الفلاممیم
سیره ما و مخالفین در تاریخ روشن است. مانند این چنین روزی، افقه فقهای آن زمانه را تهمت ارتداد میزنند
حکم را معصوم بیان فرموده است: «اِبْرَأْ مِنْهُمَا، بَرِئَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْهُمَا». زمانه ما، زمانه تأویل است. وحدت یا تقدیس؟ قدر متیقن: تو گوش به معصوم بسپار.
هدایت شده از الفلاممیم
پناه آوردم به کاغذ. مرکب بود و قلم نی. خواستم مشق نامت کنم. نامت؟ نوشتم هو. باز نوشتم، باز، باز، باز. تویی، تو. مراجعه کردم به کتابهای گذشته، نیاکان را دیدم که دست خالی برگشتهاند از دریای تو. حرف از عذار و عارض بود، از طرهی زلف و لعل لب و همینها دیگر. کتاب شعرهای معاصر را تهی یافتم. در جستوجو بودم که سیاهی چشمانت طلوع کرد و شب شد. تار دیدم که تکهیِ بالایِ جمجمهام نیست. کاسهی سرم پر بود از خالی. گارسون با پیشبند سفید و جلیقهی سیاه کاسهی یخ را خالی کرد داخل کاسهی سرم. صدای شکستن شیشه پیچید. او_همان تو_ پایش گیر کرد به پایین در. صدایی پیچید. نامت؟ شنیدم و نفهمیدم. آدمی مگر چقدر ظرفیت دارد؟ هر قدر هم پرتحمل... مرا ببخشید. خون شُره کرد روی لباس سفید، قطرهی بعد، قطرهی بعد، قطرهی بعد. ترک بین لبت شکاف خورد. به لحظهای اوضاع دگرگون شد. خون باز شره کرد. حدادی با پیشبند سیاهش از داخل کوره مواد مذاب را برداشت. عدل خالی کرد روی یخ داخل سرم. ترق ترق صدای شکستن یخ آمد. رگی در مغزم پاره شد. گرمیِ خون جهید در سرسرای جمجمه. عهد کردم چشم بسته تا خانه بروم. تصویر تو حک شده بود پشت پلک. مگر اشک تصویر را پاک کند که هی، خیال باطل.
_سورئال_
الفلاممیم
پناه آوردم به کاغذ. مرکب بود و قلم نی. خواستم مشق نامت کنم. نامت؟ نوشتم هو. باز نوشتم، باز، باز، باز
این را خودم میپسندم، چه مهر ۴۰۰ باشد، چه ۴۰۱، چه ۴۰۲. چه فکرها و چه تفاوتها و چه... چه میدانم، ذهنیتها. ثابت که تغییر نمیکند.
ما به آیه استرجاع دستگیریم و به امید انا فتحنا، نشکو الیک میخوانیم. ما دست آویز أمن یجیب، منتظر آن مضطر. چه بگوییم. بغض صوت عبدالرحمن عبدالباسط. سوز اذان حزین موذن زاده. یک هفته قبل متنی نوشته بودم، منتشر نکردم. ماند امشب که همین چند کلمه را بنویسم. بنویسم که همه چیز روشن است. صحنه مثل روز روشن است...
هدایت شده از محمدعلی جعفری
...
زنی جلوی رذل روزگارش تمامقد ایستاد. اطرافش هم سرهای به نیزه. روبهرویش سر عزیزش داخل تشت. خطبه خواند و مردم را بیدار کرد و ورق وضعیت وهمآلود زمانهاش را برگرداند.
...وَ سَیَعْلَمُ مَنْ سَوّی لَکَ وَ مَکَّنَکَ مِنْ رِقابِ المُسْلِمِینَ، بِئْسَ لِلظّالِمِینَ بَدَلاً، وَ اَیُّکُمْ شَرٌّ مَکاناً، وَ اَضْعَفُ جُنْداً؛
...به زودی آنکس که حکومت را برای تو هموار ساخت و تو را بر گرده مسلمین سوار کرد، خواهد دانست که چه کیفر بدی نصیب ظالمان خواهد شد و خواهد فهمید که جایگاه چه کسی بد است و لشکر چه کسی ضعیفتر و ناتوانتر است!
