۱-در کافی شریف است. کلینی از سدیر صیرفی نقل میکند. داشتم از مسجد الحرام خارج میشدم و حضرت باقر داشت داخل میشد. حضرت دست مرا گرفت. رو به کعبه کرد. فرمود:«سدیر! مردم امر شدند به سوی این سنگها بیایند و گرد آن طواف کنند. بعد نزد ما بیایند و ولایت خود را نسبت به ما اعلام کنند.»
روایت ادامه دارد. مقصود همان که شیخ بها گفت: «إن کان الی الکعبه و البیت أتیتُ/مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو.»
۲-در بحارِ نقل که غوص کنی، ادب برخورد دستت میآید. قربان صدقهاش باید رفت. جان به آن راویانی که «جعلت فداک» از زبانشان نمیافتد. بالاخره، با ادب سوی او میغیژ و او را میطلب. همزبان شو. تو هم بگو جعلت فداک، فدایت شوم، دور سرت بگردم!
۳-ای آقا! ما همه عاشقهای رو به قبلهات و تو؟ کعبهی عشق. که فرمود «مَثَل الامام مَثَل الکعبه». به سویت باید آمد. چه حال غریبی! رو به کعبه بگویی«یا ولی الله ان بینی و بین الله عزوجل ذنوبا لا یاتی علیها الا رضاکم». به کعبه جعلت فداک بگویی و دورش بگردی!
۴- دست ما که کوتاه است. کی شود بخوانیم «رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد/ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم».
هم حکم صریح است: «فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم» هم تفسیر حکم:«بدانند که این فاجعه آفرینی پاسخ سختی در پی خواهد داشت باذن الله». صبر راهبردی؟ چه بگوییم.
هدایت شده از الفلاممیم
به تمنای زلف، شهر به شهر میگردم. ماه به ماه منتظر میمانم. به استقصا کتب را تورق کردم بلکه ردی ز آن تیغ ببینم، به قربان آن ابرو. سال گذشت و رسید به ماه جنابتان. بیشترِ مغربها زیارت تمثال حضرتتان، به لحظاتی قسمت ماست. تا پله برقی برسد پایین خیره به تمثال ذکرم است:«ز اعماق قرون از بین جمعیت تو را دیدیم/ تو هم ای ناز مطلق از همان بالا ببین ما را».
الفلاممیم
هم حکم صریح است: «فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم» هم تفسیر حکم:«بدانند که این فاجع
صریح ِکلام جای تأویل ندارد، الحمدلله...
۱-شب باشد. نیمههای شب. اتوبوسها خستهی راه، میانهی بیابان بایستند. چراغ نئونی رستورانِ چرکِ بینراهی بطپد. مستِ خواب باشی و بیدارت کنند که شام. سرما، هایِ دهانت را بنمایاند. نه راه رفت و نه برگشت. بیرون آن رستوران بایستی. در این حین، چند درصد احتمال همصحبتی میدهید که از شما بپرسد:«حالا واقعا خدایی هست؟».
۲-پرستاری میخواند. همصحبتی با من، شیره گرفتن از آلبالوست، روغن گرفتن از کاه، آبمیوه گرفتن از موز. نمیدانم. حرف زدیم. پشمامی سر داد که طلبهام. گذشت. «از زندگی راضی هستی؟». با نیش باز بالا و پایین زندگیام را کاویدم. از این سر ِ ذهن به آن سر دویدم. چرا نباشم؟ سر تکان دادم. «(خنده خفیف) آره خب...».
۳-چند دقیقه سکوت فضا را پر میکند. سکوت، با صدای لاستیک کامیونها روی آسفالت جاده گره میخورد و شکسته میشود:«حالا واقعا خدایی هست؟».
۴-آدمِ بیدرد، حرفِ دردمند را نمیفهمد. این کلمه یقین است. تا نچشیده باشی، همدردی ترهات بافتن است. حرف همین است. اگر روزی رویِ پلِ شک، عبور و مرور نداشتهای، میخندی. بله آقا! پوزخندها دیدیم. نگاهش کردم. کلمه به کلمه همراهش کردم. برهانِ دو دو تا چهارتا راه چاره نیست. باید بفهمی چرا، چه شده، چه خبر است. همین.
۵-راه چاره نیست، باید دوید و شکی نیست. لکن خدا رحمتش کناد، اگر آن شهید هم گفته باشد «از درس متنفرم» و حرف تکلیف را پیش کشیده باشد. ما مریدِ آن مراد ِآملی هستیم که مترنما میفرمود:«منم آن تشنه دانش که گر دانش شود آتش/مرا اندر دل آتش همی باشد نشیمنها».
