eitaa logo
الف‌لام‌میم
525 دنبال‌کننده
252 عکس
53 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱-یاد است دیگر. مگر این حرف‌ها چون و چرا بردار است؟ عشق است دیگر. لیت و لعل نمی‌شناسد. یک کلمه؛ این حرف‌ها در این مقام جایی ندارد، که تا صحبتی شود، بگوید: سندش کجاست و چه کسی گفته و از کجا که راست است و... . رها کنید. بر فرض که جعل. اصلا به مجعولات دل‌خوشیم. به دستور ِ«وابتغوا الیه الوسیله» به مجعولات دست‌آویزیم. ۲-یکْ شب، ششم از دهه هست و یکی هم پنجمِ ماه مبارک. بهانه است. مقاتل را دور خودم جمع کنم. ابی مخنف چه گفته؟ همان نیم صفحه روایتِ حمید بن مسلم. سید در لهوف چه آورده؟ مقرم چگونه قلم زده؟ کاشفی و آن داستان. کاشفی و آن حنابندان. همه و همه با نهایت تفصیل مگر چقدر است؟ جواب می‌دهم، برای خود می‌خوانم: «یک عمر می‌توان سخن از زلف یار گفت/در بند آن مباش که مضمون نمانده است». ۳-آدم خوب است بلدِ راه باشد. دو دوتا چهارتای عشق‌بازی بداند. شیرین است. آمد، سر کشید در ضریح مولا، بویید، بوسید، باز بویید: «السلام علیک یا مولای، یا امیرالمومنین، صبحک الله بالخیر». باید راه جُست. شبِ جمعه‌ی کربلا، پایِ مقام علی اکبر. جوانک دست به شبکه‌های ضریح. مداحی از گوشی‌اش پخش می‌شد. سرش به گوشه‌ی مقام. کوبید، کوبید، کوبید. از راه نباید ایستاد و باید نشست، کشتیِ شکست خورده‌یِ طوفان ِکربلا، باید نشست. جوان‌های عراقی، سیگار به دست روی پله‌های کنار مقام حضرتش. ۴-الغرض. گوشه‌ی حرم مولا نشستم و از سیزده‌ساله، ماه‌پاره، سبطِ نوجوانش خواندم و نوشتم. بیا و حدیث مفاخره بخوان که از این بحر بیرون نیامده، غریق آن بحر دیگریم. بعونک یا لطیف.
بهترین کتابی که ۱۴۰۲ خواندید؟ بهترین فیلم یا سریالی که دیدید؟ https://daigo.ir/secret/235755239
۱-مَرد نیستیم. به خودش که مرد نیستیم. مرد خواهرش بود. مرد آن زنی بود که یک سال نشده خودش را رساند. عرض من این که، یک کلمه، ما چه می‌فهمیم. باقی‌اش روضه است. روضه‌خوان باید بخواند. روضه‌خوان بایست بگوید: چند عشق، زبان‌زد عالم است. از شرطِ ازدواج با عبدالله بگوید. بگوید، بگوید و نهایتا بخواند: «ولی آی مردم...». ۲-«بازم یاد تو میفتم...». همین‌قدر که می‌شود. همین اندازه که می‌توانم. «همین که یک نسیم سرد می‌پیچه دور اطرافم...». نقل است دیگر. شیطان گفت «همین؟». نقل است، سخت گرفت. خدای عالم سخت گرفت. خورشید گرم‌تر تابید. زره سخت‌تر بر بدن آمد. می‌دانید دیگر. «هوا ز جور مخالف چو قیرگون گردید...». ۳-«یه وقتا از غمِ دوریت، نمی‌دونم کجا هستم...». خواب بود. خواب. بغل باز می‌کردی پایین پا، گوشه‌ی علی‌ اکبر. راه گم می‌کردی خیابان سدره، مقام علی اکبر. بعضی چیزها گفتنی نیست. خیلی چیزها. گفتنی نیست از او بپرسی. در مقام سوال باشی. آخر «چه معجزی است تو را در بریدن از علی اکبر/ به روی خاک نشستی و از آفتاب گذشتی». گفتنی نیست. مثلاً قدم بشماری از مخیمِ حسینی، از بعضی خیمه‌ها تا مقامِ جناب علی اکبر. یک کلمه روضه‌ی سیدحسین مومنی مانده بود برایم: «این عبا زیر پا گیر می‌کنه...». ۴-«همین که اولِ هر روز طلوعِ صبحو می‌بینم...». بعد از غروب، طلوع ِ تو هم رسید. نقل است چهل روز آسمان خون گریست. از گریه‌ی آسمان سوال شد. فرمودند: خورشید در طلوع و غروب سرخ می‌شد. طلوعت یک بار و دو بار نبود. معروف است چهل منزل طلوع کردی. منتظرم. منتظر می‌مانم. زیر خاک نباشیم برایت می‌خوانم: «تو چه خورشید جمالی، که طلوع رخ تو/اوّل طلعت سال قمری می آید». ۵-از دوری چه بگویم. من اشک‌های دلتنگی را در باب‌القبله حرمت ریخته‌ام. الغرض که. حرف است دیگر. ما اهل حرفیم. بگذار بخوانیم برایت. هم‌زبان خواهرت باشیم. بگوییم دیگر «روبروی من عزیزم، روزگار روشنی نیست/من ازت خاطره دارم، خاطره چیز کمی نیست».
۱-«پایان». ۲-پایان انشای ما، اول صفحه است. چه عرض کنم. عمرِ نوح دارم. چشیده‌ام، کاویده‌ام، دویده‌ام، خوانده‌ام، مانده‌ام، دیده‌ام، شنیده‌ام. عمرهایی را یک ساعته گذرانده‌ام. شخصیت داستان‌ها را دیده‌ام. فکر کرده‌ام. یکی شده‌ام. تولد، زندگی، مرگ. آن‌قدر از سر گذرانده‌ام، آن‌قدر نرسیدن دیده‌ام. آدم‌ها برای من، خودِ من‌اند. من؟ من راننده تاکسی خطیِ میدان مطهری تا زنبیلم. خانه‌ام در موناکو است. اسمم در پیاده‌روی هالیوود نقش بسته. پیرمرد ِکفن فروش ِ شارع‌الرسول‌م. خیابان‌های فلورانس را حفظم، آن‌جا عشق‌ها، گذرانده..، از سر دوانده‌ام. حافظ‌م، بهار است و شعر می‌خوانم. بارِ کامیونت‌م تره‌بار است، نرسد خراب شده. به فکرِ جمع ِ بحارم، مجلسی‌ام در جست‌وجوی لجنه. در آرزوی دیدار، اویسم در خدمت مادر. مغروقم، در دستگیری به کشتیِ نوح. اسیرم، مغضوبِ رومولوس. فیل‌سوفم، در محضر کندی. به خون آغشته‌ام، سرِ فرزند در آغوشم. مُرده‌ام، افتاده از درخت نارگیلِ جزیره‌ی بی‌نام. زنده‌ام، محبوسِ غارِ نموری در آمازون. در فکر دیس دادن به حریفم با رپ. در حال آشپزیِ خیابانی در هند. ابراهیمِ نبی را در آتش انداخته‌ام. میان آتش نشسته‌ام، سرد، دل‌پذیر. کاش آن‌روز اوپنهایمر را کشته بودم. به صحنه کات می‌دهم. بس است. «پایان». ۳-نهایتا «کدام کیکِ تولد، کدام شمعِ مزار/توهم است که ما آمدیم و ما رفتیم». فروردین. عید شد. چهار سال از این کانال گذشت. ماه رمضان تمام شد. بیست و یک سال از من. داستان اسرائیل و ایران. و تمام شد. فروردین هم گذشت. نمی‌دانم، «پایانِ» داستان، اولِ داستان است یا آخر داستان. اولِ داستان می‌خواندیم «یکی بود، یکی نبود...» و آخرش «کلاغه به خونش نرسید» یا برعکس؟ سلام ابتدای سخن است یا انتها؟ «حدیثِ زلفِ درازِ تو کوته است از این رو/که گفته‌ایم به هم اول معاشقه شب خوش». بالاخره که اولِ داستان، آخرِ داستان است. همه داستان‌ها نهایتا به هم می‌رسند. تکرار در تکرار، ادوار در ادوار. ۴-«به نام خدا»!
سوال بردار نیست. آسمان، آیینه‌ی دریاست. آسمانِ چشمِ او؟ آیینه‌ی دریا. غافل، دل در گرو ایوان آیینه‌ی اوست. آسمان، آیینه‌ی دریاست. ایوان آینه‌اش، ساکن صحن امام رضاست. به حسب آیینه بودن اوست، «فداها ابوها»ی پدرش. به حسب آیینه بودن اوست، زیارت چهارده نور در زیارت او، که «عارفان در مزار یکدگرند».
«میکده حمام نیست»، ادب دارد. «لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب» جایی ندارد. با ادب بایست بر ضریحش بوسه زد. از آن جهت که «غالبا جام مست‌ها دهنی است»، تو ادب کن و «پیاله دهنی را ببوس و بعد بنوش/که پیش از تو ندانی که خورده است شراب».
باقی نوشته‌ها گریز است و روضه. بماند. بگذریم.
انا لله و انا الیه راجعون و ایاب الخلق الیکم
به ذهن من، وعده‌ی «سیجعل لهم الرحمن ودا» بایست تمام می‌شد، به نهایت خود می‌رسید... رحمة الله علیه...
نام برازنده است: