هدایت شده از ستاد پشتیبانی جبهه مقاومت
خون بر شمشیر پیروز است...
خون کودکان و مردم مظلوم یمن دامان آل سعود را خواهد گرفت...
#یمن_تنها_نیست
@moghavematt
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
🌹سلام و صلوات خداوند بر 🕊️ارواح شهدا ی اسلام ،ویژه شهید با کرامت از ذریه حضرت زهرا سلام الله علیها
📢📢📢📢📢
یکی از شما خوبان این مطلب را فرستادند👇👇👇
درمورد شهید با کرامت امروز،،،،ازلسان دختر ایشان. دریک جلسه عمومی نقل می کنند که پدر در عالم خواب عرضه داشتند،هرکس حاجت دا ره دو تاسه شنبه به نیت من،یعنی شهید بزرگوار سوره یس،تلاوت کنه ویک سوره یس را گرو نگه داره،به اذن خداوند متعال حاجت روا شدنش ردخور نداره
بنده حقیر خودم چند بار متوسل شده وعنایاتی از جانب شهید برام بوده،خانواده ام همینطور،،،ایشون پیش خدا وجدمطهرشون باب الحوائج حضرت موسی بن جعفر بسیار آبرومند هستند
﷽
سلام علیکم
بیستمین روز از🌷چله نهم🌷
اعمال مستحبی امروزمان را به #نیابت از
شهید با کرامت از ذریه حضرت زهرا سلام الله علیها.
👇👇
🌷 شهیدی که سیادتش را پس از شهادت از حضرت زهرا گرفت🌷
❣️سید محمدحسین جانبازی❣️
#هدیه می کنیم
محضر نورانی
☀️ حضرت جوادالائمه علیه السلام☀️
و از حضرتش #تقاضا می نماییم تا با نگاه کریمانه خود؛
✅ما و تمام جوانان ایران اسلامی را #عاقبت_بخیر گردانند و
✅زندگی ما را به سمتی سوق دهند که #زمینه_سازظهورموعودعالم_هستی ، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه گردیم
ان شاء الله
کرامت یک خواب(داستان تفحص سید محمد حسین جانبازی)
تقريباً اوايل سال 72 بودكه در خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «بجليه» در روي تپه ي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق! شهيد لباسي بر تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاكش گشتم و آن را پيدا كردم. كاملاً خوانا بود. سپس جيب شهيد را باز كردم و يك كارت نارنجي رنگ خاك گرفته از جيبش در آوردم. روي كارت دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد: «سیّد محمدحسين جانبازي» ، فرزند لهراسب، از استان فارس. يكباره از خواب بيدار شدم و پيش خود گفتم: « حتماً اين خواب هم مثل خواب هاي ديگر است و از پرخوري بوده!!!» خلاصه زياد جدي نگرفتم ولي شماره ي پلاك و نام شهيد را در دفترچه ام يادداشت كردم.حدود دو هفته بعد كه در محور شمال-فكه به «تفحص» رفته بوديم، با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. ديگر نااميد شده بودم. يك روز نزديك غروب كه داشتم از خط برمي گشتم، چشمم به يك شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدت ها بود كه شهيدي پيدا نكرده بوديم، همگي نااميد بوديم. جلو رفتم، بچه ها شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالاي سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم نپوسيده است. احساس كردم شهيد برايم آشناست، وقتي جيب شهيد را گشتم، كارتش را درآوردم و با كمال حيرت ديدم كه روي كارت نوشته: « محمدحسين جانبازي»! وقتي شماره ي پلاك را با شماره ي پلاكي كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره ي پلاكي است كه در خواب ديده بودم. تنها چيزي كه برايم عجيب بود، نام «سيّد» بود! من در خواب ديده بودم كه روي كارت نوشته: «سيّد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيداشدن شهيد، فقط نام «محمدحسين جانبازي» ، فرزند لهراسب، از استان فارس ذكر شده بود. اينجا بود كه احساس كردم لقب «سيّد» ي را بعد از شهادت از مادرش زهرا سلام الله عليها به عاريت گرفته است و جز اين نبود! به نقل از برادر نظر زاده از یگان تفحص تیپ 26 انصارالمومنین
رجعتی ناخواسته (داستان برگشت شهید به آغوش خانواده از قول برادر شهید پاسدار حاج مهراب جانبازی)
شهید محمد حسین جانبازی رزمنده ای دلیر بود که لحظه ای آرام و قرار نداشت و دائم در فراق معبود میسوخت و مرغ جانش هر آن به سوی دیار عاشقان حق یعنی به سوی جبهه به پرواز در می آمد و در فضای لا ینتهی و معنوی میادین نبرد با خصم درون و بیرون به مبارزه میپرداخت و از چشمه ساران روح نواز معارف الهی سیراب میشد شهید جانبازی در روز 24 اردیبهشت سال 1365 در جبهه شرهانی ، هنگام انجام یک عملیات ایذائی در محور پیچ انگیز (شیار بجلیه) پس از رشادت فراوان خلعت زیبای شهات پوشید و روح ناآرام او قفس تن را رها کرد و در وار محبوب و معشوق خود آرام گرفت. جان خانواده اش در فراق این عزیز سفر کرده میسوخت و میگداخت و هر لحظه در انتظار بازگشت پیکر پاک و خونین بال او بودند. این انتظار نزدیک به ده سال به طول انجامید تا اینکه در یک گردهمایی سیاسی که برادران منطقه جنوب کشور در آن شرکت داشتند با یکی از دوستان که ده سال پیش در دوره تربیت مربی عقیدتی سیاسی سپاه هم دوره بودیم دیدار مبارکی کردیم. این برادر در زمان شهادت برادرم (شهید محمد حسین جانبازی) در شیراز بود و در جریان امر قرار داشت هنگام نماز ظهر که برای تجدید وضو میرفتیم ، داستان خوابی را که در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ شده بود ، برایم تعریف کرد. با شنیدن این حرف قلبم به تپس افتاد و گفتم : در چه تاریخی ؟ کدام شماره؟ گفت: دقیقا نمیدانم ولی حدود سه یا چهار ماه پیش آن را خواندم. حرف این برادر ، مرا به شدّت به فکر فرو برد. خدایا آیا ممکن است که گمشده ما پیدا شده باشد و یار سفر کرده ما از سفر آمده باشد و ما ندانیم؟ شب را با انتظاری طولانی سپری کردم و روز دوسنبه 20/9/1374 همین که به محل کارم رسیدمسراغ بایگانی روزنامه ها رفتم.تمام روزنامه ها را از اول سال 74 بررسی کردم .
کم کم داشتم ناامید میشدم اما در عین ناباوری ، در روزنامه روز سه شنبه 18 مهر 74 در صفحه جبهه و جنگ چشمم به مطلبی تحت عنوان در جستجوی نور(کرامت یک خواب) افتاد.قلبم به تپش و نفسم به شماره افتاد. شروع کردم به خواندن مطالب ، هر خطی که میخواندم هیجانم بیشتر میشد.ناگاه چشمم به اسم برادرم افتاد. با ولعی خاص به خواندن ادامه دادم. هر چه بیشتر پیش میرفتم گمشده خود را بیشتر در دسترس میدیدم خدایا چگ.نه ممکن است ؟ این برادر گفته اوایل سال 72 و اینک اواخر سال 74 است. سوالی به بزرگی ده سال در ذهنم نقش بست برای چند لحظه خود را در یک بن بست دیدم . با شتاب گوشی تلفن را برداشتم و با معاونت ایثارگران لشکر 19 فجر که برادرم جمعی آن بود تماس گرفتم و جریان روزنامه را با آنها در میان گذاشتم و پرسیدم ؟ پیکر برادر من کجا رفته ؟ آنها نیز لحظه ای مبهوت ماندند . برادر . . . مسئول ایثارگران گفت : روزنامه را بردار و بیاور . فوری مرخصی گرفتم و چند کپی از روزنامه گرفتم و راهی لشکر 19 فجر شدم. برادر ... منتظر بود زیرا این مسئله برای آنها هم مهم و ارزشمند بود . پس از مطالعه روزنامه ، از تعجب حیران و مبهوت شد . پس این شهید چه شده است؟ گوشی تلفن را برداشت و با اهواز ، برادر نظرزاده که خاطره را بیان کرده بود، تماس گرفت . امّا برادر نظرزاده نبود گفتند فردا می آید. قرار شد فردای آن روز به لشکر بروم و از آنجا با برادر نظر زاده تماس بگیرم . صبح زود به پادگان امام حسین ، لشکر 19 فجر ، رفتم و از آنجا با اهواز تماس گرفتم . برادر نظر زاده آن سوی خط بود ، جریان را به ایشان اطلاع دادم و موضوع روزنامه را مطرح کردم ، گفت : بله این نخواب را من دیدم و ما پیکر شهید را طبق همان نوشته و با همان مشخصات پیدا کردیم . پرسیدم : پس پیکر این شهید کجا رفته ؟ چرا تحویل خانواده او نشده است؟ لطفا شماره پلاک و تاریخ انتقال شهید یه تهران را به ما بدهید. نگاه میکنم و نیم ساعت دیگر زنگ میزنم . گوشی را گذاشتم حدود 45 دقیقه طول کشید که زنگ تلفن به صدا در آمد ، گوشی را برداشتم ، برادر نظر زاده بود . گوشی را به برادر ... مسئول واحد ایثارگران لشکر 19 فجر دادم
او گفت: شماره پلاک AJ-511-223 در تاریخ 19/7/73 به تهران انتقال داده شده است . خدایا چه میشنوم ؟ پیکر برادرم 14 ماه پیش به تهران رفته آن هم با این همه مشخصات واضح و دقیق ؟ پس چه شده است ؟ برادر ... مسئول ایثارگران فوری شماره تلفن ستاد معراج شهدای تهران را گرفت. امّا با اینکه چندین بار به جاهای مختلف تلفن کردیم آن روز هیچ نتیجه ای نگرفتیم . شب را با سختی به صبح رساندم و صبح که به محل کارم رفتم ، بعد از راه اندازی مقداری از کارهای روزمره ، ساعت 10 صبح چهارشنبه با برادر ... تماس گرفتم . ایشان گفتند : بله پیکر شهید در ستاد معرا شهدای تهران است . سرم گیج رفت ، اتاق دور سرم چرخید . خدایا چه میشنوم؟ چه عاملی باعث شده که عزیز ما 14 ماه در گوشه ستاد معراج تهران باشد . واقعا که عجیب است چرا که این شهید ، شهادتش ، مفقود شدنش پیدا شدنش همه و همه راز و رمز بود . گوشی را گذاشتم و چون آن لحظه کسی در اتاق نبود ، کمی گریستم و از طرفی خدا را شکر کردم که بالاخره این انتظار به پایان رسید . بسیار منقلب و مضطرب بودم و پنهان کردن احساسات برایم بسیار مشکل بود . ظهر که به منزل آمدم به همسرم گفتم که پیکر شهید در تهران است، پرسید: حالا باید چه کنیم ؟ گفتم : صبر کن و مسئله را با کسی مطرح نکن تا پیکر شهید که به شیراز آمد ، یکی دو روز قبل از تشییع با اقوام در میان میگذاریم. پیکر شهید همان شب به شیراز و به ستاد معراج شهدای لشکر انتقال یافت. روز جمعه و شنبه را صبر کردم و روز یکشنبه برای برنامه ریزی مراسم تشییع و رویت پیکر مطهر شهید به لشکر رفتم و بعد از نماز پیکر منوّر شهید را رویت کردم و وسائل شخصی همراه او را بازدید نمودم . لحظه بسیار سختی بود : برادری پس از ده سال میخواست برادرش را زیارت کند و با او تجدید دیدار نماید. تنها سلاح من گریه بود پس از گریه گفتم : خدایا تو را شکر میکنم این قربانی را از ما بپذیر . گفتنی است : حاج مهراب جانبازی در حین بیان خاطرات و ماجرای شهید معزز(کرامت یک خواب) سیّد محمد حسین جانبازی از علاقه و ارادت
وصف ناشدنی شهید نسبت به ساحت مقدس و مطهر و با عظمت بی بی دو عالم حضرت صدیقه طاهره (س) میگفت ، به طوری که بارها در جمع دوستان و همسنگرانش گفته بود که اگر توفیق شهادت نصیبش شود دوست دارد همچون مادر سادات حضرت زهرای مرضیه (س) مفقودالاثر گردد ، که به دلیل اظهار ناراحتی و نگرانیها و ابراز احساسات و عواطف مادرانه مادر معظم شهید در فراق فرزند عزیزش و توسّلات مکرر ایشان به اهل بیت (ع) خاصه بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) این چشم انتظاری و دوری به بیش از ده سال نینجامید ، هر چند که این معمّا همچنان باقی خواهد ماند که چرا با توجّه به پیدا شدن شهید در سال 72 و انتقال آن به ستاد معراج شهدا در تهران و با عنایت به اینکه مشخصات ایشان نیز از قبیل نام و نام خانوادگی ، نام پدر ، محلّ اعزام ، و ... مشهود بوده ولی گویی اینکه اصلا وجود این بزرگوار از یاد و خاطر آن عزیزان زحمتکش ستاد معراج بیرون رفته و اصلا انگار بنا نبوده که ایشان را بعد از شناسایی به وطن خود منتقل نمایند ... و شاید هم به اعتقاد این حقیر ، دور شدن و دل کندن از سفره با برکت معنوی خانم حضرت زهرا (س) که مشهورند به مادر شهدا و خاصه مفقودین برای این عزیز شهید خیلی سخت بوده که اینگونه آرام آرام و با تامل قصد وطن میکند و شاید هم در زمان مراجعت ، زبان حال شهید به مادر بزرگوارشان این بوده ... از چه داری مادرا اینگونه هول و واهمه کرده بر ما مادری ، مادر جناب فاطمه(س) کاش میشد تا بمانم بر سر خوانش هنوز ای دل امشب از غم هجران بسوز و یا اینکه گفته باشند: کاش میشد قطره ای از آب دریا میشدم کاش مادر ، تا ابد مهمان زهرا میشدم
از زبان همسر شهید 👇👇
یک شب خواب دیدم در قایقی که با پارو هدایت می شد، نشستم، شهید محمد حسین اومد کنارم نشست و لباسی پوشیده بودند که خیلی بهشون می اومد؛ دست یک نفر را گرفت و گفت پسرتو تحویل بگیر، گفتم من که پسری ندارم، بعد از 5 سال همون پسری رو که در خواب دیدم با همون لباس، به خواستگاری دخترم آمد در واقع این خواستگار رو خودش فرستاده بود.
#شهیدانه❣🕊
ازهوایی تنفس می کنیم که بوی خون شهدا می دهد،
در زمینی راه می رویم که از خون شهدا گلگون است
و این شهیدان بر همه اعمال ما ناظرند
🍃🌹خدایا توفیق بده به همه ما که به سبک شهدا زندگی کنیم
وبا شهادت به سوی تو باز گردیم 🍃🌹
🕊اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک🕊
بزرگواران💐
این کانال در خدمت شهدا ست🌷🌷🌷🌷
همه ی ما
خادم الشهدا هستیم
امروز روزبیستم از چله ی شهدا ی سادات با کرامت هست
هدایت شده از خبرگزاری رسا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فیلم| روایت متفاوت محمد احمدیان از ماجرای #کانال_کمیل
🔸نامه ای که گویا شهدا در سال 61 برای امروز ما (سال 97) نوشتند ...
🆔 @rasanews_agency
حسین حسین غریبا.mp3
825.8K
🎙السلام علیک یا ابا عبدالله...
صوت زیبای سلام به سید الشهدا علیه السلام
☑ @ostadrafiei
﷽
سلام علیکم
بیست ویکمین روز از🌷چله نهم🌷
اعمال مستحبی امروزمان را به #نیابت از
شهید با کرامت از ذریه حضرت زهرا سلام الله علیها.
👇👇
🌷شهید مستجاب الدعوة 🌷
❣️سید مهدی غزالی❣️
#هدیه می کنیم
محضر نورانی
☀️ حضرت جوادالائمه علیه السلام☀️
و از حضرتش #تقاضا می نماییم تا با نگاه کریمانه خود؛
✅ما و تمام جوانان ایران اسلامی را #عاقبت_بخیر گردانند و
✅زندگی ما را به سمتی سوق دهند که #زمینه_سازظهورموعودعالم_هستی ، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه گردیم
ان شاء الله
شهید «سیدمهدی غزالی» فرزند سیدحسن در تاریخ 6 شهریورماه 1341 سیدمحله قائمشهر به دنیا آمد.
این شهید بزرگوار از شهدای لشکر ویژه 25 کربلاست که در 5 اسفندماه 1362 در عملیات والفجر 66 به شهادت رسید.
سیدمهدی مستجابالدعوه بود و بسیاری از مردم، متوسل به جدش شده و حاجتشان روا میشد.
🌹🌹🌹🌹🌹
نیمه شعبان متولد شد، او را به همین مناسبت "سیدمهدی" نامیدیم.
بسیاری از افراد محل اگر حاجتی داشتند و یا اگر گره ای به کارشان بود، جدّ سیدمهدی را نذر می کردند و حاجت روا می شدند.
روزی حسابدار کارخانه نساجی به بیماری سختی دچار شده بود، از آنجائی که شنیده احوال سیدمهدی را شنیده بود، متوسل به جد سیدمهدی شد و نذر کرد که اگر شفا پیدا کند، سیدمهدی را در کارخانه استخدام نماید. او شفا گرفت و سیدمهدی چندین سال کارگر کارخانه نساجی شد.
در تمامی مراسمات مذهبی و روضه خوانی ها سیدمهدی را با خودم می بردم. بسیار به این مراسمات و روضه خوانی ها علاقه مند بود. روزی به من گفت:
- مادرجان! خواب دیدم که دارم به سوی خدا پرواز می کنم.
آن زمان سیدمهدی کوچک بود و من زیاد حرفش را جدی نگرفته بودم.
علاقه زیادی به امام (ره) داشت، حتی یکبار هم موفق شد به دیدار امام (ره) برود، بعد از آن دیدار بسیار متحول شده بود و بدجوری عاشق امام (ره) و روحانیت شده بود تا جایی که عکس های امام (ره) را به صورت کلیشه درست می کرد و با اسپری در و دیوار شهر و همچنین دیوار کارخانه را پر از عکس امام (ره) کرده بود.
عاشق و شیفته روحانیت بود، زمانی که شهید دستغیب به شهادت رسید خیلی گریه می کرد و می گفت:
- ای کاش من بجای او تکه تکه می شدم و فدایش می گشتم.
روزی سید مهدی از جبهه آمد و گفت:
- مادرجان! بازهم جدّم به دادم رسید. در حال انجام عملیات بودیم؛ در محوری که ما بودیم تمامی نیروها شهید شدند و من در آنجا تنها ماندم، راه را گم کرده بودم و نمی دانستم به کدام سمت باید بروم. آنقدر جدم حسین(ع) و اربابم ابالفضل را صدا زدم که به طور تصادفی و غیر ممکن نیروهای خودی مرا پیدا کردند.
سید احمد غزالی (برادر شهید) می گوید:
آخرین باری که میخواست اعزام شود. با همه خداحافظی کرد و من آخرین نفر بودم که باید با سیدمهدی خداحافظی می کردم، با هم روبوسی کردیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. سیدمهدی گفت:
– داداش! این آخرین باری ست که می بینیمت و در آغوشت هستم. من دیگر برنمی گردم؛ حلالم کن.
خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. هیچ وقت سیدمهدی را اینقدر نورانی ندیده بودم.
شب بعد، خواب دیدم که سید مهدی شهید شده است. دقیقاً یک هفته بعد خبر شهادت سیدمهدی را هم شنیدم.
هدایت شده از [ خبرگزاری عَمّار ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...به مادر قول داده بود بر می گردد
چشم مادر که به استخوان های
بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت
•.•《⚘🕊》•.• .
ما سینه زدیم، بیصدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند.
#لبیک_یا_خامنه_ای_لبیک_یا_حسین_است
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای_حفظه_الله
#زنده_نگهداشتن_یاد_شهدا_کمتر_از_شهادت_نیست
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#شهدای_غواص #شهداشرمنده_ایم
#شهید_گمنام #شهدا #شهید
#شهید_ابراهیم_هادی #شهدا_زنده_اند
#حضرت_زهرا #کانال_کمیل
🔻به #خبرگزاری_مردمی_عَمّار بپیوندید
http://eitaa.com/joinchat/2044657664C50ccd48f34