eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
45 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
بدو بیا که برات یه فرغون آوردم، پشته پشته خاطره بارش کردم ببینی و به یاد هیجان وقتایی که نوبتی سوارش می‌شدی و از ته دل میخندیدی، لذت ببری… فرغون من هم مثل همه فرغونایی که فرصت سوار شدنشون پیدا می‌کردیم، هم لاستیکش باد نداره، هم محور چرخش لق میزنه و هر جا دلش می‌خواد میره! دیگه خودت مراقب باش نیفتی همه خاطراتت روی زمین ولو بشه!! از فرغون سواریهاتون بگید… @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
جوونا ممکنه ندونن ولی در گذشته‌های نه چندان دور، بخش‌های مهمی از امور زندگی زیر کرسی انجام می‌شده!!😅😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خیلی سال پیش، اون موقعی که خیلی از تپه‌های کشور هنوز پاکیزه بود و مشکلات خلاصه میشد در جنگ با صدام و هر از گاهی قطعی برق و آب، یه روز صبح آب خونه ما قطع شد! منم درگیر بازی و شاید اختراع و اکتشاف کودکانه بودم و اومدم تو خونه رفع تشنگی کنم که یهو دیدم ای بابا… آبم قطعه! خب من از بچگی اینجوری نبودم که زود شرایطو بپذیرم. یه کم اینور و اونور کردم و یادم اومد توی سماور آب هست. بدون این که به کسی بگم و اندوخته آبم رو با کسی شریک بشم رفتم سراغش، شیرشو باز کردم، آب خوردم و دوباره رفتم سراغ بازی. این کارو چند بار تکرار کردم تا این که آب سماور رو به تموم شدن گذاشت. چاره کار خم کردن سماور بود. این کارو کردم و لیوانمو پر کردم. دیگه نزدیکیای ظهر شده بود که دوباره خسته و تشنه اومدم سراغ سماور و با سرعت، عملیاتی که چند بار تکرار و مهارت کسب کرده بودم رو اجرا کردم. که یه وقت دیدم دستم چسبید به کله سماور و پوست دستم جییغ کشید!! فریادی زدم و پریدم عقب و همین موقع مادرم با سبد استکانهای تمیز وارد اتاق شد و ... ادامه در پست بعد... @alimiriart
... ادامه پست قبل فریادی زدم و پریدم عقب و همین موقع مادرم با سبد استکانهای تمیز وارد اتاق شد و همون برخوردهای تیپیکال مادر ایرانی که همه میدونید و گفتن نمیخواد. خدا بیامرز مادربزرگم هم سریع یه سیب زمینی (یا شاید خیار، درست یادم نیست) رنده کرد و پهن کرد کف دستم که یه خنکی باحالی داشت. چند روزی همونطور بودم و خوب شد. ولی بعد از اون تا مدتی حتی از شیر آب هم میخواستم آب بخورم اول چک میکردم داغ نباشه. نتیجه اخلاقی: ۱- وقتی آب هست و هنوز قطع نشده، سماور رو پر کنید. لازم میشه. (یه نفر اهمیت نداد مجبور شد از ذخیره آب فلاش‌تانک استفاده کنه!) ۲- هر وقت آب قطع شد، سیب زمینی و خیار تو خونه داشته باشین! ۳- اگه سماور رو روشن کردین، اون قوری لامصب رو حتی اگه شده خالی بذارین رو سماور که آدم دستشو نگیره به اون بالاش! ۴- در معابر عمومی سماور داغ قرار ندهید! ۵- اگه توی اون کمد خنکی که بهش میگن یخچال یه بطری آب بذارید دیگه بچه‌های مردم برا یه چیکه آب دست و بالشونو نمیسوزونن! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
ملاک من برای انتخاب لباس و خیلی چیزای دیگه، راحت بودنشه. لباس هر چقدرم شیک باشه، اگه راحت نباشه دوسش ندارم. یادمه حتی خواستگاری دختر همساده هم که رفتم، با این که یکی از مهمترین روزها و اتفاقات زندگیم بود، یه شلوار کتون سرمه‌ای پوشیدم و یه پیراهن دو جیب آبی رنگ و رو رفته (ولی راحت!) هم انداختم رو شلوارم و رفتم برای گشودن دروازه سرنوشت! من حتی شب عروسیم هم برای لباس مقاومت کردم ولی گفتن نمیشه، باید داماد کت و شلوار تنش باشه!! یکی از ارکان راحتی من، دوست عزیز جناب دمپایی هستن! دوست داشتنی