eitaa logo
بر پا
5.9هزار دنبال‌کننده
585 عکس
317 ویدیو
71 فایل
یادداشتهای علی مهدیان طلبه عصر انقلاب قل انما اعظکم بواحده ان تقوموا لله مثنی و فرادی.... https://zil.ink/alimahdiyan ارتباط با ادمین @admin_barpa
مشاهده در ایتا
دانلود
موبایل و کرونا از مجموعه روایت های «موج دوم» ۱ 🌱از کنار یک اتاق عبور میکردم همین که به روبروی در اتاق رسیدم صدایی از درون اتاق مرا به خود متوجه کرد. مردی حدودا پنجاه ساله، روی تخت، با یک هیجان و محبتی به سختی نیم خیز شده بود که با موبایل صحبت کند. 🌱در چند لحظه سه جمله از او را شنیدم، سلام بابا .... جان بابا.... (بعد کمی مکث کرد و با حالتی بغض آلود ادامه داد) کجا بیام بابا جان.... 🌱دلم سوخت. چند روز باید روی این تخت زیر دستگاه اکسیژن باشد. دلش برای پسرش یا دخترکش تنگ میشود لابد. خانواده چه حالی دارند. نگرانند و کاری از دستشان بر نمیآید. تنها راه ارتباطشان همین موبایل است که با همین چند جمله غصه هایشان را با هم مرور کنند. جان بابا... کجا بیام بابا جان؟ 🌱این جزییات را دقت نکنیم علت رفتار بیمارها را نمیفهمیم. مثل تخت شماره یک. آن هم مردی پنجاه و چند ساله بود. نفسش به سختی بیرون میآمد. برای همین صورتش سرخ شده بود. به من اشاره کرد و گفت این دستگاه اکسیژن کار نمیکند چرا؟ آمدم چیزی بگم که بیمار تخت کناری مثلا میخواست دلداریش دهد، گفت نگران نباش اصلا نگران نباش هول نشو، من هم اول که آمدم داشتم خفه میشدم نمیمیری غصه نخور. 🌱مرد آرام نگاهش کرد و به روی خود نیاورد و ساکت شد. گفتم برادر! میخواهی کمی پشتت را ماساژ بدهم و به پشتت بزنم؟ (کاری که پرستارها یادم داده بودند) گفت زحمت میشه. گفتم نه چه زحمتی؟ کمی ضربه زدم و ماساژ دادم. بعد پرسیدم بهتری ؟ گفت ممنون 🌱رفتم و دوری زدم در اتاقهای دیگر و بر گشتم. دیدم همین آقا نگران دارد میگردد. گفتم چی شده؟ گفت موبایلم. موبایلم نیست. دیده بودمش یک موبایل ساده و مشکی و ارزان قیمت. وقتی با موبایل صحبت میکرد حالش بهتر بود. میگفت با این صفحه کلید کوچکش نمیتوانم پیامک بدم. ولی از لحنش معلوم بود دوست دارد حرف بزند نه اینکه پیامک بدهد. حالا همین موبایل را گم کرده بود. 🌱همان مرد آرام که سختی بیماری اش را به رو نمیآورد دنبال موبایل ارزان قیمت خود بود. از نیروی خدماتی پرسید او هم با بی محلی گفت چه میدانم مگه من دست میزنم. (شاید بد متوجه شد) دوباره گشت. من هم شروع کردم به گشتن. چندین دقیقه اطراف و زیر تخت و داخل پتو و همه جا را گشتم. نبود . نگران بود. معلوم بود نگران است. آخر سر از تخت به سختی پایین آمد دیدم موبایل زیرش بوده. موبایل را برداشت و در دست گرفت و آرام خوابید. 🌱دل است دیگر. دلهایی که به خانواده ای متصل است و نگران که دیگر بر نگردد. 🌱آن شب وقتی در خیابان خانواده هایی را دیدم که بدون مراعات شرایط فاصله و ماسک با هم در خیابان های شلوغ میگردند و میخندند یاد این صحنه ها میافتادم و دلم میگرفت. یاد این جمله های ساده و دردآور سلام بابا جان بابا کجا بیام بابا جان... 🌱بچه ها دعاشون کنید دعا کنید همه این بیمارهای نگران به خانواده هاشون برسند، هر چه زودتر... به حق صاحب ماه محرم @ali_mahdiyan
