#داستان
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود
عروس مخالف مادر شوهر خود بود...
پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...🐕
مادر پیر خود را بالای کوہ رساند چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت،!
به موسی (ع) ندا آمد برو در فلان کوہ مهر مادر را نگاہ کن...
مادر با چشمانی اشک بار و دستانی لرزان
دست به دعا برداشت و میگفت: خدایا...!
ای خالق هستی...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را به بزرگیات قسم میدهم...
پسرم را در مسیر برگشت به خانه اش از شر گرگ در امان دار که او تنهاست...
ندا آمد: ای موسی(ع)...!
مهر مادر را میبینی...؟
با اینکه جفا دیدہ ولی وفا میکند... 🌱
💥بدان من نسبت به بندگانم از این مادر پیر نسبت به پسرش مهربانترم...!!!
࿐ @alegenabeshgh 𖤐⃟💘࿐
#داستان
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود
عروس مخالف مادر شوهر خود بود...
پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...🐕
مادر پیر خود را بالای کوہ رساند چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت،!
به موسی (ع) ندا آمد برو در فلان کوہ مهر مادر را نگاہ کن...
مادر با چشمانی اشک بار و دستانی لرزان
دست به دعا برداشت و میگفت: خدایا...!
ای خالق هستی...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را به بزرگیات قسم میدهم...
پسرم را در مسیر برگشت به خانه اش از شر گرگ در امان دار که او تنهاست...
ندا آمد: ای موسی(ع)...!
مهر مادر را میبینی...؟
با اینکه جفا دیدہ ولی وفا میکند... 🌱
💥بدان من نسبت به بندگانم از این مادر پیر نسبت به پسرش مهربانترم...!!!
࿐ @alegenabeshgh 𖤐⃟💘࿐
آقایون به این #داستان بیشتر اهمیت بدن، واقعیته محضه....☝️
🍃 مرا بغل کن 🍃
👈🌹روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد.
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.👉
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد
که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»🍃
زن پرسید: «چه کار کنم؟»😳
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد.
🍃🌹با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.😃
🍃شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
🍃شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
👈🌹عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد.
فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید...💑
࿐ @alegenab_eshgh 𖤐⃟💘࿐