🌴#روایت_عروج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
9️⃣🌷 قسمت نهم : سردخانه
حین درگیری، باتوم من به شدت با باتوم یکی از عوامل سعودی، برخورد کرد و شکست و با آن نیم مترچوبی که در دستانم مانده بود، کاری نمی شد کرد. اینجا بود که انگار آسمان را با تمام وسعت و وزنش کوبیدند توی سرم. نه از بابت ترس از مرگ که جز برای کشته شدن قدم در میدان ننهاده بودم. از بابت اینکه دیگر نمی توانستم با این کفتارهای خون آشام مبارزه کنم. با افرادی که زنان و مردان مظلوم و بی گناه و بی دفاع را در حرم امن الهی به خاک و خون کشیده بودند.
دست خالی و بین آن همه نیروی سعودی که دوره ام کرده بودند ، هیچ کاری از من ساخته نبود. شکستن باتوم همان و حمله ی کفتارها همان. ریختند روی سرم و با هر چه داشتند شروع کردند به زدن. تنها هنرم این بود که با دست هایم سر و صورتم را بپوشانم. زیر ضربات مکررشان شهادتین را زمزمه می کردم. چند ضربه اول را حس کردم، اما دیگر دنیا پیش چشمانم سیاه شد و چیزی نفهمیدم.
**********
- زود باشید! سریع تر! زخم هاش رو ببندید. بعضی زخم هاش بخیه لازم داره. سریع دست بکار شین!
- نه بی فایده است! ضریب هوشی اش خیلی پایینه! موندنی نیست! همین الانشم تقریباً تمومه!
صدای دو نفر به گوشم می رسید. یکی شان آقایی بود که دستور رسیدگی به زخم ها و جراحت هایم را می داد و دیگری خانمی که در مقابل دستور او مقاومت می کرد و از بی ثمر بودن این تلاش حرف می زد و مدام تکرار می کرد که ضریب هوشی اش پایین است.
فقط می توانستم این صداهای مبهم را بشنوم. سعی کردم چشمانم را باز کنم ، اما بی فایده بود. خواستم که دست و پایم را تکان بدهم، اما انگار فلج شده بودم. هیچ چیز یادم نمی آمد. اصلاً نمی دانستم کی هستم و کجا هستم. فقط صدا می شنیدم و توانایی هیچ عکس العملی نداشتم.
گفتم شاید دارم خواب می بینم و نمی توانم بیدار شوم. هنوز داشتم سعی می کردم که فکرم را متمرکز کنم که صدای همان خانم در گوشم پیچید: «ببریدش سردخونه!»
با شنیدن نام سردخانه یک لحظه همه چیز یادم آمد. درگیری ها، آن جانباز بی دست، فریادهای بادروج روی پل حجون! آن سیاه بدقواره! جنگیدن من با آن کفتارها... همه چیز یادم آمد. با خودم گفتم حتماً شهید شده ام و حالا دارند جنازه ام را می برند سردخانه!
اما صدای آن آقا که می گفت: زخم هایش را بخیه کنید مرا به شک انداخت. هنوز صداهای اطرافم را می شنیدم. صدای حرکت تخت را ؛ جیر و جیر باز و بسته شدن در را. با خودم گفتم: شاید زنده ام و اینها به اشتباه مرا دارند می برند سردخانه! تلاش کردم که حرف بزنم،اما بی فایده بود. دوباره سعی کردم چشمانم را باز کنم یا دست و پایم را تکان بدهم، اما نمی شد که نمی شد.
حس می کردم که دارند روی تخت چرخ دار مرا حرکت می دهند. تخت از حرکت ایستاد و صدای چِرَق بلندی توی گوشم پیچید و نسیم خنکی صورتم را نواخت. شک نداشتم که سردخانه است. اما کاری از دستم ساخته نبود. هیچ علامتی از زنده بودنم نمی توانستم نشان بدهم. تخت را حرکت دادند و حالا سرما را بهتر می توانستم احساس کنم.
صدای حرکت چرخ های دو تخت دیگر را هم شنیدم، اما وقتی دیدم هیچ عکس العملی از من ساخته نیست، دیگر تلاش نکردم. می دانستم نهایت این قصه شهادت خواهد بود و همین آرامم می کرد.
در این گیرو دار صدای همان مرد را شنیدم که گفته بود زخم هایم را بخیه کنند. به وضوح صدایش را می شنیدم. از کسی که نمی دیدمش پرسید: « اون مجروح بدحال چی شد؟ زخم هاشو بستین؟!» و صدای خانمی در پاسخ به سؤال او بلند شد که: « بی فایده بود! گفتم ببرنش سردخونه»
صدای فریاد آن مرد ( که بعدها فهمیدم او و آن خانم هر دو پزشک بوده اند) بلند شد و با تشر گفت: « مگه نگفتم زنده است! چندبار گفتم زخماشو ببندین! چرا فرستادی سردخونه؟!...»
از اینجا به بعد دیگر گوش هایم هم چیزی نشنید و از کار افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌐https://alefdezful.com/564
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹شهید قائمشهری گردان بلال دزفول را می شناسید؟
🌷شهیدی از دانشجویان پیرو خط امام و نقش آفرین در تسخیر لانه ی جاسوسی که هیچ وقت از سوابق مبارزاتی خود حرف نمی زد.
