eitaa logo
از هر دری سخنی
606 دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
420 فایل
آشفتگیه،بایدببخشید... ارتباط با مدیر @Behesht123
مشاهده در ایتا
دانلود
  و لقد کتبنا فی الزّبور من بعد الذّکر انّ الارض یرثها عبادیَ الصّالحون و همانا ما در زبور بعد از تورات نوشتیم که زمین را بندگان شایسته ما به ارث خواهند برد. این مرزهای سیاسی و جغرافیایی، این جنگ‌هایی که بشر بر سر جابجایی یک وجب از این مرزها کرده را بی‌خیال. این زمین، این پهنه عجیب جغرافیایی، مالِ هیج‌کدام از این دولت‌ها و ملت‌ها نیست. مالِ خداست؛ اَنّ الارضَ لله. خدا هم مالِ خودش را به هر که بخواهد ارث می‌دهد. به اهالیِ خودش. این‌ها که مُلک و حکومت شرق و غرب عالَم دست‌شان است، زمینِ خدا را غصب کرده‌اند. خدا خودش از اول گفته بود زمینش را چه کسانی باید به ارث ببرند. آن آقایی که تورات و انجیل و زبور و قرآن وعده آمدنش را داده‌اند، قرار است ارث غصب شده خدا را؛ زمین را؛ از دست غاصبان پس بگیرد و به دستِ اهلش بدهد. و زمین، سال‌هاست این رویای شیرینِ موعود را انتظار می‌کشد.  و العاقبه للمتّقین.   @bouye_behesht @alfavayedolkoronaieh🌱
بسم الله الرّحمن الرّحیم یا ایّها الذین امنوا استجیبوا لله و للرّسول اذا دعاکم لما یحییکم. نامه نوشته بودید برای حبیب که بیاید؛ آن پیر سرخ روی یمنی؛ . درنگ نکرده بود؛ نامه تان را بوسیده بود، بر چشم گذاشته بود، قلبش تند زده بود و شوق کربلایی شدن آرامشش را ربوده بود. اسبش را تا کاروان شما تازانده بود. از دور که خبر آمدن حبیب را دادند، لبخند زدید. خواهرتان هم، سرش را از کجاوه بیرون آورد و گفت: سلام من را به حبیب برسانید! حبیب، روزهای کودکی اش، شما را روی شانه های پیامبر دیده بود، با همین چشم ها بوسه های پیامبر را بر لبهای شما دیده بود،حالا که فقیهی شده بود برای خودش، می دانست وعده گاه رفتنش کربلاست، وگرنه خیلی از جنگ ها را در رکاب پدرتان شمشیر زده بود و روزهای سخت برادرتان را دیده بود. بر که زمین افتاد، خودتان را به بالینش رساندید، سرش را روی پاهایتان گذاشتید و با دستهایتان چشم هاش را برای همیشه از این دنیا بستید تا با آن چشم های حقیقی در آن دنیا، جدتان را، پدرتان را و برادرتان را زیارت کند. سلام بر تو حبیب با همان عبارتی که در ناحیه مقدسه بر تو سلام نموده اند؛  السلام علی حبیب بن مظاهر الاسدی. جوانی کردن را تو به ما یاد بده پیر هفتاد و پنج ساله عاشورایی! پ.ن: سرها رسید از پی هم مثل سیب سرخ/ اول سری که رفت به کوفه حبیب بود @bouye_behesht @alfavayedolkoronaieh🌱
بسم الله الرّحمن الرّحیم وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغاً إِن کَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ تشبیه کرده بودید به ماهی، به لحظات آخر ماهی که دور از آب لبهایش را تکان می دهد و چه به آب برسد و چه نرسد عمرش تمام است .چرا؟ فکر نکردید تا قیامت این دلها چطور تاب بیاورند تصور آن لحظه شما را، آن لحظه رباب را و آن لحظه علی دردانه را : یتلذی عطشاً. ای وای... بند مشک سقا که پاره شد انگار بند دل رباب هم پاره شده باشد، چشم های نگرانش علی را تا دستان شما بدرقه کرد، بعد چه شد آقا؟ کمی تاب به من بدهید که آن صحنه های ندیده را مرور کنم. آن جا که میان دست های شما و بازوان زینب- میان دو دهلیز قلب هستی- میان سر و بدن لطیف علی دردانه، سه شعبه فاصله انداخت و خون او را به صورت آفرینش پاشید، آنجا که نه فقط هرمله بن کاهل اسدی، که تمام لشکر دشمن چشم انتظار ایستاده بود تا شکستن شما را تماشا کند و ضعف و تسلیم و سستی را در چهره تان ببیند، آنجا که با صلابتی بی نظیر، دست به زیر خون علی بردید و خونش را به آسمان پاشیدید، آنجا که ها تمامِ خونِ او را به تبرک به آسمان بردند، آن قدر که همه دیدند حتّی قطره ای از علی به برنگشت، آنجا که کلامتان آرامشی آسمانی به زمین نازل کرد: هوِّن علیَّ ما نزل بی انّه بعین الله؛ نگاه خدا چقدر تحمّل این ماجرا را آسان می کند!... شما اهل کجایید آقای من؟ اهل کدام جلالستانید؟ اهل کدام مردستان؟ سلام علیِ کوچک! سلام علیِ دردانه! سلام علیِ شش ماهه! سلام کوچکترین علی از علی های سه گانهِ حسین! و سلام رباب! سلام مادرِ علیِ کوچک! سلام بانوی من! خدا قربانی کوچک شما را بپذیرد!...ای وای بر من. @bouye_behesht @alfavayedolkoronaieh🌱
