eitaa logo
کانال علی طیبیان
3هزار دنبال‌کننده
233 عکس
212 ویدیو
1 فایل
ما اجازه تکرار تاریخ را نخواهیم داد، ما تاریخ را به سر انجامش می رسانیم🇮🇷 دهه هفتادی‌ام؛ پدر ۵ فرزند گوگولی اینجا چی میگم؟👇 - خانواده - سیاست - کمی روزمرگی + چاشنی طنز راه ارتباط 👈 @alitayebiyan75 گاهی تبلیغات هم انجام میدم
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸در بخشی از سفر همراه شدیم، او هم مثل من یک جوان 27 ساله بود، اما سرگذشت بسیار عجیب و قابل تأملی داشت، جوانی از کشور رنج دیده‏‎ی افغانستان... ✍ به زودی درباره او خواهم نوشت @ali_tayebiyan | 👈 عضویت در کانال
🔸سرگذشت یک جوانِ افغانستانی هفت جوان افغانستانی، دو مادر ۵۰ ، ۶۰ ساله ایرانی و من... از نجف یک ون گرفتیم برای کاظمین و سیدمحمد (ع) و سامرا. تقریبا باید یک کیلومتر پیاده میرفتیم تا به ماشین برسیم و حرکت کنیم، دوتا کیف حاج خانمارو گرفتم دستم تا کمکی کرده باشم. از همون ابتدا رفتار چند نفر از این جوونهای افغانستانی توجهمو به خودش جلب کرد؛ دو سه نفرشون پشت سر این حاج خانم‌ها راه میومدن (هواشونو داشتن تا جا نمونن و گم نشن)، چرخ دستی که حاج خانم‌ها دستشون بود براشون میاوردن و گاهی که حاج خانم‏‎ها عقب میافتادن از بقیه، میگفتن: ننه نگران نباش، حواسمون هست... خیلی هوای این بندگان خدارو داشتن، به نظرم اومد انگار یک مدت طولانیه که مادراشونو ندیدن و دور مادرهاشون نگشتن...😔 کاملا برام مشخص بود دلشون خیلی تنگ شده... (ادامه دارد...) ✍️ علی طیبیان ✅ عضویت در کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/2519859404C02e536178b
🔸سر گذشت یک جوانِ افغانستانی (قسمت دوم) با راننده نابلدی که داشتیم (اونم ۲۶ سالش بود و بعدش باهم رفیق شدیم) حدودا چهل دقیقه‌ای کشید تا از نجف خارج بشیم! هر دوتا خیابون که چپ و راست می‌پیچید یک بار می‌ایستاد تا از یک نفر سوال کنه که از کدوم طرف می‌تونیم بریم سمت کاظمین! تو اون گرمای عراق این ایستادنو راه افتادنا باعث شده بود کولر ماشین جواب نده خیلی تشنمون شده بود، تا اینکه به یک موکب رسیدیم که آب می‌دادن، تا پنجره ماشینو باز کردیم و ظرف‌های آبو گرفتیم باز هم یک حرکتی از این جوونا توجهمو جلب کرد قبل از اینکه خودشون آب بخورن چندنفرشون سریع چند تا آب به این حاج خانما دادن میگفتن: ننه بفرمایید آب... توی رفتارها و مدل تعارف کردنشون و کارهاشون دلتنگی موج می‌زد😔 نیم ساعتی بود از نجف خارج شده بودیم که ایستادیم برای خوردن چای، وقتی پیاده شدیم متوجه شدم مثل اینکه این برادر عزیزم (که میخوام در موردش صحبت کنم) سرگروهشونه، بعد از چایی بهش گفتم برای تشکر از این عراقی‌ها چند تا عکس باهاشون بگیرید، این بنده خدا هم قبول کرد، با رفقاش رفتن و چند تا عکس گرفتن با صاحب موکب‌، آخرشم آدرس پیج همو گرفتن تا بعداً عکس‌ها رو برای هم بفرستن... (ادامه دارد...) ✍ علی طیبیان ✅ عضویت در کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/2519859404C02e536178b
🔸سر گذشت یک جوانِ افغانستانی (قسمت سوم) وقتی متوجه شدم جوون خوش مشربی هست، به محض اینکه سوار شدیم سر صحبتو باهاش باز کردم... می‌خواستم ازش بپرسم چند وقته خانوادتونو ندیدید که اینجور دلتنگی می‌کنید، ولی روم نمی‌شد! برای همین از یک در دیگه‌ای وارد شدم، گفتم شما از افغانستان اومدید یا از ایران؟ گفت: از ایران اومدیم... خلاصه بعد از صحبت باهاش متوجه شدم متولد افغانستان هست، اما تقریبا دو سالی هست بعد از روی کار اومدن طالبان مجبور به فرار از کشور خودش شده گفتم با خانواده اومدی ایران؟ گفت: نه. بعد با یک حسرت و بغضی که توی صداش بود گفت: الان دو ساله که پدر و مادرمو ندیدم...😔 خیلی ناراحت شدم و بغض کردم وقتی متوجه شدم یک جوون تو این سن و سال مجبور شده دو سال از مادرش دور باشه و اصلا معلومم نیست چه زمانی می‌تونه پدر و مادرشو ببینه... اما چرا اون به ایران فرار کرده بود؟ چرا تو کشور خودش نمونده بود؟ چرا پدر و مادرشو رها کرده بود؟ 👈 (ادامه دارد...) ✍ علی طیبیان ✅ عضویت در کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/2519859404C02e536178b