و باحال. یکرنگ و یک رو، خاکی و بی افاده، بدون شیله پیله، توی دلش هر چی باشه معلومه! انقدر صاف و ساده و چشم پاکه که حتی خلوت‌ترین و خصوصی‌ترین جاها هم همراهیت میکنه و تو اصلا یه ذره هم نگران نیستی! من حتی یه بار با دمپایی صورتی مامانم رفتم مدرسه! که تجربه جالبی نبود! بماند!! این همراه داشتن دمپایی همه جا (حتی الان توی سفر، رانندگی، قطار، هواپیما، و غیره!) یه مشکلی هم داشت و داره. این که کسایی که به فکرشون نمیرسیده دمپایی بپوشن یا اگرم رسیده انجامش ندادن، دائما پاشونو میکنن تو دمپایی ... ادامه در پست بعد... @alimiriart
...ادامه پست قبل این که کسایی که به فکرشون نمیرسیده دمپایی بپوشن یا اگرم رسیده انجامش ندادن، دائما پاشونو میکنن تو دمپایی آدم و هر موقع، لازمش داری میبینی نیست! این قصه از همون بچگی هم بود. مخصوصا که من از تیره بزرگ‌پایان بودم و سایز دمپاییام برا همه اوکی بود! اولش هی تذکر دادم و خط و نشون و… ولی فایده نداشت. ولی یه روز که با یه جمع کثیری از فامیل و آشنا رفته بودیم پیک نیک، من یه قفل کوچولو (ازینایی که به ساک و‌ چمدون میزدن) برداشتم و دمپاییامو قفل کردم! همه نشسته بودیم و هر کی تو‌حال خودش بود که یهو گروووپ!! بابابزرگ بیچاره‌م نقش بر زمین شد! بقیه ملت مونده بودن بخندن یا به رسم بزرگترای اون زمان بزرگی کنن و بیان سراغ من! از اونجا به بعد دمپاییای عزیزم همیشه در امنیت کنارم بودن و هیچ کس پای تطاول به سمتشون دراز نکرد! نتیجه اخلاقی: ۱- آدم اگه پیشونیش بلند باشه، با یه تیپ فشل و داغون هم میتونه بره خواستگاری و جواب بله بگیره! ۲- اگه فرزندتون دمپاییاشو قفل کرد و یه نفر خورد زمین، بلافاصله دنبالش نکنین! بذارید سر فرصت قفل دمپاییاشو باز کنه که بتونه فرار کنه! ۳- اگر قفل همراتون ندارید، لنگه‌های دمپایی رو با فاصله از هم دربیارید! اون کسی که به دلیل گسستگی عضلات برخی از اندامش، کفشای خودشو نمی‌پوشه، احتمال این که بخواد بره دورتر و لنگ دمپایی رو پیدا کنه هم کمه! ۴- دیده شده بعضیا برای یه توک پا رفتن بیرون، پاشنه کفش یه نفر دیگه رو خوابوندن! اینجا دیگه حق شلیک مستقیم دارید! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
لذت بردن از تجسم خاطرات گذشته روز به روز برام سخت‌تر میشه. غبار حسرت و غم ناشی از این واقعیت که اون روزها، اون حس‌ها و اون آدمها دیگه هرگز تکرار نخواهند شد، مثل یک رنگ خاکستری سرد، به رنگهای درخشان تصاویر ذهنیم هجوم میاره. شاید هم دارم حس کودکیم رو از دست می‌دم😔 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بچه که بودم، یکی از بزرگترین دغدغه‌هام این بود که در آینده خونه‌م نزدیک نونوایی باشه! همه بچه‌گیم یا توی مسیر خونه به نونوایی و برعکس بودم یا توی صف نونوایی. تقریبا همه رویاها و خیالبافیام حول محور نون میگذشت... مثلا بچه‌ای که باباش نونواست و همیشه نون میاره خونه، یا سفره‌ای که هر وقت بازش کنی وسطش نون داغ باشه و هیچوقت تموم نشه!! چه دورانی بود... چه خوب که تموم شد!!😂😅 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
قدیما اینجوری نبود که مثل حالا با یه ریزه برف مدرسه‌ها رو تعطیل کنن. برف تا ساق و زانو که طبیعی بود! از زانو بالاتر که فرو‌ می‌رفتیم، تازه یکی از دو شیفت صبح یا عصر رو تعطیل می‌کردن (که معمولا هم شیفت مخالف ما بود!). گویا بیشتر از این دیگه یا اسراف بود یا سوسول‌بازی! و اتفاقا چقدر روزای برفی خاص بود. لباسای گرممونو می‌پوشیدیم و می‌رفتیم پی ماجراجویی. ژاکتهایی که خیلیاشون رد سوختگی مختصری از بخاری به شکل نوارهای خوشرنگ قهوه‌ای نارنجی روش نقش بسته بود. چکمه‌هایی که تا وقتی توش برف نمیرفت خوب بود. دستکش هم اون زمان یه چیز لاکجری بود! مخصوصا چرمی. توی مدرسه بازی می‌کردیم و هیشکی هوش و حواسش به درس نبود. موقع برگشتن خونه هم انگار شب بود! هوا تاریک و گرفته بود. اصلا انگار روزای برفی، عصرش تاریکتر از شباش بود. شبا یه قرمزی قشنگی توی آسمون بود که از دیدنش سیر نمی‌شدم. و بارش برف بود تا صبح... و این امید که دیگه حتما فردا تعطیلیم و‌ با همین بیم‌ و امید، بالاخره چشمامون خسته می‌شد و... خوابمون می‌برد. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
از شیرین‌ترین خاطرات کودکی، شلوغ‌کاری بود... مخصوصاً بازی با لحاف تشک‌ها و بهم ریختن این برج بلند هیجان انگیز! البته سر و صدای مامان یا مامان‌بزرگ هم به دنبالش بود ولی بازم می‌ارزید! گاهی زیر انبوه پتو و بالش غرق میشدیم و اون وسطا میلولیدیم... دیگه چی میتونست بیشتر از این خوشحالمون کنه. چقدر جالب بود که تو خونمون یه عالمه لحاف تشک و پتو و بالش داشتیم(آخه اون موقع‌ها مهمون زیاد میومد و شب موندن هم معمول بود😍) و چقدر خوب بود که همه این لحاف تشکها رنگارنگ بود! انواع پارچه‌ها با انواع گل و رنگ و اصلا هم نگران نبودیم که این رنگ به اون رنگ میاد یا نه. اون زمانا همه چی کاراکتر داشت. قاشق چنگالها، استکان نعلبکی‌ها، بشقابها، حتی موزاییک‌های کف حیاط هر کدوم یه نقش مستقل داشت و میشد شناختشون. آجرها، گلدونها، ... میشد دید که یکیشون مهربونه یکی عصبانیه، یکی خجالتیه... مثل الان نبود که همه چی باید شکل هم باشه. نماهای کامپوزیت، سرامیک و کفپوشهای دقیقا شکل هم، ام دی اف با یک پترن تکرار شده که مثل مرده میمونه... قدیمها حتی آدمها هم بیشتر کاراکتر داشتن... همه بیشتر شکل خودشون بودن و چقدر تفاوت و کنتراست بیشتر بود. همه چی داره به سمت بی‌روح شدن میره☹️😔 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بچگیام یه بازی داشتم که البته قاچاقی انجام میدادم، اونم تیز پاشیدن آب بود روی بخاری روشن! صدایی که میداد و بخار آبی که بلند میشد‌، حس یه میدون جنگ تمام عیار رو بهم میداد! عمرا الان بچه‌ها از پی‌اس و ایکس باکس همچین لذتی ببرن! انقدر بازی میکردم که بدنه بخاری سرد میشد و دیگه اون صدای جیس باحال رو نمیداد! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یه زمانی، قبل از آغاز دوره غارنشینی نوین (یا همون آپارتمان نشینی)، توالتها در دورترین گوشه حیاط ساخته میشد. حیاط خونه ما که شبیه یه باغ متروکه بود و شبها رسما لوکیشن ژانر وحشت بود. برا همین یکی از سخت‌ترین کارای دنیا دستشویی رفتن توی شب بود. حالا شما فکر کن یه نفر دیگه بگه جیش دارم و تو باید توی خواب و بیداری برداری ببریش دستشویی و اونجا وایسی تا کارش تموم بشه. خیلی وقتا هم مجبور بودیم با فرد مزبور صحبت کنیم که مطمئن باشه هنوز پشت دریم. شما هم خواهر یا برادر کوچیکتر داشتین که مجبور باشین خدمات ترانسفر و اسکورت رفت و برگشت به دستشوییش بدین؟! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فکر کنم مامانهای قدیم خیلی صبر داشتن! مخصوصا وقتی کسی میومد خونمون، ما از موقعیت حداکثر استفاده رو می‌بردیم! یکی از این موقعیتهای طلایی، وقتی بود که بساط خیاطی مامان پهن میشد... انگار خونه رو ریسه و شرشره زدن واسه جشن ما بچه‌ها. وسط پارچه‌ها می‌لولیدیم و چه صفایی داشت. خود من کارم شنا کردن وسط اقیانوس پارچه‌ها بود!! طفلی مامانم... چی کشیده از دست ما. گمونم اینم از اون دست خاطره‌هاییه که بین خیلی از بچه‌های قدیم مشترکه😊 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یه روز هم که بابابزرگ خدابیامرزم خواب بود، با نقشه خواهرم، بنده خدا رو آرایش کردیم! فکر کنم خودشو به خواب زده بود..! حداقل نتیجه‌ش این بود که فهمیدیم نچرال بیوتی بابابزرگم بهتر از آرایش شدشه!!😄 این دیگه از اون خاطراتی نیست که همه داشته باشن😉 اگه دوست داشتین، برای پدربزرگ مادربزرگهای درگذشته خودتون و من، یه صلوات بفرستین🌸🙏 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
معنی زندگی رو که فهمیده باشی، از درون غنی می‌شی... پُر که باشی، نقش آدمها و اسباب بیرونی در خوشی و ناخوشیت کم و کمتر میشه... و اونوقته که یه خونه کوچیک که با چادر مامان و چند تا بالش درست کردی، لذتی بهت میده که هیچ پنت هوسی به هیچ آدم پر از آرزو و خالی از حیاتی نداده. ‌ دلتون گرم، خونه‌هاتون پر از شادی و امید😊 ‌‌ راستی، بالش درسته یا بالشت؟!🤔😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چقدر احساس بزرگ‌شدن و مهم بودن می‌کردیم وقتی یکی از آدم بزرگا می‌رفت بالای پشت بوم که آنتن تلویزیونو (که معمولا توی یه حلبی بزرگ روغن می‌ذاشتن و با شن و آجر محکمش می‌کردن!) تنظیم کنه و ما پای تلویزیون باید بهش فرمون میدادیم! موقع پادشاهی ما بود! بچرخون... بیشتر... هنوز خرابه... یه کم دیگه... آهااااا... یه لحظه تصویر اومد... باز خراب شد، برگردون... و این قصه هر چند وقت یکبار تکرار می‌شد😊 ‌‌ پ ن: این تصویر و تصاویر مشابه، تقریبا برای همه ما آشنا و مشترکه. این برای همه ما یادآور اینه که ما خیلی بیشتر از اونی که به نظر میاد به هم نزدیکیم. همین جمعی که این کار رو دیدن، لایک کردن یا کامنت گذاشتن، میتونن ساعتها با هم بشینن و درباره همین مشترکات صحبت کنند و لذت ببرند. کاش بشه وقتی با آدمهای اطرافمون برخورد میکنیم یا حتی ازشون رفتار بدی می‌بینیم، همین مشترکات هم یادمون باشه. یادمون باشه داریم با کسی برخورد می‌کنیم که کلی دنیای مشترک داریم. تمرکز روی مشترکات، کمک میکنه به هم بیشتر رفق داشته باشیم و مدارا کنیم. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
قهرمانی تیم کشتی فرنگی ایران رو تبریک میگم😍💪 به بهانه قهرمانی تیم کشتی ایران😍 یادمه اون قدیما، اگه یک کشتی تو تلویزیون می دیدیم، بعد از تموم شدنش بلافاصله به جون هم می افتادیم و تا جونمون بالا نمیومد کشتی رو تمومش نمیکردیم. الان که کشتی ایران تموم شد، رفتم به اون زمون ها و یاد حال و هواش افتادم. چه قدر کیف داشت دور هم بودن ها. الان بعید میدونم با این مبل و دکوراسیونی که تو خونه هامون دست و پا کردیم بذاریم بچه هامون نفس بکشن. چه برسه به کشتی😢 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
واقعا چرا غرق در لذت شدن انقدر ساده بود؟! کافی بود بابابزرگم اشاره کنه که بریم و پشتشو لگد کنیم... همین خودش یعنی یه تایم طلایی و پر از خنده و هیجان. چه کارا که نمی‌کردیم، روی پشت بابابزرگ... می‌رقصیدیم، ادا درمیاوردیم، همدیگه رو هول میدادیم و چقدر که زمین می‌خوردیم😊😊. ‌ راستی اون خانمی که اون کنار نشسته، مادربزرگم نیست. بلکه مادر پدربزرگمه که داره لگد شدن پسرشو نگاه میکنه! فکر میکنم طوفان نوح رو به یاد داشت! هجده بچه به دنیا آورد و بعد از فوت شوهرش حدود چهل سال تنها و کاملا سالم و مستقل زندگی کرد. همون اواسط دهه شصت بنده خدا فوت کرد. البته خدا رو شکر مادرِ مادربزرگم تا چند سال بعد زنده بود😐😅 این دو بزرگوار از معمّرین فامیل بودند.روحشون شاد. خدا رفتگان من و شما رو رحمت کنه. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6