و امروز؛ دکتر بیمارستان غزه با این دکوپاژ و میزانسن، سکانسی خلق کرد که تاریخ را تکان خواهد داد. تکانی که زلزلهای ۱۰ ریشتری میشود بر پیکره پفکی رژیم کودککش.
#غزه_العزه
#غزه_تحت_القصف
#مستشفی_المعمداني_غزه
🆔️ @m_ali_jafari
۱-طلا و نقره و سنگ و چوب که ارزشی ندارد. منسوب به تو که شد، بوسیدنی میشود. کسی سنگ بیابان و نقره رکاب را، نه بغل میکند و نه میبوسد. به لطف توست که معنی بگوید:«برو ضریح علی باش تا ببوسندت/چه صرفه میبری ای نقره از رکاب شدن».
۲-به احسانش بیفزا و اگر چیزی هم بوده، به نگاه آنها که یک عمر ازشان دم زد، فتجاوز عنه. آشنایِ بچه هیئتیها همان صوت و صدای آقاجون است. «به خدا اگر این کلمه جایی داشته باشد تو عالم، این کلمه رو باید به امام حسین گفت: تو که ما رو کشتی!».
۳-امیر وضعیت سفید یک دیالوگ داشت، میگفت:«من که اینقد از شما خوشم اومده بود، شما اصلا هیچی از من خوشتون نیومده بود؟». آدمیزاد است دیگر. گوشهی صحنتان به ذهنم زد. سلام ما را میشنوی و صدایت را ما، نه. شما اصلا هیچی...؟
۴-همین الان خاطرم رسید. کشی در رجالش در مدخل بزنطی از قول احمد بن محمد بزنطی نقل میکند. که جمعی رسیدیم خدمت حضرت. بعد از مدتی، بلند شدیم تا برویم، حضرت رضا به من فرمود: احمد تو بمان. بعد از رفتن، جنابشان شروع میکنند به حرف زدن. میفرمودند و میپرسیدم و جواب میدادند. پاسی از شب گذشت. خواستم بروم. حضرت فرمود میمانی یا میروی؟ گفتم هرچه شما بفرمایید. حضرت فرمود بمان و دستور دادند تا جای خواب خودشان را برای احمد بیاندازند. احمد میگوید به ذهنم زد که از میان اینهمه اصحاب و دوستان، حجت خدا و وارث علم النبیین با من انس گرفته و خدا را شکر گفتم و سجده به جا آوردم. احمد میگوید در سجده بودم، حضرت با پایشان به من زدند، بلند شدم، فرمودند:«حضرت امیر از صعصعه بن صوحان عیادت کردند و فرمودند ای صعصعه این عیادت را افتخاری برای خود نشمار و برای خدا تواضع کن تا خدا به تو رفعت دهد».
۵-قربانت شوم. «و قد منعت الناس». الف ناس را بکشید. منعت الناس. مردم را منع کردی که بی اجازه داخل شوند. اجازه ما کی میرسد؟
۶-وداع زیباست و غم دارد. خودمانیم، غم است که میماند. حزن است که عزیز است. خوشی را که نباید پاس داشت. غم است که محترم است.
۷-در وداعت میخوانیم رزقنی العود ثم العود ثم العود... من که میخوانم و ذکر العود به دستم میگیرم. مجاورت که نشدیم. دل هم تنگ میشود دیگر. باشد.
۱- آدمها و مکانها و زمانها برای من، اسکیس و طرح اولیه نقاشیاند. همان اتود زدن. همان رقصاندن بیجان قلم روی کاغذ. غرض؟ سریع میروند. زندگی من صحنههای کمرنگ، حاصل از طرح اولیه روی کاغذ است. کمتر کسی برایم پررنگ میشود. کمتر کسی از بین این خطوطِ پررنگ، رنگ میگیرد. کمتری که من میگویم یعنی هیچکس تا به حال.
اما شما؟ خطوطِ پررنگِ رنگیِ نقاشیِ صفحهی زندگیِ من هستید. داستان فرق میکند، که «به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم/شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم».
۲-به قربانِ دریایِ چشمان آن نوکری که گفت:«سرمایه و دارایی من، این است که مانند ترک های پشت کوه، صاف و بی غل و غش به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ارادت و ایمان دارم.»
گرچه در عشقت از دهاتیها هم کمتریم، دروغ را قبول کن:«مثل دهاتیا دوست داریم، یا اباعبدالله!».
۳-راستش، پلن بی ما آبادی بود. ویرانی را برگزیدیم، علی الله. حاصلش جنون باشد و خرابی و پریشانی، ما را بس. جریان آب و قلاده و افسار دست جناب شماست. ما که همزبان شدیم:«ویران اگر نمیکنی آباد کن مرا». هر چه صلاح باشد که الخیر فی ما وقع.
الفلاممیم
۱-بعدازظهر پیام داده: «سلام...امشب کلاس هست؟ شب بلندی هم هست...» بعد از چند دقیقه دوزاریم میافتد که
۱-گمانم سوم داییاش باشد. همان یکی، دوماه قبل که دیدمش گفت دایی و مادربزرگش، هر دو روی تخت بیمارستاناند و محتاج دعا. حرف زدیم. از اینکه «آخرش چه؟»ی او و من. چه این دغدغههایی را در رشتهای مثل پزشکی کم داریم و خدا کمکش کناد. همین.
خلاصه که داییاش مثل عموی ما، همین میانسالی سرطان گرفت و بعدِ یک مدت هم چند روز قبل صدای «انا لله»اش بلند شد.
۲-اجازه بدهید. جزئیات اهمیت میگیرد. یک کره و دو تخم مرغ با سیبزمینی و یک قاشق ترشی و یک مشت سبزی و گلپر و نمک و فلفل، باید یکضرب و پر مهارت پیچیده شود لای دو تکه نان لواش. حالش باشد یا نباشد، باید بشنوی. «بله دایی، این سیبزمینیا از نه صبح پخته میشه رو سنگ، تااا شیش بعدازظهر. قشنگِ قشنگ پوک میشه. رو سنگ تموومِ سمومش کشیده میشه.» اگر تاییدش کنی هم، پیرمرد شاید حال کرد و یک تکه سیب، همینطور داد دستت سق بزنی تا ساندویچت را بپیچد.
دیشب بعد از هزارمین ارائه نظرات تخصصی در مورد سیبزمینی، میپرسید «تبلیغ نرفتی این مدت؟». بعد هم گفت که فرداشب نیست. شب یلداست و بایست رفت خانهی بزرگترها و بچههایم خانهام هستند. دست آخر یک عاقبتت به خیر باشه همراهم کرد و رفتم.
۳-برای من، تاریخ اگر نبود، خاطرات هم نبودند. از همان حرف، رفتم به پارسال و یادم افتاد. سالهای قبلترش. حتی سال هشتم، نمازخانهی مدرسه و انار. بعضی جزئیات، میماند. بعضی آن جزئیاتِ آن کلیها.
۴-بله آقا! هر که خواست بخواند «هرکه معشوقه بر انگیخت گوارایش باد/ دل تنها به چه شوقی پی یلدا برود؟». ما که رو به تمثالش میخوانیم «للناس فی الشهر هلال و لی/ فی وجهها کل صباح هلال». برای مردم، هر ماه یک هلال طلوع میکند و برای من، هر روز در وجه او، طلوع هلالیست.