eitaa logo
از هر دری سخنی
583 دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
7هزار ویدیو
427 فایل
آشفتگیه،بایدببخشید... ارتباط با مدیر @Behesht123
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶 کشتار خانواده نمکی 📢 مرضیه حدیدچی {طاهره دباغ} 🌀 در شهر خانواده ای معروف به نمکی بودند که خیلی به نظام و انقلاب اسلامی اعتقاد داشتند. ضدانقلاب هنگامی که از سنندج عقب نشینی می کند چهار پسر این خانواده را با خود به گروگان و اسارت می برند و به پای پدر خانواده هم تیری می زنند تا نتواند آنها را تعقیب کند. 🌀 چند روز پس از این واقعه شبانی آمد و گفت در بالای سیاکوه حدود سی چهل جنازه افتاده، که به خاطر تابش آفتاب بر آنها باد کرده و بو گرفته اند. برای اطمینان خاطر سه تن از برادران را مأمور کشف حقیقت کردیم آنها به همراه شبان به سیاکوه می روند و با اختفا در لابلای گوسفندان به نقطه مورد نظر می رسند، با دیدن آن صحنه فجیع حالشان به هم می خورد. 🌀 من حدس زدم که فرزندان نمکی نیز باید در میان این جنازه ها باشد. گروهی از برادران پاسدار را آماده کرده به همراه مادر نمکی ها به محل مزبور رفتیم. ما هم از دیدن آن صحنه شوکه شدیم. مرگ خیلی دلخراش و وحشتناکی بود. تمام جنازه ها را مُثله کرده بودند، گوش و دماغ همه را بریده و پوست صورتشان را کَنده بودند و ... همان طور که حدس زده بودم جنازه چهار پسر نمکی آنجا بود. مادرشان توانست از طریق مشخصات دیگر مثل خال و لک بریدن و لباس آنها را شناسایی کند. 🌀 برای مادری که چهار پسرش را چنین به مسلخ آورده و مُثله کرده بودند دیدن این صحنه ها خیلی دردناک و تألم آور بود، حال، خود تصور کنید حال و روز او را ... 🌀 سه نفر از برداران سپاه را که در کمین بودن، کومله ها گرفته بودند یکی از آنها که توانسته بود فرار کند برای ما تعریف کرد که یکی از برادران را زیر پای عروس و دامادی از کومله ها سر بریدند، بعد ما دو نفر را به بیابان آوردند تا اعدام کنند که من توانستم فرار کنم و برادر دیگرمان را کشتند. 📙 خاطرات مرضیه حدیدچی، به کوشش: محسن کاظمی، ناشر: انتشارات سوره مهر، ص ۲۰۷ - ۲۰۸ @khateratenghelab @alfavayedolkoronaieh🌱
🔶 تکه تکه ات می کنیم. 📢 مرضیه حدیدچی {طاهره دباغ} 🌀 اوایل سال ۱۳۶۰ یک روز یکی از اقوام به من تلفن زد و دعوت کرد تا برای شرکت در مراسم روضه به خانه آنها بروم. این دعوت به نظرم مشکوک آمد. زیرا طرف رابطه چندان خوبی با انقلاب نداشت. احتیاط کردم و موقع رفتن شش نفر از پاسداران را بـا خـودم بـردم. 🌀 وقتی به نزدیکی خانه رسیدیم، دو نفر را فرستادم تا از راه پشت بام خانه همسایه، خود را به پشت بام خانه مورد نظر برسانند. دو نفـر هـم بیـرون خانه ماندند و دو نفر آخر داخل ماشین کمین کردند. قرار گذاشتیم اگر ماندن من در خانه بیشتر از بیست دقیقه طول کشید، پاسداران دست به کار شوند و بریزند داخل خانه. 🌀 وقتی وارد حیاط شدم، سکوت عجیبی همه جا را گرفته بود. حتی کسی هم که مرا دعوت کرده بود، آنجا نبود. وارد اتاق شدم. ناگهان چشمم به دو مرد غریبه افتاد. به نظر می آمد یکی از آن دو کُرد باشد. 🌀 گفتم: آقایان را نمی شناسم. 🌀 ایشان از کردستان آمده اند و من از تهران. 🌀 قرار بود اینجا روضه باشد. 🌀 بله، قرار بود روضه شما باشد. 🌀 منظور؟ 🌀 حالا می فهمید. 🌀 قصد دارید مرا بکُشید؟ 🌀 اگر اجازه بفرمایید. 🌀 وقتی بخواهند گوسفندی را ذبح کند، اول بسم الله می گویند. ما که هنوز حرفی نزدیم. اقل کم بگویید به چه جرمی باید کشته شوم؟ 🌀 چند نفر بیرون هستند؟ 🌀 راننده و محافظم. 🌀 در همین موقع یک نفر از پشت پرده بیرون آمد. او را می شناختم. معلم بود و گردن کلفت. اجازه حرف زدن به آن دو نفر را نداد. رو به من کرد و گفت: 🌀 خیلی یکه تاز شدید. تکه تکه ات می کنیم. زود باش بگو سپاه، چقدر نیرو دارد؟ 🌀 در آن لحظه کاری از دستم بر نمی آمد. سعی کردم خونسرد باشم و طوری قضیه را کِش بدهم تا وقت بگذرد. 🌀 گفتم: دعوا که نداریم. شـما مرا به دام انداخته اید، بـسیار خب! آن دو نفر هـم که بیرون هستند، می دانند که اینجا خانه یکی از اقوام من است، می داننـد کـه مـن بـرای روضه آمده ام. بنابراین برگ برنده با شماست و به راحتی می توانیـد مـرا بکُشید. 🌀 حرف ها را همینطور کِش دادم تا اینکه زمان گذشت و بچه هایی که با من آمده بودند پریدند داخل خانه. توجه آن سه نفر به بیرون جلب شد. بلافاصله کُلتم را کشیدم. حالا دیگر من هم آماده شلیک بودم. آن سه نفر چاره ای جز تسلیم شدن نداشتند. هر سه را گرفتیم. ♻️ مرضیه حدیدچی اولین فرمانده زن سپاه پاسداران بود که فرماندهی منطقه غرب کشور و استان همدان را بر عهده داشت. 📙 خواهر طاهره {خاطرات خانم مرضیه حدیدچی، دباغ}، به کوشش: رضا رئيسی، ناشر: چاپ و نشر عروج، ص ۱۰۳ - ۱۰۴ @khateratenghelab @alfavayedolkoronaieh🌱