هدایت شده از خدمت مهدوی
#اماکن_منتسب_به_امام_زمان
#اماکنی_که_مورد_توجه_حضرت_هستند
#حرم_حضرت_عبدالعظیم سلام الله علیه در شهرری
🔻حضرت آیة الله جناب آقای حاج شیخ محمد رازی که از شاگردان درس اخلاق مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی بودند نقل می فرمودند که:
استادمان مرحوم آقای بافقی به خادمش آقای حاج عباس یزدی دستور داده بود، که شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد که اگر ارباب حوائج، مراجعه کردند، به آنها جواب مثبت بدهد و حتی اگر لازم شد در هر موقع شب که باشد او را بیدار کند تا کسی بدون دریافت جواب از در خانه ی او برنگردد. آقای حاج عباس یزدی نقل میکند:
که نیمه ی شبی در اطاق خودم که کنار در حیاط منزل آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی بود خوابیده بودم، ناگهان صدای پایی در داخل حیاط مرا از خواب بیدار کرد من فوراً از جا برخاستم، دیدم جوانی وارد منزل شده و در وسط حیاط ایستاده است، نزد او رفتم و گفتم شما که هستید و چه می خواهید؟
مثل آنکه نتوانست فوراً جواب مرا بدهد حالا یا زبانش از ترس گرفته بود و یا متوجه نشد که من به فارسی به او چه می گویم (زیرا بعدها معلوم شد که او اهل بغداد است و عرب است) ولی مرحوم آقای بافقی قبل از آنکه او چیزی بگوید از داخل اطاق صدا زد که حاج عباس، او یونس ارمنی است و با من کار دارد او را راهنمایی کن که نزد من بیاید.
من او را راهنمایی کردم او به اطاق آقای بافقی رفت مرحوم آقای بافقی وقتی چشمش به او افتاد بدون هیچ سوالی به او فرمود، احسنت میخواهی مسلمان شوی، او هم بدون هیچ گفتگویی به ایشان، گفت: بلی برای تشرف به اسلام آمده ام.
مرحوم آقای بافقی بدون معطلی بلافاصله آداب و شرائط تشرف به اسلام را به ایشان عرضه نمود و او هم مشرف به دین مقدس اسلام شد من که همه ی جریانات برایم غیر عادی بود از یونس تازه مسلمان سوال کردم که جریان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دین مقدس اسلام مشرف گردیدی و چرا این موقع شب را برای این عمل انتخاب نمودی؟
او گفت:
من اهل بغدادم و ماشین باری دارم و غالباً از شهری به شهری بار می برم. یک روز از بغداد به سوی کربلا می رفتم دیدم در کنار جاده پیرمردی افتاده و از تشنگی نزدیک به هلاکت است، فوراً ماشین را نگه داشتم و مقداری آب که در قمقمه داشتم به او دادم، سپس او را سوار ماشین کردم و به طرف کربلا بردم، او نمی دانست که من مسیحی و ارمنی هستم، وقتی پیاده شد گفت:
برو جوان حضرت ابوالفضل العباس (سلام الله علیه) اجر تو را بدهد.
من از او خداحافظی کردم و جدا شدم پس از چند روز باری به من دادند که به تهران بیاورم امشب سر شب به تهران رسیدم و چون خسته بودم خوابیدم، در عالم رویا دیدم در منزلی هستم و شخصی در آن منزل را می زند، پشت در رفتم و در را باز کردم دیدم شخصی سوار اسب است و می گوید:
من ابوالفضل العباس هستم، آمده ام حقی که به ما پیدا کردی به تو بدهم.
گفتم: چه حقی؟
فرمود: حق زحمتی که برای آن پیرمرد کشیدی، سپس اضافه فرمود و گفت: وقتی از خواب بیدار شدی به شهر ری میروی شخصی تو را بدون آنکه تو سوال کنی، به منزل آقای شیخ محمد تقی بافقی می برد. وقتی نزد ایشان رفتی به دین مقدس اسلام مشرف می گردی.
من گفتم: چشم قربان و آن حضرت از من خداحافظی کرد و رفت، من از خواب بیدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظیم سلام الله علیه حرکت کردم، در بین راه آقایی را دیدم که با من تشریف می آورند و بدون آنکه چیزی از ایشان سوال کنم، مرا راهنمایی کردند و به اینجا آوردند و من مسلمان شدم وقتی ما از مرحوم آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی سوال کردیم که شما چگونه او را می شناختید و می دانستید که او آمده است که مسلمان بشود؟
فرمود آن کسی که او را به اینجا راهنمایی کرد، یعنی حضرت حجة بن الحسن(سلام الله عليهما) به من هم فرمودند که او می آید و چه نام دارد و چه می خواهد.