  این شب‌ها آدم گوشه‌ی هیأت که می‌نشیند و غم‌های محرمی‌ش را آوار می‌کند روی گونه‌ها، ماجرای زهیر را که می‌شنود، قصه‌ی حرّ را، داستانِ سعیدبن‌عبدالله حنفی را، فقط یک آرزو از دلش برمی‌آید که بگوید: یالَیتنی کنتُ معهم فَافوزَ فوزاً عظیماً. •    پای این آیه‌ها که بنشینی برایت تعریف می‌کنند «فوز عظیم» یعنی چه. می‌گویند یعنی همه‌ی زندگی‌ت را به معامله‌ با خدا مشغول باشی. لحظه به لحظه، توی همه‌ی انتخاب‌ها، پای همه‌ی لحظه‌ها، پای همه‌ی عاشوراهای کوچکِ زندگی‌ت، جان و مالَت را بدهی به بهشت. همه‌ی زندگی‌ت به حالِ این جهاد و مجاهده بگذرد. •    داشتم فکر می‌کردم این شب‌ها گوشه‌ی هیأت که می‌نشینیم، ماجرای زهیر و حرّ و حبیب را که می‌شنویم، دل‌مان که پر می‌کشد بگوییم یالَیتنی کنتُ معهم، باید دو دستی از خدا بخواهیم جان و جوانی‌مان هدر نشود. باید بخواهیم ما را بیاندازد رویِ خط این معامله‌ی دائمی. آدابِ معامله‌ی لحظه به لحظه با خودش را یادمان بدهد. باید بخواهیم آن رستگاریِ بزرگ را.     إنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإِنجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ. @bouye_behesht @alfavayedolkoronaieh🌱
فقیرم؟ یتیم؟ اسیر؟...چه فرقی می کند برای شما که لوجه الله می بخشید؟!...نیاز،مرا به در این خانه کشانده است: نیاز...آن قدر که دیگر برایم فرقی نمی کند...حتی اگر سه روز باشد که حسن و حسین به همراه شما و علی افطارتان را انفاق کرده باشید، حتی اگر گذران سه روز گرسنگی، توان بچه های سه چهار ساله شما را ربوده باشد و رنگ از روی شما...سنگدل شده ام؟ نمی دانم...نه بانو...نیاز است دیگر، وقتی کارد به استخوانت برسد، وقتی بدانی صاحبخانه بی چشم داشت می بخشد، حتی سهم افطار کودکانش را هم می بخشد...ببخشید بانو...یک امشب مرا ببخشید! فقیرم؟ هستم، هر چه ورانداز می کنم چیزی ندارم که غنی بودنم را ثایت کند، دستان خالی ام را ببینید!...یتیمم؟  هستم:  قال الامام علیه  السلام و اشدّ من یتمّ هذا الیتیم یتیمٌ انقطع عن امامه... اسیر؟ این همه غل و زنجیر را دیگر شما بهتر از من می بینید، نه؟ فقیرم؟ یتیم؟ اسیر؟...چه فرقی می کند؟.. نیاز، من را به پشت در این خانه کشانده است...برای آنها چند قرص نان جو، برای من یک جو معرفت...یک جو معرفت...بگذارید امشب بمانم آنقدر که...زمان افطار دارد نزدیک می شود بانو! اصلاً فقیر نه...یتیم نه...اسیر نه...همان زنِ سائلی هستم که فهمید کجا سراغتان را بگیرد... سائل اگر وقت شناس باشد، دستش هم پر می شود: به قدر پیراهنی که شما برای اولین شب حضور در خانه علی پوشیده بودید...آآآآآآه... بیایید و امشب پیراهن عروسی تان را نه، چادری به من بدهید بانو...چادری که همه ابهام های یک دختر مسلمان قرن بیست و یکم را بپوشاند، چادری که حیا و وقار شما را به من بدهد بانو، بینش شما را، معرفت شما را...چادری از جنس یقین...مستآصلم بانو...باور کنید اگر نبودم این شب ها نمی آمدم... فقیرم بانو...یتیمم...اسیرم...می بینم که در نیم باز است و نیم سوخته...می بینم که کوچه شما این روزها حال و هوای دیگری دارد..می دانم وقتش حالا نیست اما اجازه بدهید یک بار هم شده، عوض آن که پشت این در نیم سوخته بنشینم و روضه بخوانم و اشک بریزم، ظرفم را بالا بگیرم، همین ظرف کوچک را... می دانم شما پیش از آن که ظرفم را پر کنید، بزرگش می کنید... نه...شاید هم سهم من از این ایام عزای شما که فاطمیه اش خوانده اند همین قطعه شمع باشد که از نیمه های شب تا نزدیکی سحر مثل قلب من ذرّه ذرّه در مقابل اوراق کتابِ مقتل شما آب بشود...کاش تمام بشوم یکی از همین شبها برای مصیبتی که تحملش در باور من نمی گنجد...برای من که حتی تاب حضور در مجلس عزایتان را ندارم...تاب شنیدن روضه مکشوف...آآآآآه... فقیرم...یتیمم...اسیر...وقت افطار رسید بانو...این کاسه کوچک من و آن اطعامِ لوجه الله ِ شما...چادری به من بدهید بانو! بسم الله الرّحمن الرّحیم...ویطعمون الطّعام علی حبّه مسکیناً و یتیماً و اسیراً. انّما نطعمکم لوجه الله لا نرید منکم جزاءً و لا شکوراً @alfavayedolkoronaieh🌱