فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹کاش میتوانستیم دنیا را از چشمهای #شھدا ببینیم..
مکتب زینبۍ....mp3
5.2M
🌷کسۍ کہ عشـق آسمونۍ رو درک
کنه دیگه این پایین کم نمیاره...!!!
↫و میگه: مارأیتَاِلاجَمیلا...
| #اوصیڪمبهگوشکردن...|
🌹باصداۍ#شهید حاج قاسم سلیمانی، استادشجاعۍواستاد رائفیپور...
سلام و رحمت🌷
یادآوری
دوستان عزیز جلسه بیست و سوم کارگاه در مسیر والدگری
شنبه صبح ساعت 7.30 به حول و قوه الهی آغاز خواهد شد.
نیم ساعت قبل از شروع در کلاس منتظر حضورتان هستیم ☘
با لینک زیر به عنوانمیهمان وارد شوید
لینک:
https://online.lmskaran.com/ch/home-shrine
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#چله_سلامت_بوقت_اذان
✅ بعداز اذان صبح 👈 تلاوت سوره فجر از طرف شهید آنروز هدیه به روح مطهر امام خمینی (رحمت الله علیه ) و صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها
✅ بعداز اذان ظهر 👈خواندن دعای نور حضرت زهرا سلاماللهعلیها
✅ بعداز اذان مغرب👈 تلاوت سوره حجرات از طرف ائمه روز هدیه به امام زمان عج
و روز جمعه از طرف بقیه الله الاعظم عج هدیه شود به به روح مطهر پیامبر ختمی مرتبه
✅ مناجات مسجد کوفه امیرالمؤمنین علیه السلام در هر ساعت از شبانه روزکه می توانید.
# مراقبت _ عملی👇
✅ تبیین بخش هایی از توحید مفضل
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#چله_سلامت_بوقت_اذان ✅ بعداز اذان صبح 👈 تلاوت سوره فجر از طرف شهید آنروز هدیه به روح مطهر امام خمی
سی و پنجمین روز از 🌟💫چله ( بیست و هشتم ) 🌟💫 مهمان سفره پرستار شهید 🌷 سیده شیرین صفوی 🌷 هستیم.
«دلم برای مادرم لک زده بود. از آخرین باری که آمده بود خانه، ده روز می گذشت. هر وقت تعداد بیماران کرونایی زیاد می شد از ترس انتقال ویروس به من و مادربزرگم هر روز خانه نمی آمد. در بیمارستان می ماند، مامان تلفنی زنگ می زد و حالم را می پرسید. دو سه روزی می شد که کمتر زنگ می زد و صدایش خیلی خسته بود. گفت بخش دوباره پر شده از بیماران کرونایی و کارم زیاد است، سرفه می کرد. گفتم دلم تنگ شده، کی می آیی خانه؟ گفت همین یکی دو روزه میام پیشت دخترم.
از آخرین تماس تلفنی سه روز گذشت و مادرم خانه نیامد. روز ۲۲ خرداد بود و حسابی دلتنگ بودم. دایی زنگ زد و گفت کوثر جان حاضر شو با هم بریم بیمارستان. سوار ماشین که شدم گفتم دایی! مامان گفته منو بیمارستان ببری؟ حتما بهش مرخصی ندادن! دایی گفت نمی دانم کوثر جان. رادیو را زیاد کرد و تا بیمارستان با من حرف نزد.
پیش خودم گفتم حتما مامان می خواهد من را سورپرایز کند. از این کارها زیاد می کرد. اما حالا با این اوضاع و بیماری کرونا از مادرم بعید است که بخواهد من را در بیمارستان غافلگیر کند! خوشحال بودم که بالاخره بعد این همه دوری مادرم را می بینم. رسیدیم بیمارستان اما به بخشی که مادرم در آن کار می کرد نرفتیم. دایی دست من را گرفت و به اتاق استراحت پرستاران در بخشی دیگر برد. بعد هم خودش بیرون رفت. خانمی وارد اتاق شد که او را قبلا ندیده بودم، گفت من از دوستان مادرت هستم و سال هاست او را می شناسم. گفتم مامانم را هم صدا کنید. دلم خیلی برایش تنگ شده... آن خانم که روانشناس بیمارستان بود شروع کرد به حرف زدن...
نیم ساعت بعد از اتاق که بیرون آمدم فهمیدم چرا دایی روزه سکوت گرفته بود، چرا خودش طاقت نداشت در اتاق بماند. من بی مادر شده بودم، بیمارستان دور سرم چرخید و از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، حرف های آن خانم یادم آمد. با کلی مقدمه چینی گفت مادرت در راه خدمت به بیماران کرونایی شهید شده و روزهای آخر نمی خواست تو با حال بد او را ببینی. من بی مادر شده بودم.
یاد جشن دو نفره یک ماه قبلمان افتادم. اوایل اردیبهشت، مادرم یک شب با جعبه شیرینی آمد خانه. گفت بالاخره رعایت کردن مردم نتیجه داد. امروز بخش ما خالی از بیماران کرونایی شد. چقدر خوشحال بودیم. خوشحال بودم که از این به بعد با خیال راحت تر هر روز مادرم را می بوسم. نمی دانستم موج بعدی کرونا مرا بی مادر می کند.» قصه پر غصه دختر شهید صفوی ادامه دارد. کرونا فقط او را بی مادر نکرد.
«خاله را مثل مادرم دوست داشتم، بوی مادرم را می داد. آن روز که خبر شهادت مادرم را شنیدم فقط به این فکر می کردم که خودم را به خاله برسانم و در بغلش یک دل سیر گریه کنم، اما خاله هم از مادر کرونا گرفته بود و گفتند او هم بستری شده. اجازه ندادند ببینمش. روز تشییع جنازه مادرم تنهای تنها بودم. جنازه مادرم را می دیدم اما باورم نمی شد پیکری که لای یک پارچه سفید پوشاندنش مادر من است و برای همیشه چشمانش را به این دنیا بسته است. دو هفته بعد خاله ام هم فوت کرد».
دوست نداشت از دنیا برود، آن موقع که اعلام کردند شهدای مدافع سلامت هم مثل مدافعان حرم شهید محسوب می شوند، یک شب یکی از همکاران به خاطر استفاده شیرین از ماسک جنگی با شوخی به او گفت حالا خیلی هم سخت نگیر اگر هم از بیمارها کرونا بگیریم و از دنیا برویم، اسممان می شود شهید. یادم می آید شیرین از این شوخی ناراحت شد، گریه اش گرفت و گفت عمر دست خداست ولی دخترم فقط ۱۲سالشه و به جز من کسی را ندارد. من نمی خواهم تنهاش بگذارم. شوخی اش را هم دوست ندارم. محیط بیمارستان اینقدر عفونی شد که شیرین با وجود همه مراقبت ها بالاخره مبتلا شد و بدون هیچ بیماری زمینه ای از دنیا رفت. من نمی دانم با آن وابستگی شدیدی که به دخترش داشت در آن لحظه های آخر زندگی شیرین، چه بر او گذشته، امیدوارم روحش در آرامش باشد.»