VafatHazratOmolbanin1396[02].mp3
4.75M
▪️خاطره مادر شهید معماریان + روضه حضرت ام البنین "س" (مقتل)
🎙 بانوای: حاج #میثم_مطیعی
🏴 ویژه وفات حضرت امالبنین (س)
☑️ @MeysamMotiee
🏴رحلت جانسوز مادر سقای آب و ادب و علمدار دشت کربلا، شاه بانوی بنی هاشم، حضرت #امّ_البنین (علیهاالسلام) تسلیت باد.
✅ حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔹آنهایی که شهید شدند، آنهایی که شهید دادهاند، در راه خدا رفتهاند و در راه خدا بودهاند، و خدا میداند چه تاجی به سر اینها ـ بالفعل ـ گذاشته شده، ولو بعضیها نمیبینند مگر بعد از اینکه از این نشأت بروند.
☘️ بعضیها هم که اهل کمالند، شاید در همینجا ببینند که «فلان» بر سرش تاج است، «فلان» بر سرش تاج نیست!!
مقصود، شهادتِ نزدیکان انسان، خودش یک کرامتی از خداست.🍃
📚رحمت واسعه، مجموعه فرمایشات حضرت آیتاللّٰه بهجت پیرامون حضرت سیدالشهداء علیهالسلام و اصحاب و یاران آن حضرت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#اَللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
هدایت شده از مهندسی ذهن استاد نیلچی زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تشییع پیکر شهید سید رضی الدین موسوی در حرم حضرت رقیه (س)
♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسخه #حاج_قاسم برای نجات از فتنهها!
♨️ وصیتنامهای برای تمام نسلها...
⁉️ حرف اول و آخر یک فرمانده؟!
#شهید_القدس
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
🔻 8روز دیگر تا سالگرد شهادت #شهید_سلیمانی
🔸 دریافت نسخه با کیفیت
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
🌸 چهارشنبه ۶ دیماه؛ دیدار جمعی از بانوان با رهبرمعظم انقلاب
♦️در ایام سالروز ولادت حضرت زهرا سلامالله علیها، جمعی از اقشار مختلف بانوان، صبح چهارشنبه ۶ دیماه در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیتالله خامنهای دیدار خواهند کرد.
♦️رهبر معظم انقلاب ۲ سال قبل در دیدار مداحان اهلبیت علیهمالسلام با اشاره به درخواست جمعی از بانوان برای برگزاری دیدار در ایام ولادت حضرت زهرا(س) به مناسب بودن چنین دیدارهایی اشاره کردند و سال گذشته نیز این دیدار در ایام ولادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها برگزار شد.
💐 دعوتید به معراج شهدای تهران
💠 وداع با شهید طریق القدس
سردار شهید سید رضی موسوی
⏰چهارشنبه ۶ دیماه از ساعت ۱۹:۳۰
📍معراج شهدای تهران
🔹آدرس: پارک شهر خیابان بهشت کوچه معراج نزدیکترین مترو ،امام خمینی ره
🌹اینجامعراجشهداست 👇
@tafahoseshohada
92.mp3
16.43M
باصدای گرم و دلنشین امیر حسین ساجدی🌱
هدیه به روح مطهر خانم ام البنین سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️حضرت ام البنین علیهاالسلام با تمام وجود، عباسش را تربیت کرد برای حسین علیه السلام...
استاد پناهیان
#مراقبتهای_چله_سی_و_نهم
✅ خواندن دعای فرج امام زمان علیه السلام
✅ 14 یا 114 ( یاالله یامحمد یاعلی یا فاطمه الزهرا یا صاحبالزمان ادرکنی ولاتهلکنی )
✅ خواندن صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها
✅ خواندن صلوات خاصه آقا علی بن موسی الرضا علیهالسلام
#مهرمادری
#طوفان_الأقصى
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#مراقبتهای_چله_سی_و_نهم ✅ خواندن دعای فرج امام زمان علیه السلام ✅ 14 یا 114 ( یاالله یامحمد یا
سلام برشما خوبان، همراهان همیشگی کانال #الحقنی_بالصالحین
👈 سی و سومین روز از 💐 #چله_سی_و_نهم 💐 مهمان سفره پر برکت
شهیدان 🍃🌷 حاجی شاه ( شهناز حاجی شاه )🍃🌷 هستیم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مادر سه شهید و اولین زن شهید مقاومت که فرزند شهید خود را دفن کرد و از او خواست دعا کند انقلاب پیروز شود
▪️سالروز وفات حضرت امالبنين بهانهای برای تكريم مادران شهید انقلاب و دفاع مقدس
◼مادر شهیدان حاجی شاه
برای داشتن یک دختر، خیلی دعا و ثنا کردم. خدا به من دو تا پسر داده بود؛ ولی از این که دختر نداشتم، غصه می خوردم. به حضرت فاطمه زهرا (س) توسل کردم. عاقبت هم خدا بعد از دو پسر، «شهناز» را به ما عطا کرد.
