eitaa logo
الف دزفول
3.5هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
298 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 🔅 🌷4️⃣قسمت چهارم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خبر شهادت «شهید محمد فرخی راد» در اثر شکنجه های نیروهای بعثی را هم در نامه ای برایم ارسال کرد. شهید فرخی معلم بود و در اسارت به اسرا سواد یاد داده بود و به جرم اینکه از او یک مداد گرفته بودند، زیر شکنجه، به شهادت رسیده بود. بی تابی و ناراحتی اش را از لابلای واژه ها می شد حس کرد. از شکنجه هایی نوشته بود که به شهید فرخی داده بودند و خواست که به شوهر خواهرش خبر بدهم. البته این خبر زمانی به ما رسید که صلیب سرخ عکس پیکر شهید فرخی را برای خانواده اش ارسال کرده بود و خانواده ی این عزیز، داغدار شهادتش بودند. روزگاری غریبی داشتم. هم باید پدر می بودم و هم مادر. کار ِ بزرگ کردن بچه ها کار ساده ای نبود. دست تنها باید وظیفه ی غلامحسین را هم به دوش می کشیدم و دم بر نمی آوردم! رسیدگی و تربیت و رتق و فتق امورات رضا و علی کار ساده ای نبود. از درس و مشقشان بگیر تا دوا و دکترشان. اما همه را به امید بازگشت خورشید و سر و سامان گرفتن دوباره ی زندگی و با توکل به خدا و معصومین انجام می دادم. دلتنگی امانم را بریده بود. خسته می شدم، اما هیچ وقت نبریدم. امید، بزرگترین تکیه گاهی بود که به من توانایی می داد. روزگار غریبی بود. پسته می خریدم که اگر آمد ، بخورد و آن جسم نحیفش تقویت شود. عسل می خریدم و یک شیشه از آن را برایش کنار می گذاشتم و به بچه ها امید می دادم که بابایشان به زودی و به محض اینکه جنگ تمام شود، بر خواهد گشت، اما نه من و نه هیچ کس دیگر نمی دانست که این فراق، عمری ده ساله خواهد یافت. بچه ها روز به روز قد می کشیدند و آنقدر این فراق طولانی شد که رضا و علی با خط خودشان برای بابا نامه می نوشتند و همین طور روزهای سپری شد تا جاییکه رضا سیزده ساله و علی ده ساله شدند. ***** خبری مثل باد توی شهرها پیچید که قرار است اسرا آزاد شوند. حال خودم را نمی فهمیدم. شبیه یک خواب بود. خوابی که بارها و بارها دیده بودم. اینکه او برمی گردد و زندگی ما رونقی دوباره خواهد گرفت. قصه ی بازگشت خورشید باورکردنی نبود، اما وقتی اتوبوس هایی را در تلویزیون می دیدم که مسافرانش دستهایشان را از پنجره بیرون آورده اند و خنده بر لب به ابراز احساسات مردم پاسخ می دهند ، باورم شد که دیگر فراق تمام شد. باورم شد که مسافرم برخواهد گشت. بارها و بارها خودم را برای این روز آماده کرده بودم. بارها و بارها در تصوراتم برای این روز برنامه ریزی کرده بودم که چگونه به استقبالش بروم. دل توی دلم نبود. همان چند روز به اندازه ی ده سال اسارتش برایم طولانی شده بود. خیلی از اسرای دزفول که آن روزها معروف شدند به «آزاده» برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود... ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5252 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🖐🏻 با سلام 🌷 مثل شیر می جنگید ✍🏻 روایت هایی کوتاه از شهید یوسفعلی ارزانی قلعه نوی ✳️پیشانی بندی بر پیشانیش بسته بود که روی آن نوشته شده بود یا ابوالفضل العباس(ع)و بازوبندی با مضمون یا علی ابن ابیطالب(ع). او را در حالی دیدم که فریاد می زد یا حسین و یا ابوالفضل العباس و شلیک کنان می رفت سمتِ دشمن. 🌹به بچه هایم وقتی بزرگ شدند بگوئید که پدری داشته اید که همچون ابوالفضل در کارزار به شهادت رسیده و آنها را طوری تربیت بکنید که همچون علی اکبر و قاسم بتوانند در راه خدا جنگ کنند و راه پدرشان را ادامه بدهند. بچه هایم را محبت بکنید و نگذارید آنها ناراحت بشوند و هر چه خواستند برای آنها فراهم بکنید 🌐 الف دزفول را ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/agz6 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 2️⃣🌷 قسمت دوم : روز واقعه عصرروز نهم مرداد 66 بود. تعدادی از دوستان به عنوان انتظامات مراسم برائت از مشرکین انتخاب شده بودند. برخی بازوبند سبز بسته بودیم و برخی بازوبند قرمز. هر کدام از این رنگ ها نشانه ی خاصی داشت. کسانی که بازوبند سبز داشتند، باید هم انتظامات حوالی خیابان اصلی وهم سایرخیابان های فرعی را عهده دار می شدند و کسانی که بازوبند قرمز داشتند، فقط باید مراقب اوضاع خیابان اصلی بوده و چهارچشمی وضعیت را رصد می کردند. طبق برنامه ریزی قبلی، من و «بادروج » بازوبند سبز داشتیم و وظیفه مان سنگین تر بود. نگران بودم. اوضاع عادی بود؛ اما وقتی شرایطی را که این چند روزه بررسی کرده بودیم و حرف و حدیث های دیشب بادروج را کنار هم می گذاشتم، اندکی دلشوره می گرفتم. اکثر حجاج آدم های پا به سن گذاشته ای بودند. اگر اتفاقی رخ می داد، از مهلکه بیرون کشیدنشان کار سختی بود. مشغول سر و کله زدن با دلم بودم که یکی از حجاج به نام حاج عبدالحسین [1] آمد و گفت: « دوتا خانم اومدن و می خوان مسئول کاروان رو ببینن. میگن خبر مهمی دارن که حتماً باید بهش بگن!» یکباره دلم لرزید. بلافاصله گفتم:«بیا بریم ببینیم چیکار دارن؟» با حاج عبدالحسین راه افتادیم و با عجله رفتیم ببینیم که هستند و چه پیغام مهمی آورده اند. مسیر انگشت اشاره حاج عبدالحسین، دو خانم با چادر بلند عربی را نشان می داد که پوشیه هم انداخته بودند. سلام کردم و گفتم: «بفرمایید! امرتون؟!» فارسی را خیلی به سختی و دست و پاشکسته حرف می زدند و من هم عربیِ خوبی نمی دانستم. به هر ترتیب سلامم را پاسخ داده و نداده گفتند: «شما رئیس کاروان هستین؟» گفتم:«نه! ولی مسئول انتظامات هستم! هر چی هست به خودم بگین! ». از لابلای حرف هایشان فهمیدم دنبال عکس امام(ره) هستند. دو تا عکس کوچک از حضرت امام به همراه داشتم که دادم بهشان. اما انگار حرف های مهم تری هم داشتند. یکی از آنان با دست اندکی پوشیه اش را بالا داد و آرام حرف هایی گفت که همان دست و پا شکسته فهمیدنش هم دلم را لرزاند: « قرار است شما را قتل عام کنند. زنها را از معرکه خارج کنید.» این را گفت و پوشیه اش را دوباره انداخت و سریع با خانم همراهش رفتند. چند لحظه ای مات و متحیر مانده بودم. این پیام حدس های مختلف این چند روزه ی ما را تکمیل می کرد. باید کاری می کردیم. زمان به سرعت در حال سپری شدن بود. از دفتر بعثه رهبری خیلی فاصله داشتیم، اما خبر، مهم تر از آنی بود که به سادگی از کنارش عبور کنیم. حتی اگر خبر اشتباه هم بود، اما قابل تأمل بود. با هر مشقتی بود، خودم را رساندم به دفتر بعثه و وضعیتی را که این چند روزه رصد کرده بودیم، به همراه پیام آن دو زن به مسئولین رساندم؛ اما توجه نکردند و خیلی ساده از کنار آن گذشتند و گفتند: « تبلیغات است. می خواهند مردم را بترسانند تا مراسم برگزار نشود!» بی فایده بود. برگشتم. اواخر سخنرانی نماینده حضرت امام بود. با پایان سخنرانی، مردم صلوات فرستادند و راهپیمایی شروع شد. ساعت چیزی حوالی 4 و نیم عصر را نشان می داد. شور عجیبی بین حجاج بود و طنین فریاد ها در فضا می پیچید. جمعیت موج می زد و اضطراب و نگرانی هم از طرف دیگر در دل من موج برداشته بود و خدا خدا می کردم که همه ی این نشانه ها، فقط تبلیغاتی برای دلسرد کردن حجاج وصِرف ایجاد و رعب و وحشت باشد. اما هنوز چند دقیقه ای از شروع راهپیمایی نگذشته بود که جمعیت متوقف شد. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... [1] ایشان امروز در دزفول بنگاه معاملاتی دارد. آدم زرنگی بود. قبل از درگیری عکس امام را چسباند روی کمر یکی از پلیس های موتور سوار عربستان و مدام به این صحنه لبخند می زد. ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/561 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 وقتی محمد رضا برنگشت ✍🏻 روایت جاویدلاثر شدن شهید محمدرضا خونساری 🎁 این روایت را 12 سال پیش نوشته ام ، اما قهرمانش هنوز به شهر برنگشته است. ✳️علیرضا برای انتخاب نیروهایش ازبین تعدادی از بچه های مسجد امام صادق(ع) در اندیشه فرو می رود. با خود می گوید :« برای اینکه تمام نیروهای عمل کننده از یک محل نباشند بهتر است همه بچه های یک مسجد با هم در عملیات نباشند » لذا «محمدرضا خونساری» را از لیست خط می زند و محمدرضا بسیار دلخور و ناراحت می شود. 🌹خمپاره ای ۶۰ میلیمتری در نیم متری علیرضا به زمین می نشیند و ترکش ها دست و پا و کمر علیرضا را بوسیده و راهی بیمارستان افشار دزفول می کنند و اینجا دست تقدیر اتفاق عجیبی رقم می زند.... 🌐 این روایت کوتاه را در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/n8lq 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انگار تقدیر حبیب باران بود (آخرین قسمت) ✍🏻 آخرین سری از دستنوشته های شهید حبیب وکیلی 🔴دلنوشته ای که حبیب چند ساعت قبل از شهادت نوشت ✍🏻 دلنوشته های شهید حبیب وکیلی را در خلوتی آرام مرور کنید ✳️خدايا من در اين دنيا از دو چيز خيلي مي ترسم و هميشه سراغ من مي آيند. از دو چيز غرور و ريا. هر كاري كه مي كنم هميشه مي ترسم نكند در آن ناخالصي باشد. نكند فلان مأموريت مرا متكبر بسازد. خدايا خيلي مي ترسم، مي ترسم اين همه اعمال با يك بي توجهي بر باد برود. 🌹مدتها اين لحظه را انتظار مي كشيدم. خدايا مي خواهم داد بكشم و فرياد كنم كه من از اين دنيا خسته شده ام. كم كم دارم منفجر مي شوم. آخر تا كي تحمل فراق تو را بكشم چه كنم كه چاره اي ندارم من نيز بايد مانند ديگران بال و پري بگشايم و پر بزنم و خود را به تو برسانم. الان خشابها را پر كرده ام و نارنجك ها را در جيب نارنجك گذاشته ام. وسايل را آماده كرده ام. هنوز موقع وداع نرسيده. الان ظهر است همه در حال جمع و جور اثاثيه مي باشند . ديگر داريم آخرين نگاه ها را به يكديگر مي كنيم . انشاء اللّه يا با پيروزي هم ديگر را ملاقات خواهيم كرد يا بعضي ها ملاقاتشان در بهشت است 🌐 آخرین سری دستنوشته های شهید حبیب وکیلی را به همراه آلبوم تصاویر در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/4rfs 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅 🔅 🌷5️⃣قسمت پنجم خیلی از اسرای دزفول برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود. اما بالاخره برگشت. برگشت. بعد از 118 ماه و 28 روز فراق! این مدت دوری و بی خبری به گفتن هم ساده نیست، اما به لطف خدا و به هر مشقتی که بود گذشت. باورکردنی نبود، اما وعده ی « فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً » پروردگار را به وضوح می دیدم. وعده ی « أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ» را و تمام آیات و روایاتی را که در این ده سال با آن زیسته بودم. آمد ، اما چه آمدنی. تصور کن روی یک اسکلت یک پوستِ آفتاب سوخته کشیده باشند. اگر نبودند دو سه تا عکسی که از عراق فرستاده بود، شناختنش خیلی سخت و شاید غیرممکن بود. اما مهم این بود که بالاخره دیوار فاصله ها فروریخته و پشت و پناه و تکیه گاهم دیگر حالا کنارم بود. در همان دیدار اول با لبخندی که برآمده از تک تک سلول هایم بود گفتم: «موندی اردوگاه رو جارو بزنی و بیای! اولی رفتی و آخری باید برمی گشتی؟ » لبخند تلخی زد و گفت:«بعضی از بچه هایی که برا عراقیا جاسوسی می کردن و بچه ها رو لو می دادن، نمی خواستن برگردن! می ترسیدن! من موندم و باهاشون حرف زدم و راضیشون کردم که برگردن به شهرهاشون! گفتم که سالهاست زن و بچه تون منتظرن! گفتم من ضمانت می کنم تو ایران کاری بهتون نداشته باشن! اما تو جبهه دشمن نرید و با این منافقای خائن همراه نشید! موندم تا راضیشون کنم برگردن!» چند روزی طول کشید تا برو و بیاهای اقوام و خویشاوندانمان و همچنین رفقایش کمتر شد. هنوز فرصتی نشده بود که خودمان یک دل سیر او را تماشا کنیم و تلافی این همه سال نبودنش را در بیاوریم. چقدر لحظه های