📚جنات الفروس، فصل سوم ص ۲۵۲، ملاقات با امام زمان سلام الله علیه، ملاقات پنجاه و چهارم، ص ۱۴۹
📍موقعیت مکانی حرم حضرت عبدالعظیم سلام الله علیه:
https://balad.ir/p/7ltDHDFloYmcCL
خدمت و تبلیغ مهدوی
@khedmatemahdavi
هدایت شده از خدمت مهدوی
#اماکن_منتسب_به_امام_زمان
#اماکنی_که_مورد_توجه_حضرت_هستند
#حرم_حضرت_عبدالعظیم سلام الله علیه در شهرری
🔻حضرت آیة الله جناب آقای حاج شیخ محمد رازی که از شاگردان درس اخلاق مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی بودند نقل می فرمودند که:
استادمان مرحوم آقای بافقی به خادمش آقای حاج عباس یزدی دستور داده بود، که شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد که اگر ارباب حوائج، مراجعه کردند، به آنها جواب مثبت بدهد و حتی اگر لازم شد در هر موقع شب که باشد او را بیدار کند تا کسی بدون دریافت جواب از در خانه ی او برنگردد. آقای حاج عباس یزدی نقل میکند:
که نیمه ی شبی در اطاق خودم که کنار در حیاط منزل آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی بود خوابیده بودم، ناگهان صدای پایی در داخل حیاط مرا از خواب بیدار کرد من فوراً از جا برخاستم، دیدم جوانی وارد منزل شده و در وسط حیاط ایستاده است، نزد او رفتم و گفتم شما که هستید و چه می خواهید؟
مثل آنکه نتوانست فوراً جواب مرا بدهد حالا یا زبانش از ترس گرفته بود و یا متوجه نشد که من به فارسی به او چه می گویم (زیرا بعدها معلوم شد که او اهل بغداد است و عرب است) ولی مرحوم آقای بافقی قبل از آنکه او چیزی بگوید از داخل اطاق صدا زد که حاج عباس، او یونس ارمنی است و با من کار دارد او را راهنمایی کن که نزد من بیاید.
من او را راهنمایی کردم او به اطاق آقای بافقی رفت مرحوم آقای بافقی وقتی چشمش به او افتاد بدون هیچ سوالی به او فرمود، احسنت میخواهی مسلمان شوی، او هم بدون هیچ گفتگویی به ایشان، گفت: بلی برای تشرف به اسلام آمده ام.
مرحوم آقای بافقی بدون معطلی بلافاصله آداب و شرائط تشرف به اسلام را به ایشان عرضه نمود و او هم مشرف به دین مقدس اسلام شد من که همه ی جریانات برایم غیر عادی بود از یونس تازه مسلمان سوال کردم که جریان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دین مقدس اسلام مشرف گردیدی و چرا این موقع شب را برای این عمل انتخاب نمودی؟
او گفت:
من اهل بغدادم و ماشین باری دارم و غالباً از شهری به شهری بار می برم. یک روز از بغداد به سوی کربلا می رفتم دیدم در کنار جاده پیرمردی افتاده و از تشنگی نزدیک به هلاکت است، فوراً ماشین را نگه داشتم و مقداری آب که در قمقمه داشتم به او دادم، سپس او را سوار ماشین کردم و به طرف کربلا بردم، او نمی دانست که من مسیحی و ارمنی هستم، وقتی پیاده شد گفت:
برو جوان حضرت ابوالفضل العباس (سلام الله علیه) اجر تو را بدهد.
من از او خداحافظی کردم و جدا شدم پس از چند روز باری به من دادند که به تهران بیاورم امشب سر شب به تهران رسیدم و چون خسته بودم خوابیدم، در عالم رویا دیدم در منزلی هستم و شخصی در آن منزل را می زند، پشت در رفتم و در را باز کردم دیدم شخصی سوار اسب است و می گوید:
من ابوالفضل العباس هستم، آمده ام حقی که به ما پیدا کردی به تو بدهم.
گفتم: چه حقی؟
فرمود: حق زحمتی که برای آن پیرمرد کشیدی، سپس اضافه فرمود و گفت: وقتی از خواب بیدار شدی به شهر ری میروی شخصی تو را بدون آنکه تو سوال کنی، به منزل آقای شیخ محمد تقی بافقی می برد. وقتی نزد ایشان رفتی به دین مقدس اسلام مشرف می گردی.
من گفتم: چشم قربان و آن حضرت از من خداحافظی کرد و رفت، من از خواب بیدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظیم سلام الله علیه حرکت کردم، در بین راه آقایی را دیدم که با من تشریف می آورند و بدون آنکه چیزی از ایشان سوال کنم، مرا راهنمایی کردند و به اینجا آوردند و من مسلمان شدم وقتی ما از مرحوم آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی سوال کردیم که شما چگونه او را می شناختید و می دانستید که او آمده است که مسلمان بشود؟
فرمود آن کسی که او را به اینجا راهنمایی کرد، یعنی حضرت حجة بن الحسن(سلام الله عليهما) به من هم فرمودند که او می آید و چه نام دارد و چه می خواهد.
📚جنات الفروس، فصل سوم ص ۲۵۲، ملاقات با امام زمان سلام الله علیه، ملاقات پنجاه و چهارم، ص ۱۴۹
📍موقعیت مکانی حرم حضرت عبدالعظیم سلام الله علیه:
https://balad.ir/p/7ltDHDFloYmcCL
خدمت و تبلیغ مهدوی
@khedmatemahdavi