اولین نفری هم که از خانواده ما شهید شد، شهناز بود. او رفت و راه شهادت را برای دو برادر خویش، حسین و ناصر هم باز کرد.
شهناز برای من، هم دختر بود و هم مادر. آخر من در کودکی، مادرم را از دست داده بودم و او همه چیز خانواده ما بود. او بیش تر از سن خود، نسبت به مسائل اطرافش آگاهی داشت. بهتر از دیگران می فهمید. از زمان خودش جلوتر بود. اصلاً در بزرگ کردن او، اذیت نشدم. من خدا را شکر می کنم که بچه هایم با مریضی و کسالت یا تصادف از دنیا نرفتند. و خدا بر ما منت گذاشت و بهترین مرگ؛ یعنی شهادت را نصیبشان کرد. انشاء ا... که در آن دنیا مرا هم شفاعت کنند.
اوایل انقلاب، خواندن نماز اول وقت، بین مردم چندان متداول نبود؛ اما شهناز از همان موقع، تاکید بسیاری روی نماز اول وقت داشت؛ حتی لباس های نمازش با لباس های خانگی و کوچه و خیابان فرق می کرد. او برای هر نماز، لباس هایش را هم عوض می کرد. وقتی از او می پرسیدم: چرا لباس هایت را عوض می کنی؟
می گفت: مگر شما وقتی به دیدار یک دوست و یک فامیل می روید، لباس نو نمی پوشید و خودتان را مرتب نمی کنید؟ پس چرا برای نماز که گفتگوی انسان با خدا و مهمانی و بساطی است که خدا در خلقت پهن کرده، نباید به سر و وضع خودمان سامان بدهیم و آنرا مرتب کنیم؟
شهناز هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء دعای کمیل می خواند. منحصر به یک شب خاص هم نبود. چقدر گریه می کرد. وقتی می پرسیدم: چرا گریه می کنی؟
می گفت: اگر معنای این دعا را می دانستید، شما هم با من گریه می کردید.
شهناز، دیپلمش را که گرفت، درس حوزه را شروع کرد. خیلی فعال بود. یک انرژی تمام نشدنی داشت. در کتابخانه فعالیت می کرد. در مسایل زندگی، شرکت می کرد و دوره های مختلف آموزشی، مذهبی و رزمی را دیده بود. یک سال قبل از شروع جنگ، برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود.
یکبار هم چهل نفر از خواهران را جهت آموزش مسائل دینی به قم برد. بعدش هم آنها را برای آمادگی نظامی به شلمچه برده بود که همان جا یکی از آنها در شط افتاده بود که شهناز با زحمت فراوان او را از آبها بیرون آورده بود. او در این راه سختی های زیادی را متحمل شده بود.
قبل از شروع جنگ، چندبار عراقی ها برای شناسایی وارد خرمشهر شده بودند. این خبر، خیلی زود بین بچه های محل و مسجد، پیچید. شهید احمدی، درباره احتمال حمله عراق با ما صحبت کرد. همان موقع در مرز، پست های نگهبانی گذاشتند. با ما و خواهران هم در مورد وظایفی که هنگام حوادث احتمالی باید انجام می دادیم، صحبت کردند. این هشدارها خیلی کمک می کرد. به همین جهت یک برنامه فشرده تعلیمات نظامی، مخصوص خواهران در «حسینیه اصفهانی ها» گذاشتند. تعداد خواهران، پنجاه نفر می شد. آن روزها من و شهناز کمتر می توانستیم به خانه برویم.
وقتی جنگ شروع شد، او در بیمارستان طالقانی خرمشهر از جان، مایه می گذاشت. دیگر شب و روز نداشت.
خانم عابدینی تعریف می کرد که شب قبل از شهادت، با شهناز و گروهی دیگر از خواهران، دور هم جمع بودیم. آن شب، شهناز لباس سفید خیلی زیبایی به تن کرد و جوراب های سفیدی پوشید و چادر سفیدی به سر انداخت. گفتم: برای چه لباس سفید پوشیده ای؟ در این شور و حال و جنگ و گریزها پوشیدن لباس سفید چه مناسبتی دارد؟
گفت: خب، معمولاً وقتی انسان خوش حال است، بهترین لباس ها را می پوشد.
بعد رو به بچه ها کرد و گفت: بلند شوید تا دو رکعت نماز بخوانیم و چند عکس یادگاری با هم بگیریم. شاید این آخرین عکس ها باشد.
همین کار را هم کردیم. با همان چادر و لباس سفید، عکس انداخت! حالات عجیبی داشت. آن شب، وقتی نوبت نگهبانی به او رسید، گفتم: لباست را عوض کن و برو پست نگهبانی را تحویل بگیر.
اما او قبول نکرد و گفت: این لباس عروسی من است. در این لباس، خیلی راحت هستم. یک چادر مشکی روی لباس هایم می پوشم و چیزی معلوم نمی شود.
با همان لباس ها سر پست نگهبانی رفت.
زمانی که مشغول کار بودند که دیدند سر فلکه گلفروشی، عراقیها یکی از خانهها را با خمپاره زدند. شهناز و دوستانش به طرف خانه دویدند تا اگر کسی آنجا هست، او را بیرون بیاورند. همان زمان خمپاره دیگری به زمین خورد و منفجر شد. ترکش مستقیماً به قلب شهناز اصابت و او را همان جا شهید کرد.
پیکر غرقه به خون شهناز را نشان مان دادند. علیرضا و ناصر هم، با من بودند؛ اما پدرشان نبود. راستش از جسارت بچه ها می ترسید، بچه ها هم احترامش را نگه می داشتند و در عین حال به فعالیت های خودشان می پرداختند.
حسن علامه به من گفت: شهناز باید همین جا دفن شود.
راستش دیگر فرصت نبود. عراقی ها لحظه به لحظه به ما نزدیک تر می شدند و شهر در حال سقوط بود. اصلاً نمی توانستیم پیکر او را به جای دیگری انتقال دهیم.
خواستیم دفنش کنیم؛ اما از پدرش ترسیدیم. گفتم بدون حضور او که نمی شود؛ ولی چاره ای نبود. همه چیز بر ما تنگ شده بود. خودم پیکر شهناز را غسل دادم. یک تیمم واجب هم داشت؛ اما چون بیش تر جاهای بدنش زخمی شده بود، نشد آن تیمم را انجام دهم. او را کفن کردیم و در تابوت گذاشتیم. چند قالب یخ، روی تابوت و اطرافش قرار دادم. سردخانه که نبود. منتظر ماندیم تا پدرش بیاید. خیلی از جنازه های دیگر هم آنجا بود؛ زن و مرد، پیر و جوان، نظامی و غیر نظامی. من کنار تابوت او بودم، وقتی سر و صدای خمپاره و توپ می آمد، لا به لای جنازه ها،
پناه می گرفتیم، تا از ترکش آنها در امان باشیم. ساعت چهار بعدازظهر که از آمدن پدرش ناامید شدیم، شروع به دفن شهناز کردیم.
خاک خوزستان آب خیز است. قبر را که کندیم کف قبر، مشمعی کشیدم که آب بالا نزند. اطرافم را نگاه کردم. علیرضا مرتب می آمد جلو و عقب می رفت. می ترسید. نمی توانست کمک مان کند. حسن علامه هم که نامحرم بود. مجبور شدم خودم شهناز را داخل قبر بگذارم. ناصر هم کمک کرد. آخرین بار که کفن را از صورتش کنار زدم، به شهناز گفتم: شیرم حلالت باشد دختر!
فقط یک خواهش از او کردم که دعا کند در این جنگ پیروز شویم و دل امام شاد شود.
از قبر بیرون آمدم. بعد از دفن هم چند تا کاغذ نوشتیم و گذاشتیم داخل یک قوطی شیشه ای و زیر خاک پنهان کردیم. بچه ها هم با دست روی یک سنگ را کندند و نام و نشان شهناز را رویش حک کردند. خیلی از جنازه ها آنجا دفن شده بود که نام و نشانی نداشتند.
بعد از آزادی خرمشهر، همین نشانه ها بود که ما را راهنمایی کرد.
یادم هست موقعی که خمپاره میزدند، بعضی از این قبرها شکافته میشدند و جنازهها بیرون می آمدند و تکه تکه می شدند و دفن دوباره آنها واقعا دردناک بود.
ماجرای شهادت حسین و ناصر
حسین یک ماه کمتر از شهادت شهناز نگذشته بود که شهید شد. دقیقا روز چهارم آبان. او جزو آخرین نیروهایی بود که از خرمشهر بیرون میآمدند. او و دونفر از دوستانش به نام مجید دریایی و فرد دیگری که سید صدایش میزدند ؛ تصمیم میگیرند تسلیحاتی را که مانده بود از شهر بیرون ببرند که به دست عراقیها نیفتد. عراقیها در ساختمان فرمانداری بودند. به محض اینکه ماشین آنها را می بینند، آن را میزنند.
ماشین هم شورلت آمریکایی بوده که به محض اینکه ضربه میخورد، خود به خود قفل میشود و آنها نمیتوانند از ماشین بیرون بیایند. حسین سعی میکند از پنجره بیرون بیاید که او را میزنند. سید و حسین شهید میشوند ؛ ولی مجید زنده میماند که البته قطع نخاع است. ما جنازه حسین را پیدا نکردیم تا وقتی که خرمشهر آزاد شد. در کنار شهناز یک قبری را به نشانه او کندیم. ناصر هم جزو بسیج فرمانداری بود و بین آبادان اهواز تردد میکرد که هواپیماها بمباران میکنند و ماشین آنها از جاده خارج میشود و ناصر به شهادت میرسد.