شیرین و تکرارنشدنی بود آن ثانیه های وصال. آن لحظه هایی که تمامی غم و غصه ها و سختی هایی را که در نبودنش کشیده بودم به پایان رسیده بود و خداوند اجر و پاداش تمام صبوری هایم را داده بود. بالاخره بعد از ده سال دوباره دور هم جمع شدیم. من، غلامحسین ، رضا و علی. با این تفاوت که حالا رضا سیزده ساله و علی ده ساله و بابایشان 43 ساله بود. البته با آن وضعیتی که برگشته بود، بیشتر به شصت ساله ها می خورد تا چهل ساله ها! و دوباره زندگی مان رنگ تازه ای گرفت. شور و شوق و طراوت و تازگی در شریان هایمان جریان گرفت. گمانم این بود که همه چیز خوب می شود و آرامش دوباره برمی گردد و پس از مدت ها مشقت و سختی در روزهای بدون او بودن، با آمدنش به آسایش خواهیم رسید. اما هنوز چند روزی نگذشته بود که تمام خیال ها و تصوراتی را که در ذهنم پرورانده بودم و تمام نقشه هایی را که برای روزهای با او بودن کشیده بودم، نقش بر آب شد. بازگشت غلامحسین، پایان یک دسته از سختی ها و شروع مشکلاتی جدید شد. مشکلاتی که روز به روز بیشتر و پیچیده تر و رازآلودتر می شد؛ اما همینکه در کنارمان بود، همینکه در کنارمان نفس می کشید، تمام مشکلات را کوچک و ناچیز می کرد. مشکلات یکی دوتا نبود. علی که از بابا هیچ تصویری به خاطر نداشت و رضا هم که گذشت ده سال ، بیشتر خاطراتش را پاک کرده بود. انس گرفتن رضا و علی با بابایشان که حالا بسیار تکیده و شکسته شده بود، خودش مشکل بزرگی بود که زمان زیادی طلب می کرد. رفیق شدنشان و ارتباط گرفتن با بابایی که فقط نامه هایش را می دیدند و هر از چند سالی عکسی تازه از او، برایشان سخت بود و نیاز به گذشت زمان داشت. از طرف دیگر او با ده ها درد و جراحتی که از سال های اسارت بر پیکرش داشت، برگشته بود و حالا با این یادگاری ها زندگی کردن، کار را مشکل می کرد. تا یک سال کابوس می دید. از بس شکنجه اش داده بودند، خواب آرامی نداشت و خواب شکنجه می دید و وقتی با دلهره و فریاد و بدنی که به شدت عرق کرده بود، از خواب می پرید، باور نمی کرد که در خانه ی خودش است. هنوز گمانش این بود که در اردوگاه است و دارند شکنجه اش می دهند. باورش نمی شد که دیگر آن روزها گذشته است و فصل جدیدی از زندگی را آغاز کرده است. تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد... ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5252 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 آن پای عاشق ✍🏻 روایت هایی شگفت از شهید حمید گیمدیلی 🔴روایت هایی که برای اولین بار منتشر می شود ✳️حمید از همان دوران کودکی، یک پایش معلولیت داشت، اما آن معلولیت ، هیچ وقت پای دلش را لنگ نکرد و همیشه شتابان تر از دیگران جزو «السابقون»بود. 🌹صدای اذانش گیرایی خاصی داشت. این نظر یک نفر یا دو نفر نبود. اذان که می گفت ، سکوت محض می شد همه جا و همه انگار اذانش را جرعه جرعه سر می کشیدند. آرامش عجیبی داشت آن جملاتِ قصارِ آسمانی وقتی از حنجره ی حمید منتشر می شدند. آرامشی که همه را تشنه اذان حمید کرده بود. 🌷حالات معنوی عجیبی داشت. گاهی وقتی از یک ماموریت برمی گشتیم، حمید می آمد و تمام آنچه را که بر من گذشته بود روایت می کرد. تمام ماجرای شناسایی یا ماموریت را مو به مو تعریف می کرد، بدون اینکه کسی به او گفته باشد. انگار با ما بوده باشد و همه چیز را دیده و ادراک کرده باشد. 🔅عجیب بود که با آن همه موانع متعددی که سر راه بود و از طرفی مشکل لنگیدن پایش، می دوید ، اما زمین نمی خورد و فقط التماس می کرد. پابرهنه دنبالش دویدم، اما با چنان سرعتی می دوید که من با پای سالم به او نمی رسیدم. رفت لابلای درخت ها و فقط داشت به یک آقایی التماس می کرد که چرا شهید نمی شود؟ 🌐 خاطرات شگفت حمید گیمدیلی را به همراه آلبوم عکس در الف دزفول ببینید 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/q9de 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc