندیم دیدم این حرفهایی را که من زیاد بهشان فکر کرده بودم، کسی صدها سال قبل گفته است. زندگی کرده و مُرده.
به دلم بود از تو بنویسم. به دلم بود بنویسم که بویِ تو را بدهد. بویِ جایی که دریا و خانههایش بوسیدنی است. جایی که شراب است از روحِ مردمش. بویِ ریحان و نان، بویِ بیروت، بویِ تو. به لحظهای طعمها پیچید. دمی شد و تغییری. چطور شد؟ چرا؟ "فکیف صارَ طعمُها، طعمُ نارٍ و دخان؟" بویش بویِ آتش و دود شد. بوی خون، بوی دود، بوی باروت، بوی بیروت.
*
پنجاه و پنج روز گذشته که میگویند بین ما نیستی. عزیزترین، باورم نیست. من میدانم پدربزرگم و مادربزرگم و دایی و عمو و شهید رئیسی و حاج قاسم و همین آشنا و غریبها را به خاک سپردیم و دیگر تمام. دیدارمان به قیامت است. الحق تو را باور ندارم.
*
من شهادت میدهم، بهترینِ اولادِ امیرالمؤمنین علی علیهالسلام، به دست شقیترین افراد بشر به شهادت رسید.
*
رسمِ روزگار است. ابیعبدالله در راه طف، بسیار تکرار فرموده است. داستانِ یحیایِ نبی، داستانِ تمامِ کشتگانِ عاشورا است، از اول تاریخ تا به قیامت. از پَستیِ دنیاست نزد خدا. ابیعبدالله در راه واقعه فرموده، از پستی دنیاست که سَرِ نبیِ خدا، به فاحشهای هدیه شود. "مِن هَوانِ الدنیا علی الله، أن رأس يحيي بن زكريا اُهدي إلى بغيٍ من بغايا بني اسرائيل."
*
انگار رسیدن به کربلا از باور به پستیِ دنیا میگذرد. دنیایی نیست. دنیایی نبوده.
دما منفی ۲ است. صدای سوختن بخاری میآید. شوفاژ هم داغ است. یک پتو زیر و یک پتو رو. نمیدانم. یکی از بحثهایمان به انگلیسی است. خودم فهمیدم بعضی جاها را کج و معوج، مغلق میگویم. گفتم حاجآقا، راستش، فارسی حرف زدنم هم همینقدر بد است و داغان(لابد کتابیِ داغون!).
روان حرف زدن، روان نوشتن، رزق است. زلال نوشتن، روزی است. خوش رزقی است و خوشا صاحبانش.
الغرض آن هفته به ذهنم زد، نه که در امر نوشتن یکهتاز میدانیم و تکْ کشتیِ بحر(یم(دریا))یِ تایپ و کتابت، در عرصهی سخنوری هم بایست ورودی سهمگین کنیم.
*
بگذریم و اگر مجالی بود بعدتر شرحِ قصه دهم. به دلم بود این زیارت اولم بعد از او، همه برسد به او. مصادف شد با دست به دست شدن فیلمهایِ آن نقطهی ضاحیه. در آن روایت است که خدا رحمتش کناد، اگر پیروز میشد "لَوَفىٰ"، وفا میکرد.
به شهادت من نیازی نیست، بعد از آنکه خواندم "اتیتک زائرا عنه" گفتم، گفتم که الحق وفا میکرد. باز فکرم رفت به جناب سعید بن عبدالله و روز واقعه. آن صحنه که رو به ابیعبدالله گفت "اَ وَفیتُ؟" جواب بله گرفت. گفتم نه نشد. گفتم وفا کردی. گفتی و پایش ماندی. خوشا.