دو تا معتاد داغون از مجموعه روایت های «موج دوم» ۲ 🌱توی بخش کرونایی هایی که تازه واردش شده بودم، رفیقم راهنماییم میکرد. دم در یک اتاق ایستادیم گفت این اتاق ویژه ای است. اینجا دو تا مجرم زندانی را آورده اند و بستری کرده اند. هر دو شان هم معتاد تزریقی هستند. یکیشان ایدز داره. اون یکی هم یک چشمش رو باید تخلیه کنند ظاهرا. بعد سرش رو جلو آورد و گفت معلوم نیست زنده بمونن. مراقبشون باش. بیشتر مراقبشون باش. 🌱اون شب اولین یا دومین باری که بهشون سر زدم یکیشون گفت حاج آقا میشه برام قرص خواب بگیری بتونم بخوابم؟ رفتم به پرستار گفتم. او هم برای هر کدام یک قرص توی کیسه گذاشت و گفت بهشون بده. 🌱قرص ها رو بهشون دادم. اومدم برم بیرون، یک دفعه اون که ایدز داشت گفت آخ! حاج آقا! قرصم. از دستم افتاد. همین که اینو گفت حدس قوی زدم که میخواد دو تا قرص خواب بخوره، ولی به روش نیاوردم. طوری برخورد کردم که یعنی گول خورده ام. پیش خودم گفتم مثل گول خورده ها برخورد کنم بهتر از اینه که ضایعش کنم ولو با یک کنایه. 🌱شروع کردم به گشتن دنبال قرص زیر تختش. توی کیسه سوندش که کنار تختش آویزان بود. خونابه جمع شده بود. زیر تخت هم کمی خاکستر سیگار ریخته بود. لابد یواشکی کشیده بود نمیدونم. ولی احساس چندش شدیدی میکردم. حالم بد شده بود ولی باز به روی خودم نیاوردم. 🌱اون یکی رفیقش که چشمش درست نمیدید گفت آهان، اونجا است، دارم از اینجا میبینمش. توی دلم خندم گرفت خواستم بگم یه قرص کوچولو رو چطور میبینی آخه با این چشمات؟ ولی باز ضایعش نکردم. گفتم کجا؟ با دست اشاره کرد که اونجا . رفتم شروع کردم به گشتن زیر تخت. پیدا نکردم. گفت حاج آقا ! به پرستارها میگی؟ گفتم چشم. اومدم بیرون. 🌱تا به پرستار گفتم. گفت ولشون کن میخوان دو تا قرص بخورن. تو دلم گفتم میدونم. اومدم گفتم پرستار نداد. گفت عیبی نداره حاج آقا. ممنون. پشت ماسک خنده هام معلوم نمیشد. 🌱ولی احساس خوبی داشتم. احساس کردم کار خوبی کردم درسته اونها فکر کردند مرا سر کار گذاشته اند اما نگذاشتم حرمتشون جلوی خودشون و جلوی من بشکنه. بعد همون لحظه تو همون اتاق دو تا معتاد، یاد امام زمانم افتادم گفتم میدانم بارها نگذاشتی ذلیل شوم و با اینکه همه چیز را میدانستی حرمتم را حفظ کردی. باز هم آقا جان! آبروداری کن در دنیا و آخرت... @ali_mahdiyan
جمع کبوترهای حرم از مجموعه روایت های «موج دوم» ۳ ❤️سید میگفت شب عرفه دم سحر خواب دیدم با بچه های داریم پیکر حضرت علی اکبر حسین علیه السلام را دور حرم حضرت معصومه طواف میدیم. یکی از بچه های قدیمی تر هم فراز آخر زیارت عاشورا را میخواند، که "و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین علیه السلام و اصحاب الحسین...." بعد هم پیکر سالم پسر شهید ارباب را به سمت مردم بردیم و همه به سمت بدن هجوم آوردند و من از خواب بیدار شدم. ❤️یکی از تفریحات بچه ها، تعریف خوابهای باحالی است که میبینند. روح الله خوشش نمیاید میگوید «خواب چیه کارتونو بکنید.» محسن هم یک بار به شوخی بعد اینکه یکی خوابش را تعریف کرد گفت «شما ها از بس میخوابید هی خواب میبینید یه کم کار کنید» ❤️من هم بدم نمیاید خوابهای باحال بچه ها را بشنوم. اما یک چیز برایم جالب است و آن اینکه خیلی وقتها بچه ها درباره جمع خواب میبینند نه فقط شخص خودشان. شاید خیلی ها ارزش جمع را ندانند. اما کسانی که میخواهند کاری برای کمک به رهبر و کمک به حرکت انقلاب بکنند میفهمند چقدر داشتن جمع مهم است. یکی از لوازم اینکه متصل به «فتیان بنی هاشم» باشیم همین داشتن جماعت است. جمع یعنی قدرتی مقدس یداللهی که مع الجماعه است و به ما توان برداشتن بارهای ولی خدا را میدهد و به ما مدد میدهد که رابط امام و امت جامعه باشیم. ❤️مثل این بار حین مباحثه سخنرانی اخیر آقا در خانه طلاب. شاید اگر تنها بودم و سخنان آقا را میخواندم فقط دلم میسوخت که چرا هیچ غلطی نمیکنم و چقدر رهبرم غریب است که هر چه میگوید، توصیه میکند ، درخواست میکند، دستور میدهد که موج دوم را به پا کنید کسی حرکت نمیکند و من هم به تنهایی کاری ازم بر نمیاید. ❤️اما بین بچه های خانه طلاب وقتی جملات رهبر را مرور میکردیم این عزم جمعی و اینکه ما میتوانیم کاری کنیم احساس میشد. مهدی میگفت «دوباره باید بیاییم پای کار. آقا دستور داده نباید زمین بمونه.» حسین میگفت «وقتی امام دستور حفظ جزایر مجنون را داد حال فرماندهان و حتی مجروحین دیدنی بود که نگذارند دستور امام زمین بماند.» فرهاد گفت «کارهامونو به این سمت سوق میدیم.» علی گفت «باید جلسات اندیشه ورزی برای طراحی سبک اقداممان راه بیندازیم.» و همه احساس میکردند جمعی داریم یعنی قدرتی داریم که راحت میتواند خودش را هماهنگ با دستور های رهبرش سازگار کند و عملیات کند. ❤️رفاقت امروز یک لذت از لذتهای جوانی و یک طعم خوش از مزه های زندگی نیست فقط. رفاقت امروز یک وظیفه است. برای برداشتن بارهای انقلاب. باید رفیق باشیم باید تشکیلات داشته باشیم. و الا همیشه تماشاچی خواهیم بود. @ali_mahdiyan
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نسبت اندیشه حضرت آقا با امام ره و مبانی عرفان نظری @ali_mahdiyan
داستان لباس و مرگ از مجموعه روایت های«موج دوم» ۴ 🔻این بار لباسهایی که پوشیده بودم متفاوت بود یک لباس سفید رنگ کامل سرتاسری که تا زیر گلو زیپش بالا میآمد. شلوار و لباس و کلاهی که روی سر میآمد. از لحظه ای که پوشیدم شروع کردم عرق کردن. تمام بدنم خیس آب شده بود. سر زیپش هم همون اول کنده شد و من از ترس اینکه دوباره نمیتونم زیپ را بالا بکشم مجبور بودم در کل مدت همونطور با زیپ بالا، بگردم. 🔻وقتی وارد اتاق بیمارها شدم شروع کردم به خوش و بش کردن. بیمارها هم که خودشان از این لباسها تنشان نبود، یکیشان به شوخی و کمی طعنه گفت: حاج آقا خیلی ممنون از شما، همین که این لباس رو پوشیدی با این وضعیت... این رو گفت و زد زیر خنده، من هم خندم گرفت. 🔻لباس بیمارها فرق میکرد و کار خدا همون شب مامور خدماتی گفت حاج آقا بیا کمک بده. مرا برد داخل دستشویی توی بخش. کنار شیرهای آب یک سطل زرد بزرگ بود که داخلش پر از لباس و رو تختی و رو بالشی و پتو بود. چند تا کیسه بزرگ بهم داد و گفت لباس ها را در یکی بریز ملحفه ها و رو بالشتی ها را در یکی و پتو ها را هم جدا کن و همه را بشمار ببین از هر کدام چند تا است. 🔻لباسها را جدا میکردم. برخی لکه های زرد روش بود برخی قرمز و خونالود بود.همینطور که میشماردم و دقت میکردم که اشتباه نکنم با خودم فکر میکردم این لباسها تن کی ها بوده، کدامشان مرخص شدند کدامشان هم ... یعنی ممکنه برخی از این پتوها یا رو بالشتی ها مال کسی باشه که از دنیا رفته؟ 🔻گوشه دستشویی بیمارستان نیم تنه بدنم را خم میکردم داخل سطلی که پوشاک کثیف و ویرووسی درش بود و آنها را بیرون میآوردم و میشمردم وسط کلی کثیفی و نجاست بودم و در همین حال داشتم به مرگ فکر میکردم و به خدایی که با مرگ قدرتنمایی میکند «یا من فی الممات قدرته». 🔻در همین حال یاد حرفهای رفیقم افتادم که ساعتی قبل داشت برای بیماران چای میریخت در فلاکسها. دیدم سر حال نیست . گفتم چی شده. گفت امروز بعد از ظهر رفتم غسالخانه برای کمک به غسل دادن اموات کرونایی. آنجا با پیکر یکی از اموات روبرو شدم که در همین بیمارستان مراقب و همراه او بودم بهش روحیه میدادم، امروز او را غسل دادم.... 🔻اِلـهي اَلْبَسَتْنِي الْخَطايا ثَوْبَ مَذَلَّتي، خدايا!گناهان بر من لباس خواري پوشانده، وَجَلَّلَنِي التَّباعُدُ مِنْكَ لِباسَ مَسْكَنَتي، و دوري از تو جامه درماندگي بر تنم پيچيده، @ali_mahdiyan
الیاس از مجموعه روایتهای «موج دوم» ۵ 🌱دویست تا جهیزیه، هر کدام چند ده ملیون تومان، هر کدام بانی یک ازدواج آسان میشد، در منطقه ای که فشار بیکاری ناشی از کرونا فشار روی خانواده های دردمند و محرومش را بیشتر کرده بود. مردمی در شرق هرمزگان، مردمی مظلوم و بی زبان که نمیتوانند دردهایشان را آن قدر بلند فریاد کنند که گوشهای سنگین ما بشنود. 🌱دویست تا جهیزیه را با خون دل تهیه کردیم، ذره ذره از این خیر و آن خیر، در صفحات مجازی و درخواست های حقیقی، که کاری کنیم اگر مراسم تجمع ناشی از جشن ها تعطیل میشود، لااقل شادی علم کردن ازدواج جوانان مان تاخیر نیفتد. مردم با نشاط ما زیر این همه فشار و درد و محرومیت، لااقل جنگاورانه و مردانه، کانونهای گرم و معنوی زندگی را بسازند که علم عشق و آرامش یعنی خانواده، نخوابد. 🌱مسیر اما دور بود، سخت بود. تا بندر عباس را با هواپیما رفتم، اما تا رسیدن به روستاهای گرهون و تیسور را نمیدانید چه کشیدم. جاده نبود. راه سنگلاخ و صعب العبور، هفت هشت ساعت. چند بار نزدیک بود دل و روده ام بالا بیاید. نمیفهمید چه میگویم. رفیقم دچار پرسش فلسفی شده بود که آخه اینها چرا اینجا زندگی میکنند، چرا اینقدر دورند. خدا را شکر عمامه سرم بود و چندین بار که سرم به سقف و در دیوار ماشین میخورد ، پارچه های پیچیده شده عمامه مراقبت میکردند که سرم درد نگیرد. میخندید؟ خنده هم دارد. 🌱میخواستم بروم خودم عقدشان را بخوانم. من عاشق محفل عقدم، احساس میکنم صدای هلهله فرشته ها را میشنوم. احساس میکنم از همیشه دستم به آسمان نزدیک تر است. عقد بخوانم برای زوجهای پر امید و پر عزم، که در این شرایط مردانه ایستاده اند تا هم زندگی را پیش ببرند و هم ایستادگیشان را ثابت کنند. بروم کنار کپرهایشان، عقد بخوانم و مدح امیرالمومنین و در آن محفل بلکه دعا کنم خدا رحمی کند به همه عالم.... 🌱در روستای تیسور اولین عروس و داماد را که قرار شد عقدشان را جاری کنم حاضر شدند. داماد را از پشت ماسک سفیدی که زده بود شناختم. الیاس بود. او چهار پنج سال پیش شاگرد خودم بود در این منطقه. نو جوانی پانزده شانزده ساله بود. آرام ولی همیشه با لبخند. کس و کاری نداشت به جز مادری پیر ، شنیدم عروس خانم هم وضعی شبیه او داشته. و هم روستایی هایشان کمکشان کرده بودند که خانه و کاشانه ای برایشان فراهم کنند. همه روستا برای همین زوج خواستنی شاد بودند. و چه حالی میداد عقد الیاس را خواندن. جای شما خالی بود. هر چند همه را دعا کردیم و الیاس و عروسش هم آمین گفتند. 🌱بچه ها! موج دوم مهر و همدلی و ولایت مومنانه را به پا کنیم. نگذاریم حرف رهبر زمین بماند. بگذارید در این میانه سختی ها،مراقب هم باشیم. لذتی دارد این پیوندهای ولایی حول محور امیرالمومنین. و شما چه میدانید مزه احساس لبخند الیاس را از پشت ماسک سفیدی که جلوی دیدنش را گرفته..... @ali_mahdiyan
سید بشیر از مجموعه روایتهای «موج دوم» ۶ بیشتر از بیست سال است که با سید بشیر حسینی رفیقم. از همان زمان هم وقتی هم سخن میشدیم، به حرفهایش فکر میکردم. خوش فکر و خوش صحبت و البته با دلی پاک و معنوی. یک رفیق خواستنی و جذاب. او را دعوت کردیم که همراه ما باشد در این منطقه فوق العاده محروم بشاگرد. با وجود سر شلوغی و دیسک کمرش قبول کرد. هدف مان این بود شاید اگر او بیاید این کار بیشتر دیده شود و بتوانیم در مدد به این موج دوم همیاری از او هم کمک بگیریم. جهیزیه هایی که به خون دل جمع شده بود و عقدهایی ساده و مراسمی گرم اما مختصر و بدون تجمع ولی با حضور سید برای عروس و دامادها هم جذاب بود. اینها بود اما وقتی کنار بچه های طلبه و جهادی نشست، آتشی به جانمان افکند. او از وسط آتش جنگ رسانه ای میآمد و حرفهای زیادی داشت. برایمان تصویر دقیقتری ایجاد میکرد از اینکه چرا روی زمین پیروزیم و اما در نهایت در صحنه ذهنیت میبازیم. چرا آرایش جنگی گرفتن مردم در فضای رسانه ای که تنگه احد انقلاب است به تعبیر رهبری یک ضرورت فراموش شده توسط ما است. از کجا داریم میخوریم. چرا هیچ کار ما و مسوولین ما در کف صحنه بعد رسانه ای ندارد. چرا این همه رهبر تاکید کرد که نیروهای انقلابی گفتمان بسازند و دست به دست دهند. روایت کنند جهادشان را. چرا رهبر گفت آوینی در صحنه کم است. چرا در جلسه با جهادی ها گفت در این حوزه ضعیفید. او جنگ روایتها را ترسیم میکرد و حقیقتا سوز دل سید بشیر ، دل مرا هم سوزاند. پ ن: پشت سرمان در عکس مسجد صاحب الزمان عج خمینی شهر بشاگرد است. @ali_mahdiyan
دختر فلج از مجموعه روایتهای«موج دوم» ۷ 🔻«ما دو ماه پیش همکار از دست دادیم.... اما ما لطفی نمیکنیم به کسی، نه این وظیفه ما است...اما ما این دو ماهه روحیه خودمان را از دست داده ایم...همکاری داشتیم که جوان بود کلی استعداد داشت آرزو داشت میخواست مادر شود....» 🔻اینها را خانم پرستار میگفت، توی بیمارستان دردکشیده و محروم بندرعباس. عکس همکار جوانشان را گذاشته بودند روی یک میز که شبیه حجله ی عزا درستش کرده بودند تا جلوی چشمشان باشد. 🔻خبرهای بیمارستان بندرعباس را چه کسی دنبال میکند در کشور، آیا خبر این شهیده جوان به گوشتان رسیده بود، آیا میدانستید دو ماه است طلبه ها و جوانان بشاگردی_ آری بشاگردی_در این بیمارستان همرزم و مددکار پرستاران شده اند؟ میفهمید در این هوای گرم و شرجی پوشیدن دوازده ساعته این لباسهای خاص ضدویروس یعنی چی؟ 🔻بیمارستان بزرگ و ویژه ای نبود، اما چقدر همه گرم بودند و با محبت. روز عیدغدیر با سیدبشیرحسینی رفتیم که کادر درمانی را روحیه بدهیم اما از خونگرمی و فرهیختگیشان روحیه گرفتیم. من کنار ایستاده بودم و فقط از این همه زیبایی لذت میبردم. 🔻در میان همه درد‌دلها و خوش و بش های سیدبشیر و کادر درمان من که عقب تر ایستاده بودم ناگهان متوجه صدای جیغ آرام و دخترانه ای از پشت سرم شدم. برگشتم نگاه کردم دیدم دختری چهارده پانزده ساله، روی تخت خوابیده. دختری فلج که قدرت حرف زدن هم نداشت. کنار تختش مادری با چادر محلی و چهره ای که روزگار با چین و چروکها آرایشش کرده بود. و او آرام و با حیا ایستاده بود. 🔻دخترک سیدبشیر را دیده بود و شناخته بود اما توان حرف زدن نداشت فقط میخندید و از ذوقش آرام جیغ میکشید. مادر خجالتی اش تنها کاری که کرد برایش این بود که بدن او را به سمت ما چرخاند که راحت تر نگاه کند. 🔻کارمان که تمام شد دیر هم شده بود اما به سید گفتم برو کنار تخت آن دختر، توی دلم گفتم خودت که میدانی خوب هم میدانی شهرت و محبوبیتی اگر خدا به تو داده باید خرج دل این مردم محروم و با عزت کنی. رفت کنار تخت دخترک... به! ... سلام..... خانوم.... چه خانوم قشنگی.... ایشالا زودتر خوب میشی.... ایشالا زودتر عروس میشی... عزیز دلم... @ali_mahdiyan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 سلسله جلسات تدریس کتاب ((طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن)) 📚 📢 مدرس: شیخ 🖥 در 31 جلسه 📲 برای سفارش این محصول به آیدی @gohari_67 در ایتا پیام ارسال نمایید. (منظومه فکری مقام معظم رهبری) 📚📚 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f @ali_mahdiyan
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقد جریان جهادی شیخ علی مهدیان جلسه هم اندیشی گفتمان جهادی در سالگرد دیدار جهادی ها با رهبری @ali_mahdiyan
🌀 جهاد یاری رسانی 🌀 📢 فراخوان نیروی جهادی برای در تهران 📢 📣 عرصه های خدمت: 🚑 همیار بیمار ⚰ غسالخانه 🏨 موکب سلامت 🏴 روضه های خانگی 📦 کمک مؤمنانه 📲 ثبت نام از طریق سایت 🔻🔻🔻 www.khanetolab.ir ☑️☑️ خانه طلاب جوان 🔻🔻 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f