5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{ #استوریشهدایی📲 }
مَـقـامـ شُـهداء پیـش خُـدا..؟!🕊
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
#چهل_روز_سرسفره_شهداء
#مراقبتهای_چله_چهلم
اهتمام به اعمال ماه رمضان (تلاوت و دعا و مناجات و. ...)
#استغفار_هفتاد_بند ، امیرالمؤمنین علیه السلام در طول 40 روز
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ را
سلام علیکم 💐
✅ بیست و چهارمین روز از #چله_چهلم مهمان سفره شهید
🍃🌷 محمدرضا ارفعی 🌷🍃 هستیم.
با این که مدام به جبهه میرفت، خیلی اصرار داشت تا ازدواج کند. روزی یکی از اقوام به او گفت: «شما با این حضور دائمت در جبهه، معلوم نیست عمری طولانی داشته باشی ... آن وقت میخواهی داماد شوی؟»
محمدرضا جواب داد: «شهیدی که متاهل باشد در لحظهی شهادت، سرش بر دامان امیرالمومنین (ع) خواهد بود؛ در حالی که شهدای مجرد، فقط موفق به رویت آقا میشوند. میخواهم بعد از شهادت، سر بر دامان مولایم بگذارم.» تازه آن وقت بود که دلیل اصرارش را فهمیدم ...
وقتى من در هنگام عزيمتش به جبهه گريه مى كردم، مى گفت: مادر، مگر در زيارت عاشورا نمى خوانيد: كاش بودم و ياريت مى كردم. امروز روز يارى امام خمينى، فرزند حضرت زهرا(س) است، چگونه مى خواهى من دست از يارى او بردارم.»
✍️به روایت مادربزرگوارشهید
📎معاون طرحوعملیات و قائممقام تیپجوادالائمه
#سردارشهید_محمدرضا_ارفعی🌷
●ولادت : ۱۳۴۲/۱/۱۸ مشهد
●شهادت : ۱۳۶۴/۱/۲ هورالعظیم ، عملیات بدر
بعد از انقلاب و در هجدهسالگی عضو سپاه پاسداران شد و با شروع جنگ به جبهه اعزام شد. جایی که به یکی از چهرههای محوری عملیاتهای تیپ جوادالائمه (ع) در جنگ بدل شد. او فرمانده طرح و عملیات این تیپ و قائممقام شهید برونسی بود. این حضور همیشگی سیزدهبار مجروحیت برای او بهدنبال داشت تا اینکه در عملیات بدر در هورالعظیم بهشدت مجروح شد. محمدرضا سه روز در بیمارستان امامخمینی (ره) تبریز بستری بود، اما درمان مؤثر واقع نشد و در ۲ فروردین ۱۳۶۴ به شهادت رسید. ۱۲ فروردین ۱۳۶۴ نیز پس از تشییع، پیکر پاکش در بهشترضا (ع) به خاک سپرده شد
ده روز پس از مراسم عقدکنان، محمدرضا به جبهه رفت. ما شش ماه در عقد بودیم و سپس به زندگی مستقل خودمان وارد شدیم. چون هیچوقت ایشان را با لباس سپاه ندیده بودم. روز عقدمان که روز پاسدار هم بود، به محمدرضا گفتم دستکم امروز با لباس سپاه بیایید. گریه کرد و گفت من نمیتوانم. پرسیدم چرا نمیتوانی؟ گفت واقعا خودم را لایق این لباس نمیدانم که بپوشم. میگفت من لایق این لباس نیستم، اگر بدانی این چه لباس مقدسی است. هیچوقت ایشان لباس سپاه نمیپوشید، مگر در جبههها. در یکی از مجروحیتهایش وقتی به ملاقاتش رفتم، دیدم خیلی ناراحت و گرفته است.
گفت دلم برای دوستانم تنگ شده است. گفتم بیا برویم به آنها سر بزنیم. گفت رفقایم همه شهید هستند. بعد درحالیکه سِرم هم به او وصل بود، عصازنان رفت پیش رئیس بیمارستان و به اصرار یک آمبولانس گرفت تا او را به بهشترضا (ع) ببرند. سر خاک تکتک شهدا میرفت و با آنها صحبت میکرد. به من میگفت ما هنوز غش داریم که خدا ما را نخواسته است. همیشه میگفت من تا فرزندم را نبینم، شهید نمیشوم. فاطمه دخترمان موقع شهادت پدرش تقریبا ۳۸ روزه بود. محمدرضا فقط ۱۰ روز او را دید.
زهرا غفوریان، همسر شهید
در چادری نشسته بودیم و محمدرضا ارفعی هم بود. آقایان وحیدی و درویش و برونسی هم بودند. ارفعی خیلی شوخی و مزاح میکرد و میخندید. برای کاری بیرون رفت. برونسی گفت من به عظمت ارفعی غبطه خوردم. گفتیم چطور حاجی؟ گفت من میدانم چه مشکلاتی دارد، ولی بهقدری صبور است که مصداق این روایت است: «شادی مؤمن در چهره و حزن و اندوه در دلش است.» نمیدانم این چه عظمتی دارد که با وجود گرفتاری همیشه میخندد و فعال پایکار است.
یادم هست خود محمدرضا ارفعی مدام آیه «فاستقم کما امرت» را زیر لبش زمزمه میکرد و میگفت استقامت میخواهم. خداوند باید به ما استقامت بدهد تا بتوانیم آن چیزی را که امر کرده است، به انجام برسانیم. من میترسم که نتوانم از عهده وظایفی که داریم برآییم.
دوتایی رفتیم حرم. وقتی وارد صحن شدیم گفت: «خانوم، من داخل نمیام؛ فعلاً شما تنها برو.»
تعجب کردم! گفتم: «شما که اینقدر عاشق امام رضا هستی، چرا نمیای؟»
بعد از چند لحظه سکوت گفت: «دلیلش رو نمیگم.»
آنوقت روبه روی گنبدی که در زُل آفتاب میدرخشید ایستاد و شروع کرد بهاشک ریختن.
همانطور نگاهش کردم، سربرگرداند و دوباره گفت: «شما برو...»
انگار میخواست تنها باشد. ماندنم بیفایده بود، رفتم توی حرم؛ زیارتنامه خواندم و نماز. برگشتم پیش او. هنوز توی حال خودش بود. با گردنی کج ایستاده بود و همچنان با امام رضا(ع) درد دل میکرد. جلوتر رفتم و صدایش زدم: «محمدرضا...» سربرگرداند و با چشمهایی خیس نگاهم کرد.
گفتم: «می خوام بدونم چرا باهام توی حرم نیومدی.»
اولش سکوت کرد، بعد گفت: «بعضی وقتا آدم یه حال خاص معنوی برای زیارت داره؛ ولی امروز اون حال رو نداشتم، برای همین به خودم ندیدم وارد حرم بشم. چون واقعاً باید فکر کنی امام رضا داره آدم رو می بینه که با ایشان صحبت کنی؛ راستش امروز اون حال بهم دست نداد.»
مانده بودم چه بگویم که ادامه داد: «نمیدونم برای چی لایق نبودم...»
از حرفهایش به فکر فرورفتم.
خاطرهای از شهید محمدرضا ارفعی
راوی: زهرا غفوریان، همسر شهید