eitaa logo
عالیجناب عشـــ❤️ــق
19.8هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
466 ویدیو
0 فایل
یا رفیق من لا رفیق له🌱 حریف تو نمیشه این قلب بی صاحاب، عشق💘 💚جهت ارتباط با ما 👈 @Sara467 🌱کانال تبلیغاتی ما👌 https://eitaa.com/tablighatkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
💎داستان کوتاه " کافه " - یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفا - این‌ها را شهروز به گارسون می‌گوید و سپس رو به شیما که درست روبه‌رویش نشسته این طور ادامه می‌دهد: میدونی شیما، داشتم به این فکر می‌کردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم... فکرشم دیوونه‌ام میکنه...😣😮‍💨 شیما کمی به چشمان سبز رنگ شهروز خیره می‌شود و با ناراحتی می‌گوید: آه اصلا حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.! شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را می‌گیرد با هیجان می‌گوید: بیا یه قولی بهم بدیم شیما -چه قولی؟ - بیا قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.! شیما در حالی که با تمام قدرت دستان شهروز را می‌فشارد با صدایی آرام می‌گوید: باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام. - منم بهت قول میدم شیما جانم سفارش آن دو حاضر می‌شود و شهروز در حالی که چایی نباتش را هم می‌زند و شیما هم قهوه‌ی اسپرسو‌اش را مزه مزه می‌کند غرق خنده و صحبت می‌شوند. 💥هفت ماه بعد همان کافه🧋 در کافه به آرامی باز می‌شود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه هم خجالت زده می‌شود! و سعی می‌‌‌کند که زیرکانه خود را مخفی و از تیر راس نگاه شهروز دور نماید. اما کاملا ناشیانه عمل می‌کند و نه تنها شهروز او را می‌بیند بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او می‌پرسد: اتفاقی افتاده عزیزم؟ شیما سریعا خودش رو جمع و جور می‌کند و در حالی که سعی می‌کند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ می‌دهد:نه نه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است..‌.😬🥰 شهروز هم به همراه دختری جوان وارد می‌شوند و پشت میزی می‌نشینند.! کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم می‌زند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسو‌اش هست زیر چشمی نگاه می‌کند. طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و‌ گس می‌شود‌‌‌...☕️ دختر جوان همراهش از او می‌پرسد: چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟ کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیب زمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگرند قول می‌دهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند. @alegenabeshgh 𖤐⃟💘‌‌‎‎‎‎‌࿐
داستان کوتاه " تلب" 💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم مربوط به دهه‌ی پنجاه میلادی را تماشا می‌کرد🖥 زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس‌ به دیزاین آن پرداخت او با سلیقه‌ی تمام میز دو نفره‌ی خودش و همسرش را چید.😌 گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز می‌درخشیدند دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی می‌کردند. ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق می‌زدند پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.🗝 زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.!! مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباس‌هایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.🎼 و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار می‌آمد و بسیار خوش اندام‌تر از قبل شده بود. مرد به سر میز آمد زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست رو‌به‌روی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانه‌ای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.! در همین هنگام همسر بسیار تپل آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد: اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام! آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.🙁😳 ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد. سپس‌ آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفره‌ی کثیفی با لکه‌های غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد. اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.🤦‍♂ هوشنگ با قیافه‌ای داغون روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمه‌ی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت. در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانه‌ای گفت: بخور گشنه! آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمی‌دید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام  شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر می‌کرد.🤔 @alegenabeshgh 𖤐⃟💘‌‌‎‎‎‎‌࿐