۶-یک کلمه، شقشقه هدرت هم هست. بعضی حرفها انگار از زمانه ما رخت بر بسته. گذشت دیر زمانی که علم در ذهنها مطلوبیت ذاتی داشت. زمانه ما، زمانه این حرفها نیست. علم در طلب کارآمدی مد است. نهایت مکالمه ما با این دسته کثیر عرض التماس دعاست و احتمالا راهکار عده مقابل هم همین است. چه عرض کنیم.
هدایت شده از الفلاممیم
اول رجب نالهی یا ربِ عشاق بلند است و آخر رجب صدای یا لب. اول رجب ملک داعی ندای تو سر میدهد، به تو میخواند، جناب حبل الله. آخر رجب رسیده و ما به تو؟ به آن زلف؟ «تشابه ره به سنخیت برد آخر مشو نومید/به مویش راه خواهی برد ای روی سیاه آنجا»
الفلاممیم
اول رجب نالهی یا ربِ عشاق بلند است و آخر رجب صدای یا لب. اول رجب ملک داعی ندای تو سر میدهد، به تو
من از لطف شما مینویسم تا یادم نرود. آب باریکه را به سر رسانیدم. از این دریا تا همین دریا، آب باریکه به سر رسید. مینویسم، عریضه مینویسم که این نهر به سر رسید، به آن دریا خواهید رساند یا نه؟
۱-آدم از عاقبتش که خبر ندارد. امروز بگویی مرا فلان جا دفن کنید و فردا روز بسوزاندت که روزی گفتهای:«مرا بیا و بسوزان به رسم هندوها/به کشتگان محبت کفن نمیآید».
الفلاممیم
۲- جمعهی آخر شعبان بود. مثل همان روزی که اباصلت رسید خدمتتان. به قول شاعر عرب، قوم را دیدم که به سو
۲-گوشهی بهشت زهرا، جا مانده از کوزه و دریا مینویسم. خاک بایست حاصل خیز باشد تا آدم بروید. آدم از آدم بروید بالاخره. دانه اگر نروید، میپوسد. تعارف که نداریم. یک دانه، یک خوشه و هزار دانه. آدم باید سعی کند دست آخر جای خوب بکارندش. سعی کنید خوب بمیرید. من هم سعی میکنم، سعی میکنم زمستان بمیرم، هوا خوب باشد. آن روز ِ برفیِ حرم البته گفتم، آدم توی برف هم بمیرد بد نیست. بگذریم. آدم که از عاقبتش خبر ندارد. همان که معنی گفت: «ای بسا مطرب که با تنبور و دف/دفن می گردد به صحرای نجف؛ وی بسا زاهد که با سیصد مقام/ره نمی یابد به وادی السلام».
الفلاممیم
۵- روبروی آن گنبد طلا با خودم میگفتم اصلش هم همین است. زود به زود برسیم به محضر حضرتتان. همین یک ما
۳-آدم خوب است حسرت به دلش نماند. نگاه که میکنم سال را، دویدم، خندیدم، گریستم و رسیدم؟ رسیدن که چه عرض کنم، به دلم نماند. هربار بیشتر دلتنگت شدم. آن موقع که برایت نوشتم «هیچ موقع اینقدر...»، صنوبری را از سینه کندم، تحویل محل شارژهای حرم دادم. مرا به دل چه کار. حالا که شد، بیدل برای خود بخوانم: «بیدل چنانکه سایه به خورشید میرسد/من نیز رفته رفته به دلدار میرسم».
الفلاممیم
۴- تا یادم است، امین الله را برای دو امام خواندهام. حضرت مولا و حضرت سلطان. ماه رمضان میرسد و رفیق
۴-ماه رمضان میرسد و این بار به ما قرعه خورد. ابن قولویه نقل میکند، رسید خدمت حضرت صادق و عرضه داشت: «فدایت شوم، به خدمت شما رسیدم و قبر امیرالمومنین را زیارت نکردم». آدم از دل کسی خبر ندارد، خوش خیالی لابد. حضرت فرموده باشد اگر از شیعیان ما نبودی، نگاهت نمیکردم. بدان که «أن أميرالمؤمنين أفضل عند الله من الأئمة كلهم».
۵-نقل قول میکنم از پیامهای ذخیره شده، نه ِشهریورِ ۱۴۰۰: «من به فدای آن رویا، بوسیدن آن نقطهی باء، جان به قربان آن حالت یله و رها، مستی و کمی بعدتر خماریِ مانده به جا، آه، آه، آه».
در اختصاص است، شیخ مفید نقل میکند. حضرت دستورالعملی میدهند برای دیدن ائمه در رؤیا. بعد راوی عرضه میدارد: «آقای من، فلانی شما را در رؤیا میبیند و حالی که شرابخوار است». حضرت فرمودند: «ليس النبيذ يفسد عليه دينه إنما يفسد عليه تركنا وتخلفه عنا»، نبیذ که دین را خراب نمیکند، ترک ما و تخلف از ما دینش را خراب میکند.