🌴 شهید دومزار . یک مزار یادبود در دزفول و یک مزار در قائمشهر استان مازندران
🔅شهید سیدجمشید صفویان به او می گفت پسر عمو
⌛️ به زودی در الف دزفول
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
موسسه فرهنگی رهیافت"
ما اینجا یک سری جوان دهه هشتادی جمع شدیم تا با تفکر نقدانه به مطالب نگاه کنیم و اون رو برای شما به شیوه های نو ارائه بدیم🤩
🛑مطالبی که در کانال درج میشه شامل"
۱)مطالب جذاب که در حلقه ما گفت وگو میشه
۲)گزارش تصویری و ویدیوی از جلسات
۳)معرفی کتاب های خوب برای نسل جوان
۴)بخش های جذاب از کتاب ها روز
اگر دنبال کسب علم و آگاهی هستی ولی به دلیلی مشغله کاری نمیتونی حضوری در حلقات صالحین شرکت کنی حتما سری به کانال ما بزن😜🚶♂
در رهیافت منتظر شما هستیم
آیدی کانال موسسه رهیافت"
@rahyaft_313
#نشر_حد_اکثری
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷2️⃣1️⃣قسمت دوازدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک سالی می شد که افتاده بود در بستر. حال و روزش تعریفی نداشت. طبیعتاً اوضاع رو به بهبودی نبود. قطع نخاع باعث فلج شدنش شده بود و بدنش روز به روز بیشتر تحلیل می رفت. وعده های قرص و دارو و آمپول و سِرُم ها چندین برابر وعده های غذایی اش شده بود تا اینکه ماه رمضان از راه رسید.
ماه رمضان غریبی بود. سحرها و افطارهایش برایم رنگ دیگری داشت. انگار غمی سنگین، دور دلم می چرخید و از حرکت نمی افتاد. التهاب عجیبی داشتم. حاجی، یک گوشه افتاده بود روی تخت. می دانستم عاشقانه دوست دارد که روزه بگیرد. کسی که در سال های اسارت، زیر باتوم و شلاق های عراقی ها با یک کفِ دست نان خشک روزه گرفته بود، حالا در شهر خودش و کنار سفره ی خانواده اش ، مجبور بود که فقط سفره ی ساده ی افطار و سحری ما را نگاه کند و گاهی قطره اشکی آرام از گوشه ی چشمش می غلتید و لابلای اسفنج های بالش محو می شد.
در همین روزها بود که حالش بد شد. سریع رساندیمش بیمارستان آیت الله نبوی. 5 روزی بستری شد و بعد دکتر نامه ی ترخیصش را امضا کرد و گفت: «ببریدش خونه! اگر احیاناً نَفَسش تند شد و شکمش ورم کرد، سریع بیاریدش بیمارستان!»
خدا نصیب نکند. گاهی لازم نیست دکترها با زبان حرفی را بزنند. گاهی لحن گفتن، یا نوع نگاه هم می تواند برای آدم هزار حرف نگفته داشته باشد. از نگاه دکتر فهمیدم که قطع امید کرده است و دیگر کاری از دستش ساخته نیست.
آن روزهای اول اسارت که خیلی ها از زنده بودنش قطع امید کرده بودند، من هنوز امید داشتم. آن روزهایی که امیدی به بازگشتن اسرا نبود، من امید داشتم و آن روز هم که دکتر به زبان بی زبانی قطع امید کرد، باز هم امید داشتم. این چیزی بود که خودش به من یاد داده بود و از من خواسته بود زینبی زندگی کنم.
آوردیمش خانه و دوباره تخت و دارو و قرص و کپسول و سرم! علیرغم تمام تلاش ما ، اما زخم بستر هم گرفته بود. این روزهای بعد از بیمارستان فقط رازآلود نگاهم می کرد و اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شد.
چقدر سخت است که تمام هستی ات پیش رویت عذاب بکشد، قطره قطره ذوب شود و تو کاری از دستت بر نیاید. با سوختنش ذوب می شدم و با ذوب شدنش می گداختم.
شب های احیا دستمان به سمت آسمان دراز بود. اینجا فقط معجزه می توانست قصه ی خورشید را به صفحات اول بازگرداند، اما رمضان هم رفت و ماه طلوع کرد و خورشید ما هنوز رو به غروب بود.
دو هفته ای از رمضان گذشته بود که دیدم نفسش تند می زند. همان نشانه ای که دکتر گفته بود. دست و پایم را گم نکردم و شماره ی پسر برادر حاجی را گرفتم. در بیمارستان کار می کرد. بلافاصله هماهنگ کرد و برای اعزام حاجی به بیمارستان ، آمبولانس فرستادند.
در این هیر و ویر، هنوز حاجی را سوار آمبولانس نکرده بودند، که محمدعلی حالش به هم خورد. هم ناراحتی قلبی داشت و هم کلیه ها و کبدش گهگاهی بازی درمی آوردند. قلبش بود. شاید دیدن وضع حاجی به همش ریخته بود.
