تعـدادمجروحیـنبالارفتـہبود
فرماندهازمیانگردوغبارانفجـارهادویـدطرفم😁
وگفت:سریعبیسیمبزنعقـبوبگـویک
امبولانـسبفرستندمجـروحینراببرد!
شاسۍگوشۍبیسیمرافشـاردادموبخـاطر
اینکہپیـاملونرودوعـراقۍهاازخواستہمان
سردرنیـاورند،پشـتبۍسیمباڪدحـرفزدم
گفتـم:حیدرحیدررشـید
چندلحظهصداۍخشخشبہگوشـمرسید
بعدصداۍکسۍٵمد:
-رشیـدبگوشـم..✋🏿
+رشیـدجان!حاجۍگفتیکدلـبرقرمزبفرستید!😁
-ههههدلـبرقرمزدیگہچیه؟!🤭🙄
+شماڪۍهستی؟پسرشیدکجاست؟؟😐
-رشیـدچهارچرخـشرفتہهوا،مندرخدمتم😂
+اخوۍمگهبرگهکدندارۍ؟؟
-برگہکددیگہچیہ؟بگوبینـمچۍمیخواۍ؟؟
دیدمعجبگرفتاریشدهام،ازیکطرفباید
بارمزحرفمیزدم،ازطرفدیگربایکادمناوارد
طرفشدهبود..😂
+رشیـدجان!ازهمانهاڪہچرخدارند!😅
-چہمیگویۍ؟درستحرفبزنببینمچۍ
میخواهۍ!!؟🙊
+باباازهمـانهاکهسفیـده😬!'
-هههه!نکنہتربمیخواۍ؟!😂✋🏿
+بۍمزه!باباازهمانهاکہروسقفشیکچراغ
داره😄
-اۍبابا!خبزودتربگوکہآمبولانسمیخواۍ😐
کاردمیزدندخونمدرنمۍامد.هرچہبدوبیراه🤣💔
بودبہادمپشتبۍسیمگفتم🤣✌️🏻..!-
#طنز_جبهه
💚✾⃟⇐ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❤️❁❥❬حضـوࢪ تا ظـہوࢪ✌️🏻✨❭
@alfbaymahdaviat_313
•••┈✾°🌱°✾┈•••
😜تشریف میبرم موقعیتِ ننه😜
🎈خاطرهای از احمد شیروانی جانباز ۷۰ درصد
سال ۱۳۶۱ حدود ۲ ماه قبل از شروع عملیات محرم، من، حمید یزدی، سعید شوردزی و چند نفر از دیگر دوستانم به شهرک دارخوین آمدیم. 🚶♂🚶♂
فرصت نشده بود به مرخصی برویم. هر چه به دفتر کارگزینی تیپ امام حسین(ع) میرفتیم تا مرخصی بگیریم، میگفتند:
فعلاً تمام مرخصیها لغو شده است.☹️
از بس سماجت کردیم، مسؤول کارگزینی با مرخصی ۴۸ ساعته ما موافقت کرد و گفت:
مواظب باشید بقیه نیروها نفهمند شما دارید به مرخصی میروید. تا جایی که امکانش هست برگههای مرخصی را نشان کسی ندهید.🤫
برگههای مرخصی را در جیبمان گذاشتیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم.🚶♂🤩
وانت تویوتایی به ما نزدیک میشد.
۲ نفر جلو و چندنفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند.🛻
وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از رانندهاش پرسیدم:
اخوی! این ماشین اهواز نمیرود؟🤨
سرعتش را کم کرد و گفت:
چرا بپرید بالا.😉
سوار شدیم.
دم در، دژبان که یک بسیجی کمسن و سال بود، جلوی ماشین را گرفت و پرسید: اخویها کجا تشریف میبرند؟🧐🙁
یکی از سرنشینان جلو گفت:
داریم میرویم موقعیت مهدی.🙃
گویا دژبان از قبل او و دوستانش را میشناخت، ولی متوجه شد که ما پنج نفر با آنها نیستیم.🤭
با لهجه شیرین اصفهانی از راننده پرسید:
دادا، این برادرا هم با شوما هستن؟🤨
ـ از خودشان بپرسید.😕
از ما پرسید:
شوما چندنفر کوجا تشریف میبرین؟🤔
همان لحظه شیطنتم گل کرد.
با قیافه کاملاً جدی گفتم:
من تشریف میبرم موقعیت ننهِ، بقیه را از خودشان بپرس.😌😆
بغل دستیام از حرف من خندهاش گرفت.😅
🖌 همان طور که میخندید، گفت:
من هم میروم موقعیتِ ننه.😂
🖍حمید یزدی که متأهل بود، گفت:
من نمیروم موقعیتِ ننه، میخوام بروم موقعیتِ زنه!😉🤣🤣
#طنز_جبهه
💚✾⃟⇐ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❤️❁❥❬حضـوࢪ تا ظـہوࢪ✌️🏻✨❭
@alfbaymahdaviat_313
•••┈✾°🌱°✾┈•••
اسیر شده بودیم🔊
قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن✍📜📬
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن📜
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود📕
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت🔊:
من نمی تونم نامه بنویسم😣
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ😊
می خوام بفرستمش برا بابام😍
نامه رو گرفتم و خوندم🤓
از خنده روده بُر شدم🤣
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود
😅😂🤣😅😂🤣😅😂🤣😅😂🤣😅
#طنز_جبهه
💚✾⃟⇐ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❤️❁❥❬حضـوࢪ تا ظهور
•••┈✾°🌱°✾┈•••
یکبار سعید خیلی از بچهها کار کشید. فرمانده دسته بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابی کتکش زدند.
من هم که دیدم نمیتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمی کمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردی نکرد، به تلافی آن جشن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😢
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه
بچهها خوابند. بیدارشان کرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟
گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برای
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊
#طنز_جبهه
💚✾⃟⇐ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❤️❁❥❬حضـوࢪ تا ظـہوࢪ✌️🏻✨❭
@alfbaymahdaviat_313
•••┈✾°🌱°✾┈•••