الفلاممیم
سنجهی جهاد، سنجهی شهادت، برپایی و حکومت این یک کلمه است در عالم دل: «فکأن الدنیا لم تکن». قلبتان
نمیدانم. الان نزدیکتر به صحنه هست و من دورم. دهه اول محرم، مینشستیم امامزادهی کوچک محله و "آفتاب در مصاف" میخواندیم. من -به واسطه نزدیکتر بودن به ابیمخنف و ملهوف و مقرم- از تاریخ میگفتم و او از مصاف. گفتن من گفتن ماند و گفتن او شد رفتن. الغرض "هر کجا هست خدایا به سلامت دارش".
تاریخ اینگونه تیتر زده:"فی مسیره الی کربلا". ابیعبدالله حجت را تمام کرده بود: دنیایی نیست، دنیایی نمانده است و حالا در مسیر کربلا شرح میدهد: "إنّ هذهِ الدُّنيا قَد تَغَيَّرَت و تَنَكَّرَت...". "دیگه این دنیا به درد نمیخوره". این دنیا چهره عوض کرده است. این دنیا دگرگون شده است. خوبیهای این دنیا پشت کرده و رفته و به قدر ته مانده ظرفی در آن، خوبی مانده است. این دنیا... . خلاصه "دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره، نداره".
الفلاممیم
نمیدانم. الان نزدیکتر به صحنه هست و من دورم. دهه اول محرم، مینشستیم امامزادهی کوچک محله و "آفتا
این کلمه آخر را چرا نوشتم؟ خواستم بگویم همانقدر شجاعت، دلیری و حماسه آمیخته شده با عشق و احساس و بوسه که نیازی به فرض کردن های واهی نیست. بوسهی توی آتش و زیر رگبار هم اگر باشد، فرض کردن جایی ندارد. فرض کردن جایی ندارد که ما تو خاورمیانه هستیم، که جنگ جای دیگه نیست و با این همه مقتدای ما ابیعبدالله است که بغل در بغل قاسم گریست و غش کرد، که صورت به صورت علی گریست و فوت... . این کلمه را نوشتم که بگویم حاصل دنیایی نیست میشود "فایده نداره، نداره".
جای جالب داستان این است: ما اولین نفراتی نیستیم که زندگی میکنیم. قبل از ما هزاران، میلیونها، میلیاردها آدم دیگر زیستهاند که از قضا آنها هم آدم بودهاند. فکرهایی داشتهاند، علاقههایی داشتهاند و نهایتا زندگیای. خلاصه: ما هیچ کداممان منحصر به فرد نیستیم. فکرهای ما را زندگیها کردهاند.
-
هفتم آبان در سیود مسیج این را نوشته بودم. دیشب، مباحثه، که میخواندیم دیدم این حرفهایی را که من زیاد بهشان فکر کرده بودم، کسی صدها سال قبل گفته است. زندگی کرده و مُرده.
به دلم بود از تو بنویسم. به دلم بود بنویسم که بویِ تو را بدهد. بویِ جایی که دریا و خانههایش بوسیدنی است. جایی که شراب است از روحِ مردمش. بویِ ریحان و نان، بویِ بیروت، بویِ تو. به لحظهای طعمها پیچید. دمی شد و تغییری. چطور شد؟ چرا؟ "فکیف صارَ طعمُها، طعمُ نارٍ و دخان؟" بویش بویِ آتش و دود شد. بوی خون، بوی دود، بوی باروت، بوی بیروت.
*
پنجاه و پنج روز گذشته که میگویند بین ما نیستی. عزیزترین، باورم نیست. من میدانم پدربزرگم و مادربزرگم و دایی و عمو و شهید رئیسی و حاج قاسم و همین آشنا و غریبها را به خاک سپردیم و دیگر تمام. دیدارمان به قیامت است. الحق تو را باور ندارم.
*
من شهادت میدهم، بهترینِ اولادِ امیرالمؤمنین علی علیهالسلام، به دست شقیترین افراد بشر به شهادت رسید.
*
رسمِ روزگار است. ابیعبدالله در راه طف، بسیار تکرار فرموده است. داستانِ یحیایِ نبی، داستانِ تمامِ کشتگانِ عاشورا است، از اول تاریخ تا به قیامت. از پَستیِ دنیاست نزد خدا. ابیعبدالله در راه واقعه فرموده، از پستی دنیاست که سَرِ نبیِ خدا، به فاحشهای هدیه شود. "مِن هَوانِ الدنیا علی الله، أن رأس يحيي بن زكريا اُهدي إلى بغيٍ من بغايا بني اسرائيل."
*
انگار رسیدن به کربلا از باور به پستیِ دنیا میگذرد. دنیایی نیست. دنیایی نبوده.
دما منفی ۲ است. صدای سوختن بخاری میآید. شوفاژ هم داغ است. یک پتو زیر و یک پتو رو. نمیدانم. یکی از بحثهایمان به انگلیسی است. خودم فهمیدم بعضی جاها را کج و معوج، مغلق میگویم. گفتم حاجآقا، راستش، فارسی حرف زدنم هم همینقدر بد است و داغان(لابد کتابیِ داغون!).
روان حرف زدن، روان نوشتن، رزق است. زلال نوشتن، روزی است. خوش رزقی است و خوشا صاحبانش.
الغرض آن هفته به ذهنم زد، نه که در امر نوشتن یکهتاز میدانیم و تکْ کشتیِ بحر(یم(دریا))یِ تایپ و کتابت، در عرصهی سخنوری هم بایست ورودی سهمگین کنیم.
*
بگذریم و اگر مجالی بود بعدتر شرحِ قصه دهم. به دلم بود این زیارت اولم بعد از او، همه برسد به او. مصادف شد با دست به دست شدن فیلمهایِ آن نقطهی ضاحیه. در آن روایت است که خدا رحمتش کناد، اگر پیروز میشد "لَوَفىٰ"، وفا میکرد.
به شهادت من نیازی نیست، بعد از آنکه خواندم "اتیتک زائرا عنه" گفتم، گفتم که الحق وفا میکرد. باز فکرم رفت به جناب سعید بن عبدالله و روز واقعه. آن صحنه که رو به ابیعبدالله گفت "اَ وَفیتُ؟" جواب بله گرفت. گفتم نه نشد. گفتم وفا کردی. گفتی و پایش ماندی. خوشا.
"ثابت کنید خدا وجود دارد". انگار لحظهی مبارکی رسیده باشد. انگار سوالی که سالها خودم را برایش آماده کردم. الان به ذهنم زد: خوشا آنها که یک عمر خودشان را برای این سوال آماده کرده باشند، برای ندای"مَن ربُک؟". الغرض با دلم گفتم کاش واقعا سوالش باشد و نه لقلقه زبان. پسرک کلاس هشتمیِ فلان روستای گوشهی ایران. پرسید، با تردید: هر سوالی باشد، جواب میدهید؟ از خنده و اشاره بغل دستیهایش با خودم گفتم لابد باز دردسر نوبلوغ است و از آن دسته سوالها. این تکه کاغذ را نوشت و گذاشت بین باقی سوالها.
"دوست بگو، دوست بگو، دوست دوست/ تا نگری هر چه بود اوست اوست". مبارک است. شک مبارک است. شکی که پل باشد. "حالا واقعا خدایی هست؟" عجب سوال مقدسی. شک دستوری که شک نیست، شک واقعی قسمتتان.
هفتهی شیرینی بود. برای من که اهل دیدن و شنیدن و خواندنم، لمس از نزدیک لطف دیگری داشت. باید گشت و دید و چشید. باید دردها را فهمید تا سر بیصاحب نتراشید. برای تعادل دغدغهها امر لازمی است.
سر کلاسمان میگفت، ریش سفید است و پرطرفدار. میگفت دو نفر هستیم که هیچ مرید نداریم. یکی من و یکی حضرت خضر. خضر، پیامبر هیچ کس نبود. خوشا گمنامی. خوشا بیممبری. خوشا بیفالوئری.