مانده بودم چکار کنم؟! تماس گرفتم و یک آمبولانس هم فرستادند برای محمدعلی. فدای تقدیرخدا شوم! پدر را با یک آمبولانس بردند و پسر را با یک آمبولانس دیگر و دل من بین دو پاره ی تنم در هروله!
به همراهشان راه افتادم سمت بیمارستان. زیر لبم مدام ذکر می گفتم. خدا و اهل بیت و حضرت زینب(س) را به یاری می طلبیدم! آشفته بودم، اما باید خونسردی ام را حفظ می کردم.
دکتر، حاجی را معاینه کرد و دستور داد که منتقل شود به آی سی یو! اما آی سی یو تخت خالی نداشت. هر چه این در و آن در زدم بی فایده بود. مجبور شدند دو روز حاجی را در اورژانس نگه دارند. از آن طرف هم حال محمدعلی تعریفی نداشت.
تردد فراوان و سر و صدای زیاد اورژانس کلافه ام کرده بود. کاسه ی صبرم بدجوری لبریز شده بود. خیلی سعی کردم صبور باشم، اما دیگر تاب نیاوردم و صدایم را توی اورژانس بلند کردم که «مسلمونون! یَه کارِه چِه سیمو کُنِه! کَسه نه به دادمون رسه؟! ...»
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5254
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✍️ بخشی از نامه ی معلم شهیدمحمدفرخی راد از زندان های رژیم بعث عراق
🌷 برای جلوگیری از سانسور عراقیها بخشی از نامه را با گویش دزفولی چنین نوشته است :
چنانچه جویای حال اینجانب بوده باشید نعمت سلامتی با کابل برقرار است و بیشتر وقتها لارمان را کلون می کنند ( بیشتر وقت ها بدنمان را کبود می کنند)
🌹معلم شهید محمد فرخی راد در سال ۶۱ در عملیات رمضان به اسارت نیروهای بعث درآمد و بعد از گذشت بیش از دوسال اسارت ، زیر شکنجه های دژخیمان بعثی بشهادت رسید.
☀️روحش شاد و یادش گرامی باد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
📻 صدای معلم شهید محمد فرخی راد از بخش فارسی رادیو عراق
🌷 شهید محمد فرخی راد در سال 61 در عملیات رمضان به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از تحمل بیش از دوسال اسارت، زیر شکنجه های نیروهای بعثی عراق به شهادت رسید.
🔈 صدای شهید فرخی راد را از رادیو عراق بشنوید :👇
🌐https://alefdezful.com/526
☀️ برای آشنایی بیشتر با شهید فرخی و دیدن تصاویر نامه های ارسالی ایشان از عراق و تصویر پیکر پاک و مطهر ایشان که صلیب سرخ برای خانواده ایشان ارسال کرده است، پست های زیر را بخوانید 👇🏻
🌴 آقا معلمی که از اسارت برنگشت (قسمت اول)👇🏻
🌐 https://alefdezful.com/5261
🌴 آقا معلمی که از اسارت برنگشت (قسمت دوم)👇🏻
🌐 https://alefdezful.com/5262
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🎁 اختصاصی الف دزفول
🌴🎁 پست فوق ویژه الف دزفول
🔴 معرفی یکی از مظلوم ترین دختران شهید دزفول و یا شاید هم «مظلوم ترین» دختر شهید دزفولی
✍🏻 روایت این دختر شهید دزفولی ، سنگ را هم به گریه می اندازد
❤️ دختر شهیدی که پس از 43 سال غربت برای اولین بار معرفی خواهد شد .
🔅دختر شهیدی که هیچ گاه در لیست شهدا قرار نگرفت و در نهایت مظلومیت نامش در آمار شهدای دزفول و کشور نیامد.
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹 معرفی شهید مخترع دزفولی با چندین اختراع فنی ، سازه ای ، الکترونیکی و مخابراتی
⁉️ تعجب نکنید ، دزفول گنجینه ای است از شهدایی که هنوز حتی یک خط هم در موردشان نمی دانیم
🌴 معلم شهیدی مسلط به زبان های عربی و انگلیسی
🔅شهیدی با دو مزار ، یک مزار در دزفول و یک مزار در جنت مکان گتوند
⌛️ به زودی در الف دزفول
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹شهید قائمشهری گردان بلال دزفول ( قسمت اول )
🌷شهیدی از دانشجویان پیرو خط امام و نقش آفرین در تسخیر لانه ی جاسوسی که هیچ وقت از سوابق مبارزاتی خود حرف نمی زد.
🌴 شهید دومزار . یک مزار یادبود در دزفول و یک مزار در قائمشهر استان مازندران
🔅با ورود بچههای ذخیره سپاه دزفول به آن جبهه و آشنایی سیداحمد کدخدازاده با آنها، سید به جرگه بچههای ذخیره سپاه دزفول پیوست و تا لحظه شهادت در کنار آنها ماند.
🎁 قسمت اول آشنایی با این شهید عزیز را در الف دزفول ببینید👇🏼
🌎 https://alefdezful.com/ikvu
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc