امشب از دهه پنجاه و شصت گذر میکنم و یه خاطره براتون میگم از اوایل دهه هفتاد. زمانی که حدوداً ۱۷ ساله بودم و گرفتار «دختر همساده»!
لفت و لعابش ندم براتون.. خونه همسایه ما پشت به پشت خونه ما بود و از توی خونه ما، پنجره خونهشون پیدا بود.
آقا همین نکته کوچولو، برای من داستانی شده بود. خب اون زمانها همه چی یه جور دیگه بود. هر کاری اصول خودشو داشت! نه شرایط زمانه اقتضا میکرد و نه من اهلش بودم که بخوام رابطهای بزنم و ابراز عشقی بکنم و ازین چیزا که این روزا ظاهرا عادیه! رو همین حساب این بار سنگین رو گذاشته بودم روی کولم و یه تنه میکشیدمش.
خلاصه این پنجره شده بود واسطه دل من و دختر همساده!
چجوری؟
جونم براتون بگه که وقتی نور چراغ از پنجره بیرون میزد، میفهمیدم خونهن و بیدارن!
نمیدونید چه لذتی داشت وقتی تصور میکردم همون نوری رو دارم میبینم که اونم میبینه!
خیلی حس شگفتانگیزی بود...
وقتی هم آخر شب چراغ خاموش میشد، میفهمیدم که خوابیدن. تازه ازون به بعد من میتونستم برم بخوابم!
قبلش نمیشد، دلم نمیومد.
راستش یه جور حسرت داشت برام که دختر همساده بیدار باشه و من خوابیده باشم!
ادامه در پست بعد....
@alimiriart
...ادامه پست قبل
راستش یه جور حسرت داشت برام که دختر همساده بیدار باشه و من خوابیده باشم!
و وای به اون روزایی که چند روز میگذشت و چراغ اصلا روشن نمیشد... یعنی کجان؟ کی برمیگردن؟!
بعله... این داستان ادامه داشت تا کی؟
تا شش سال بعد!!!
یعنی زمانی که مث بچه آدم دست مامانمو گرفتم و خیلی رسمی رفتیم پیش دختر همساده!
میدونید چی میخواستم بگم؟
خیلی از سختیها مثل نخوابیدن، دیر خوابیدن، دائم چشم انتظار و نگران بودن و ... به خودی خود اصلا خوب نیستن، چیزایی نیستن که کسی دلش بخواد.
ولی همین سختیا، وقتی معنایی پشتشون میاد شیرین میشن.
خیلی از دردهایی که ما تو زندگی متحمل میشیم، به خاطر نبود یک معناست پشت اون درد.
زندگی بدود درد که هیچوقت برای هیشکی نبوده و بعد از اینم نیست... پس بگردیم دنبال اون معنایی که به این دردها جهت بده و تبدیلشون کنه به پلههایی برای بالا رفتن.
اونوقته که دردها و سختیها هم شیرین میشن
پ.ن۱: لابهلای اون ۶ سالی که گفتم، ریز خاطراتی هست که شاید در آینده تعریف کردم!😉
پ.ن۲: الان که قضیه پنجره رو گفتم و میدونید، توی بعضیا نقاشیای قدیمیم میتونید پیداش کنید!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز دختر بر تمام دختران سرزمینم ایران مبارک😊😍
#روز_دختر
#میلاد_حضرت_معصومه
#حضرت_معصومه
#دوران_کودکی
@alimiriart
عضو کانال دوران کودکی شوید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
سلام به همراهان گل
بالاخره شب تولد امام رضاست و باید یه فرقی داشته باشه.
عزیزان دلم، تا فرداشب (سهشنبه اول تیرماه) قیمت کتاب رحلی به جای ۳۲۰ تومن، ۲۸۰ تومن و کتاب خشتی به جای ۹۵ تومن، ۸۵ تومنه که میتونید از یکی از سه راه که در انتهای کپشن اومده سفارش بدید. (ارسال رایگان)
البته اینم بد نیست بگم که هر دو قطع کتاب رفته برای چاپ سوم و تا چند روز دیگه چاپ سوم در دسترس خواهد بود که متاسفانه افزایش قیمت داشته.
اینه که اگه قصد خرید دارید، الان فرصت خوبیه. ولی حتی اگه امروز و فردا هم نخریدید، توی روزهای آینده اقدام کنید. چون تعداد محدودی از چاپ دوم با قیمت قدیم موجوده.
تولد امام مهربانی رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم در این شب عزیز، خدا همه حاجاتتون رو برآورده به خیر کنه
🌸🌸🌸🌸
روش سفارش کتاب:
خرید آنلاین از سایت alimiriart.com
دایرکت به پیج فروش اینستاگرام:
instagram.com/alimiri_products
پیام واتساپ به شماره: 09022221661
@alimiriart
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه ی مادر بزرگ هایی که دیگه بین ما نیستن و آسمونی شدن
🌸روح همه درگذشتگانتون شاد🌸
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
باز پنجشنبهست و میخوام براتون یه خاطره بگم. یه خاطره از آخرای دهه پنجاه تا اواسط دهه شصت.
خاطره مردان و زنانی از سرزمین ایران.
مردمانی غیور که هشت سال، هر چه داشتند برای دفاع از آب و خاک ایران فدا کردند.
جنگیدند و مقاومت کردند. سینه مقابل گلولههایی سپر کردند که از سمت دشمن شلیک میشد.
و دل خوش بودند که اگر آتش دشمن بیگانه به کاشانهشان افتاده، یک ایران پشتشان است.
خوشحال بودند که از هر نقطهای از ایران برادرانی جان برکف کنارشان هستند و خواهرانشان دعاگویشان.
و جنگ تمام شد…
واقعا جنگ تمام شد؟
برای خوزستان هم؟
برای خوزستان رها شده… خوزستان مظلوم…؟
واقعا جنگ تمام شد؟
برای خوزستان هم؟
برای خوزستان رها شده… خوزستان مظلوم…؟
خوزستانی که تدابیر نظامی ژنرالهای بعثی را دوام آورد و تحمل کرد
و امروز بر خاکستر بیتدبیری نشسته.
خوزستانی که در مقابل ماشین جنگی مدرن و حمایتهای تسلیحاتی شرق و غرب جهان ایستاد
ولی قربانی تصمیمات یک اقلیت بیکفایت شده.
خوزستانی که از آتش جنگ ایستاده بیرون آمد، امروز به روی زانو افتاده..
گلوله بیگانه درد کمتری داشت
پ.ن: حالم خوب نیست. دلم نمیخواد ناراحتیمو بگم… دلم نمیخواد کسی رو ناراحت کنم… همیشه سعیام این بوده که در بدترین لحظات هم مراقب حال دلتون باشم.
ولی قلمم همراهی نمیکنه… دنبال اشک چشم میره و خون دلم …
نمیتونم بیش از این بیتفاوت باشم…
حلالم کنید
به امید حل هر چه زودتر مشکلات همه هموطنانمون..
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بعد از ظهرهای تابستون، زمانی که خورشید زور خودشو زده بود و دیگه از نفس افتاده بود، و هنوز یه عالمه مونده بود به غروب، بابابزرگ باغچه و گلدونای شمعدونی رو آب میداد و یه آبی هم به موزاییکهای حیاط میپاشید و صدامون میکرد بریم تو حیاط. فرش و موکتهایی که کنار حیاط لوله شده بودن رو باز میکردیم و بعد از یه جاروی سرسرکی، بند و بساط رو پهن میکردیم کف حیاط.
خنکای عصرگاهی
چای تازه دم بیبی توی فنجونای کوچولوی همیشگی، و البته فنجون مخصوص بابابزرگ،
سینی بزرگ کاهو و پیالههای سکنجبین،
حرفها و خندههای از ته دل،
سر و صدا و شیطنت و گاهی هم آب بازی ما بچهها،
غرولند توخالی و از سر عادت مامان و نگرانیش از این که اگه سر یکدوممون بخوره لب پله یا باغچه میخواد چیکار کنه!
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
سر و صدا و شیطنت و گاهی هم آب بازی ما بچهها،
غرولند توخالی و از سر عادت مامان و نگرانیش از این که اگه سر یکدوممون بخوره لب پله یا باغچه میخواد چیکار کنه!
آرامش همیشگی بابا و جمله معروفش: چکارشون داری خانوم… بذا بازی کنن
آسمونی که صورتی و بعدش نیلی میشد و غروب تدریجی خورشید
صدای دور اذان
وضوی باصفای بابابزرگ و نمازش
صدای ریز تلق و تلوق ملاقه و قابلمه رویی از توی آشپزخونه زیرزمین
بوی مسحور کننده پیاز داغ و ادویه
صدای ملایم و همیشگی رادیوی بابابزرگ که گاهی با اصرار ما میرفت روی ایستگاههای اونوری و ترانههای درخواستی
برق نگاهها
حرفها
لبخندها
اینها هر کدوم یک نت ساده بود که با هم موسیقی زیبای زندگی رو مینواخت.
زندگی هم طلوع داره، هم غروب.
هم تاریکی داره هم روشنایی.
شادی داره… غم داره
وصال داره، هجران داره
بالا داره، پایین داره
شیرینی داره، تلخی داره…
مشکل وقتی آغاز میشه که ما زندگی رو جزء جزء میکنیم و سعی میکنیم یه بخشهاییش رو نبینیم. روشنایی رو زندگی حساب میکنیم و تاریکی رو نه. با بهار به وجد بیایم و از خزان بگذریم. خوشیها رو نگه داریم و از سختیهاش فرار کنیم..
اونوقته که چیزی باقی میمونه که اسمش زندگی نیست. یک توهم خودساختهس از وصلههای انتخابی ما از زندگی و بخشهایی که نه میتونیم عوضشون کنیم، نه حذفشون کنیم و نه یاد گرفتیم بپذیریم و مدیریتشون کنیم.
گذشته قشنگه و پر از لذتها و خاطراتی که غروب کردن… ولی موندن در گذشته، ممکنه باعث بشه طلوع امروز رو نبینیم.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بعضی از خاطرات شیرین نیستن.
ولی خیلی موثر هستند. و ممکنه سایهشون رو بندازن روی تمام زندگی یک آدم.
حدود ۹ سالم بود.
پدربزرگ و پسرش (دایی بزرگم) من و خواهرمو برای یک سفر کوتاه دو سه روزه به مقصد روستای اجدادی، سوار پیکانشون کردند و از مشهد رفتیم سمت جنوب خراسان.
بعد از تربت حیدریه، نزدیکیای شادمهر، روی صندلی عقب لم داده بودم که با صدای ترمز خیلی شدید و حرکت عجیب ماشین پریدم و آخرین چیزی که دیدم تصویر عقب یک اتوبوس بود که با سرعت در حال بزرگ شدن بود...
شنیدن بدترین صدای عمرم، کنده شده صندلی عقب و برخوردش به پشت سرم و فرو رفتن در قسمت پای بین صندلی عقب و جلو اتفاقات بعدی بود که در کسری از ثانیه افتاد...
صدای جمعیت میومد که داشتن ما چهارنفر رو از لای آهنها بیرون میکشیدن.
ظاهر ماشین به این نمیخورد که کسی سالم از توش درومده باشه. همه چیزش در هم پیچیده شده بود و لکههای خون همه جا به چشم میخورد.
توی شوک بودم... نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته... ترسیده بودم و کسی هم نبود که بتونم بهش پناه ببرم.
سر و صورت بابابزرگ و داییم پر از خون بود.
نمیخوام جزییات دلخراش رو بگم ولی ...
ادامه در پست بعد...
@alimiriart
...ادامه پست قبل
نمیخوام جزییات دلخراش رو بگم ولی برای درک شدت تصادف، به همین اکتفا میکنم که سوییچ ماشین رو با جراحی از زانوی پدربزرگم درآوردن!
مردم یک وانت حمل هندونه رو متوقف کردن و هر جور بود ما رو سوارش کردن.
پدربزرگ و خواهرم جلو، من و داییم عقب روی هندونهها.
توی بیمارستان یک شهر غریب، دو تا بچه ۹ و ۱۰ ساله، توی یک اتاق کوچیک که با نور یک مهتابی به زحمت روشن بود، روی تختهای سفید نشسته بودیم و بیخبر از حال بابابزرگ و دایی، سنگینترین لحظات رو میگذروندیم.
کاش پدر و مادرمون اونجا بودن...
سالها از اون اتفاق و زنده موندن معجزهآسای سرنشینان اون پیکان میگذره...
ولی من هنوز نتونستم اثر منفی اون اتفاق رو از روحم پاک کنم. هنوز از رانندگی بدم میاد و هنوز توی جاده، پر از اضطراب میشم.
*از رانندگان اتوبوس درخواست میشود اگه مسافری کنار جاده دیدن و ازش رد شدن، برای سوار کردنش وسط جاده دنده عقب نرن!!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
#خاطرات_مدرسه
شمام موقع راه رفتن تو کوچه خیابون، مراقب بودید پاهاتون روی خط موزاییک و تَرَک آسفالت قرار نگیره یا فقط من این مریضی رو داشتم؟!
@alimiriart
گاهی که فرصتی پیش میاد و خونههای قدیمی رو میبینم، این تصور فانتزی توی فکرم نقش میبنده که انگار قدیمیها عاشقتر بودن!
انگار زندگی رو بهتر میفهمیدن.
فکر میکنی همه خشتها و کاشیها، همه آجرها، گچبریها، همه و همه تو رو هول میدادن وسط شور زندگی
و دست جمعی تو و تلاشهای هر روزهت رو تشویق میکردن.
وقتی اتاقهای تو درتو با پنجرههای بزرگ چوبی رو میبینی، احساس میکنی جون دارن… مهربونن!
با تو و زندگیت همسازن. انگار منتظرن تو اراده کنی تا اونها همراهیت کنن و به زندگیت طراوت بدن.
از خشت خشت خونهها بوی وفاداری حس میکنی.
و تصور میکنی… آدمهایی که وسط این آشیونهها زندگی کردن. تلخی و شیرینی دیدن، خندیدن، گریه کردن، امید داشتن، تلاش کردن، انتظار کشیدن… و عاشقی کردن.
توی اون زمان و وسط این خونهها بود که شاعرها، در ابیاتشون واژه عشق رو با وفا ترکیب میکردن؛
با من بگو از عشق و وفا…
و ما امروز میون آپارتمانهای شیک ولی سرد و بیروح، «عشق» رو با دنباله «حال» جمع میکنیم و محبت، حمایت و تعهد رو فدای «عشق و حال» میکنیم.
خونههای قدیمی رو ببینید و روح حیات درونش رو حس کنید…خونههای هر زمان شبیه آدمهاشن…
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
هر کدومشون یه صدایی و نوایی داشتن.
حتی صدای کاریهاشون هم فرق داشت.
از پیج خیابون که میگذشتن و وارد کوچه میشدن، صدای آشنا با همون عبارات همیشگی رو بلند میکردن و همه اهالی کوچه رو از اومدنشون با خبر میکردن.
آآآی… کاسه بشقاااااابیه… بدو باباااا…!
و دیگران هم به همین ترتیب… گاری پارچه فروش و طاقههای رنگارنگ پارچه (راستی پارچه ژُرژت چی بود انقدر اون زمان میشنیدیم!؟)،
گاری لباس فروش با لباسهایی که به سبک «کالکشن آف خوردههای» فروشگاههای امروزی، همینجوری درهم ریخته بود کف گاریش و خانومای خریدار تند تند زیر و رو میکردن که یه خوشگلترشو زودتر از بقیه پیدا کنن و بردارن،
گاری وسایل چوبی که انواع میز و چهارپایه رو روی گاریش داشت با یه عالم سازه چوبی دیگه، مثل روروئک چوبی که اون موقعها برای بچههای نوپا میگرفتن که راه رفتن یاد بگیرن، گاری ظرف و ظروف آشپزخونه و انواع پلاستیک جات، ملامین، روی (روحی!)، لعابی و غیره
تو محل ما حتی یه گاری میومد کلهپاچه و دل و قلوه خام میفروخت!
خلاصه که یهو وسطای روز با یه صدای بلند آشنا، کوچه حال و هواش عوض میشد و مردم به همین اتفاق ساده خوش بودن.
اون لحظهای که مامان خریداشو تو خونه میاورد رو یادتونه؟ یادتون هست برا یه تیکه پارچه یا مثلا یه دست کارد میوه خوری دسته پلاستیکی چه ذوقی میکردیم؟😍🤩
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
حدود سه یا نهایتا چهارسالم بود.
نصف شب رفتم توالتی که طبق روال همه خونههای قدیمی، گوشه حیاط بود.
در سکوت و تاریکی شب، همینطور خواب آلود داشتم برمیگشتم که ناگهان صدای وحشتناکی بلند شد.
صدای جیغی که انگار وزن داشت و از زمین و آسمون روی سرم فرو ریخت.
انگار یکی منو بگیره و پرتم کنه توی یک استخر که به جای آب، از ترس پر شده بود...
یادمه دستهامو روی گوشهام گذاشتم و فریاد زنان به سمت ساختمون خونه دویدم. شاید باورتون نشه ولی موجود سیاهی رو حس کردم که دنبالم میدوید و من با تمام وجودم سعی میکردم ازش فرار کنم.
بقیه ماجرا رو مطلقا به خاطر نمیارم. هیچی.
بعدا فهمیدم که همون زمانی که من توی حیاط بودم، مادرم خواب بدی میبینه و جیغ میزنه و پدرم که از صدای جیغ از خواب میپره قبل از این که کاملا هوشیار بشه مثل کسی که بدون زبون بخواد صحبت کنه، صداهای نامفهومی رو بلند بلند ادا میکنه و این، جیغ های مادر که هنوز تحت تاثیر کابوس بود رو تشدید میکنه!
(چه موقع خواب بد دیدنه آخه مادر من!)
من از اون به بعد تا مدتها ...
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
من از اون به بعد تا مدتها درگیر ترس بودم. اون موجود سیاه وحشتناک رو بارها میدیدم و با کسی هم درباره ش صحبت نمیکردم. بیشتر شبها قبل از خواب ترس سراغم میومد و خوابم نمیبرد. برا همین سعی میکردم زودتر از همه برم بخوابم که در تاریکی و تنهایی قرار نگیرم.
سالها بعد که کمی بزرگتر شدم و خواهر و برادر کوچیکتر داشتم و شبها پیش هم میخوابیدیم، همیشه حواسم بود که تا مطمئن نشدم خوابشون برده، بیدار بمونم و صورتمو رو به اونها بگیرم!
نمیدونم چرا تصورم این بود که اگه زودتر خوابم ببره یا بهشون پشت کنم، اون طفلیا ممکنه بترسن!
نتیجه اخلاقی: شبها آب، چای، هندونه و چیزای اینجوری به بچهها ندین، اگه میدین خودتون شام سبک بخورید، اگرم خوردید، خوابهای خوب ببینید! لااقل اون مستراح لامصب رو نذارید ته حیاط!!
پ.ن: خوب شد اون شب اول دستشویی رفتم بعدش اون اتفاق افتاد!!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یه روز صبح متوجه میشی صداهای جدیدی از توی کوچه میاد! سرک میکشی و میبینی اووّه! یه ماشین گنده و عجیب و غریب زرد رنگ با یه کامیون اومدن توی کوچه و هر هر هر دارن صدا میدن و دود میکنن. چندتا آدم غریبه هم جلو خونه همسایه ایستادن، دو نفرشون که کت شلواریان کنارتر ایستادن و حرف میزنن. یکیشون سوییچ ماشینش تو دستشه و همینطور که حرف میزنه تکونش میده. اون یکی هم داره یه چیزیو توضیح میده و برای این کار هی دستاشو بالاپایین میکنه.
این طرفتر یه آقای سبیلو وایستاده و داره با صدای بلند کارگرا رو صدا میکنه. آخه تاج کامیون به کابل گیر کرده و باید با یه تیکه چوب سیم رو بگیرن بالا که کامیون بتونه بیاد جلو.
خلاصه که کوچه حسابی شلوغه
چند لحظه بعد چند نفر از همسایهها هم میان بیرون
قبل از این که بحث کارشناسی همه شروع بشه، متوجه بچه محلها میشم که اونام اومدن و با ذوق دارن ماجرا رو تماشا میکنن.
در دورهای که...
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
در دورهای که شبانه روزش مثل الان ۲۴ ساعت بود ولی امکانات و وسایل تفریحیش یک بیست و چهارم الانم نبود، گذروندن این زمان و سرگرم بودن نیاز مبرمی به خلاقیت و البته اقبال بلند داشت!
و یکی از چیزهایی که مدت نسبتا طولانی اسباب سرگرمی ما رو فراهم و تضمین میکرد، بنایی بود!
مخصوصا موقعی که کامیون یا نیسان مصالح میاورد و قسمت بارشون یهو میرفت بالا و به پایین شیب میشد و یه عالمه آجر یا شن با صدای بلند ولو میشد کنار کوچه. یا موقعی که گاری اسبی میومد و نخالهها رو با بیل میریختن پشت گاری و میبردن. دیدن اسب یا گاهی حتی نوازش کردنش خیلی برام جذاب بود.
ولی یه چیزی بود که هم اون موقع منو غمگین میکرد و هم الان. وقتی میبینم خونهای قدیمی تخریب میشه و برای همیشه از بین میره.
میدونم که چارهای نیست ولی دیدن بقایای خونهای که تا دیروز کلی برو و بیا توش بود، در داشت و پشت در کلی کفش کوچیک و بزرگ جفت شده بود، پنجره داشت و پشتش پرده نصب بود، کلی وسایل توش بود، یه عالمه آدم توش رفتن و اومدن و بینهایت لحظات تلخ و شیرین رو تجربه کردن، امید داشتن، ترس داشتن، عشقها و نفرتها، خندهها و گریهها… و امروز تبدیل شده به دیوارها و سقف فرو ریخته، آسون نیست. شبیه کالبدی که روح اون در حال رفتنه و میدونی که دیگه هیچ وقت قرار نیست دوباره ببینیش…
و خبر بزرگتر اینه:
این رفتنها و فراموش شدنها، فقط مربوط به خونهها نیست…
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
تا تصویرو دیدید یاد مشق نوشتن افتادید؟
ولی نه، قصه یه چیز دیگهس!
برای درک بهتر این خاطره، باید اول دستتون رو بگیرم ببرم به اواسط دهه شصت، و شرایط اون زمان رو یادآوری کنم. جایی که نه اینترنتی هست، نه این همه منابع اطلاعاتی آموزشی، نه شبکههای تلویزیونی متعدد و رنگارنگ. دو تا کانال تلویزیونی بود که کلا بهتره دربارهش صحبتی نکنم!
ولی معتقدم رادیو یکی از رسانههای قوی و فراگیر بود و درصد زیادی از مردم باهاش رابطه عمیق و مستمری داشتند.
یکی از برنامههای رادیو، برنامهای بود مناسب خانواده و بویژه خانمهای خانهدار. نمیدونم اسمش «خانه و خانواده» بود یا یه چیزی قدیمیتر از اون. به هر حال… این برنامه باعث شده بود مادر ما همیشه یه رادیوی روشن کنار دستش داشته باشه. برنامههای رادیویی و اطلاعاتی که میداد، شبیه پستهای شبکههای اجتماعی امروز بود با این تفاوت که مادرم برای ریپُست یا فوروارد کردن، مجبور بود از تلفن استفاده کنه!
این وسط برنامه آشپزی بود که یه خانمی...
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
این وسط برنامه آشپزی بود که یه خانمی (که عبارت «تفتش میدیم» رو به شکل جالبی ادا میکرد!) خیلی سریع و هُل هلکی مواد لازم رو میگفت و بعدشم دستور پخت و خلاص!
مادر من اوایل صدای این بنده خدا رو روی نوار ضبط میکرد. و گاهی برای این کار، هر نواری از هر جا که دستش میرسید میذاشت توی ضبط صوت و گاهی هم نوارهای مهمی رو نفله میکرد! ولی بعد از مدتی که تعدادش زیاد شد، دیگه دسترسی بهشون سخت شد.
این بود که مادر دستور دادند من در خلال پخش برنامه آشپزی از رادیو، براشون یاداشت کنم!
یکی دو روزی این کارو انجام دادم ولی خیییلی کار رو اعصابی بود! مخصوصا وقتی جا میموندم مستاصل میشدم که الان باید چکار کنم و بقیه رو هم از دست میدادم!
ولی از یه جایی، بجای نوشتن شروع کردم به نقاشی کردن!
کار خیلی سریع و جذاب شد. تا بخوام بیام و یه جمله، مثلا «تخم مرغها رو به آرد اضافه میکنیم و با قاشق هم میزنیم» رو بنویسم، نقاشیشو در چشم به هم زدنی میکشیدم و تازه وقت اضافه هم میآوردم!
ایده خیلی محشری بود. مخصوصا که مادر من سواد قرآنی داشت و دیدن تصاویر براش خیلی سادهتر از خوندن دست خط تند و به هم ریخته من بود.
خلاصه این طوری بود که اولین کتاب آشپزی مصور خونهی ما (و چه بسا خیلی جاهای دیگه!) خلق شد و قدم بزرگی در تولد و رشد دنیای مالتی مدیا برداشته شد!!
پن: از ما که گذشت ولی هیچ وقت دست نوشته، نقاشی یا دیگر آثارتون رو دور نریزید! ممکنه چند سال بعد دلتون بخواد ببینید!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
مامان گلم!
شما که میدونی، ایام آخر سال بهترین موقعس برای پاک کردن دلها از کدورت و ناراحتی.
مادر جان!
ببین چقدر تو رادیو و تلویزیون دارن میگن اصل خونه تکونی از دل آدم شروع میشه!
آدم باید خونه دلشو از هر چه آلایشه پاک کنه و اگر احتمالا کینهای به در و دیوار خاطرش چسبیده، تمیزش کنه.
مادر عزیزم!
ببین بهار مهربان چطور هر سال از راه میرسه و بدون هیچ دلخوری، زمستون سرد رو میبخشه و به همه شکوفه و گل هدیه میده
چه وقتی بهتر از الان برای بخشیدن خطای دیگران!؟
مادر جان درسته که من هم مثل خیلی از بچهها، خطاهایی داشتم ولی تو مادری و کیه که ندونه مادر دریای گذشت و مهربانیه!
مادر جونم… ببین اون قدیما… تو اون خونه قدیمیه که خودش سیستم «خود کثیف سازی» اتومات داشت و از همه جاش خاک میریخت، من چقدر برات جارو برقی میکردم! ببین چقدر پسر خوبی بودم!!
یادته...
ادامه در پست بعد...
@alimiriart
...ادامه پست قبل
یادته آقای تعمیرکار گفت موتورش خیس شده و سوخته؟
اصلا الان که فکرشو میکنم میبینم جاروی خوبی هم نبود! اون ناسیونال نارنجیه که بعدش خریدی خیلی بهتر بود!
اون جاروئه دیگه عمرشم کرده بود، اگرم اون روز نمیسوخت چند روز بعدش خودش خراب میشد!
بدون این که کسی بخواد باهاش آبهای توی لگن رو بکشه بالا… البته میگم شاید!
خلاصه مادرجان این چهارتا تیکه وسیله و این دو روز دنیا ارزششو نداره که آدم بخواد به خاطر یه جارو برقی، پسر کوچولوی کنجکاوشو سرزنش کنه!!
ببین فصل بهار داره میاااد…!
به نظرت اگه کسی با جارو برقی بهار آب میکشید بالا و خرابش میکرد، بهار مهربان دعواش میکرد و از سر لجش بهش عطر و شکوفه بهاری نمیداد؟!!
نتیجه اخلاقی: دم دمای عید وقت مناسبی برای تنبیه و خنک کردن دلها نیست… یه چند روز صبر کنید بذارید برا بعد از سیزده!!
دلهاتون بهاری و لبهاتون پر از لبخند و شادی🌸
پن: این ماجرا برای اولین بار نقل شده و بعد از چند دهه پرده از راز خراب شدن جارو برقی برداشته شد!
شما چه دسته گلایی به آب دادی که تا الان اعتراف نکردی؟! اون تلفنو که زدی به برق، اون نوشابه که گذاشتی فریزر و ترکید، اون سطل ماستی که ریختی کف ماشین و بخاطر بوی گندش مجبور شدن ماشینو اره کنن… بگو، بگو خودتو سبک کن!!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
#خاطره
هنوز که در روزهای عزیز خانهتکانی هستیم و بوی دل انگیز و مفرح سفید کننده و جوهر نمک و سایر شویندگان فضای خونهها رو عطرآگین کرده این خاطره رو هم بگم که اوج و بلکه عمق تمیزکاری رو بهتون نشون بدم!
فوتبال توی کوچه به تاریکی شب خورد و تعطیل شد.
خیس عرق بودم و از تشنگی رو به هلاکت!
بدو اومدم خونه و همونطور با عجله رفتم سمت آشپزخونه. خوشبختانه مامانم خونه نبود. بهتره بگم فقط خواهر کوچیکهم خونه بود.
انقدر تشنه بودم که متوجه هیچی نبودم. رفتم سر یخچال و بطری شیشهای که نصفه آب داشت رو برداشتم و رفتم جلوی ظرفشویی…
عادت همیشگی من این بود که بجای لیوان، یک ظرف دهن باز مثل کاسه یا پیاله برمیداشتم و از یه طرف میخوردم و از طرف دیگه همزمان آبش میکردم! اینجوری بین لیوان اول و دوم وقفه نمیفتاد (کار باحالیه، امتحانش کنید بد نیس!)
کاسه رو برداشتم، به طرف سینک ظرفشویی خم شدم و آب رو ریختم توی کاسهای که نزدیک لبهام بود. همه اینها با سرعت و در زمان خیلی کوتاهی انجام شد.
لحظه خوردن آب...
ادامه در پست بعد...
@alimiriart
...ادامه پست قبل
لحظه خوردن آب، بوی تند سفید کننده (معروف به وایتکس!) زد تو دماغم! فکر کردم چون سرمو نزدیک ظرفهای نشسته داخل ظرفشویی بردم این بو انقدر شدیده… و چون خیلی تشنه بودم اصلا محل ندادم!
میدونید دیگه… چیزی که خوردم وایتکس بود! یا حداقل مخلوط وایتکس و کمی آب!
از مزه جناب وایتکس و سوزندگیای که موقع تشریف بردن به پایین در مسیرشون ایجاد کرده بودند بگذریم… اونو میشد تحمل کرد. مساله چیز دیگه بود!!
این مایع لامصب به محض رسیدن به معده شروع کرد به آزاد کردن حجم زیادی از گاز به سمت بالا (به تاکیدم به سمت حرکت دقت بفرمایید!)
این حجم گازی که بالا میومد، عملا جلوی نفس کشیدنمو گرفته بود… ذرهای اگسیژن، حتی در حد چند مولکول به ریههام نمیرسید!
خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم… با ایما و اشاره و مختصر توان باقیمونده، موضوعو به خواهرم فهموندم. اونم زنگ زد به خونه دایی که همسایمون هم بودن…
تلاش من برای زنده موندن ادامه داشت و برای لحظهی بسیار کوتاه ولی به شدت حیاتی، مسیر ترافیک حرکت گاز از چالوس معده به تهران دهان سبکتر شد و تونستم آمبولانس حامل اکسیژن رو فرستادم توی ریه… و باز ترافیک!!
خیلی سخت بود. سیاه و کبود افتاده بودم و از ترس داشتم قالب تهی میکردم!
ناگهان گازی که از پایین به بالا میومد، مایع شد و با شدت، شبیه بچههای مدرسه بعد از خوردن زنگ پایان مدرسه در عصر پنجشنبه به بیرون جهید!!!
کمی سبکتر شدم… امید به زنده موندن گوشه چشمی بهم نشون داد!
در همین حین نیروی کمکی هم رسید و رفتیم بیمارستان.
توی بیمارستان هم مایعی بدتر از وایتکس ریختن تو حلقم و قصه زنگ آخر مدرسه تکرار شد!
بعدشم داروی دیگهای دادن بهم و گفتن بشین تا وضعیتت عادی بشه ببینیم چی میشه.
ولی من که حالم خوب شده بود، گفتم خوبم و راهمونو کشیدیم اومدیم خونه.
من هنوز هم نفهمیدم اون بطری محتوی سفید کننده رو کی گذاشته بوده توی یخچال… ولی اگه بفهمم، حتما توی خونه تکونی کمکش میکنم. و شستشو رو از معده و روده خودش شروع میکنم!!😄
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کلاس دوم دبستان بودم که یه روز یه پلاستیک بزرگ برداشتم و یه شیلنگ گاز فرو کردم داخلش و پر از گازش کردم.
درسته که اون زمان بادکنک هلیومی نداشتیم ولی عوضش پلاستیک زبالههامون جنسش عالی بود! از این مواد کهنههای امروزی نبود که تا نگاهش کنی سوراخ بشه!
پلاستیک مزبور که پر از گاز شد، برای رفتن و رسیدن به سقف بیقرار شده بود!
همیشه برام سوال بود که این اشتیاق برای بالا رفتن تا کجا ادامه داره. با خودم فکر میکردم این بالن دست ساز انقدر بالا میره تا برسه به خورشید!
با همین فکر، یه کاغذ و قلم برداشتم و این طور شروع به نوشتن کردم:
سلام
اسم من علی میری کلاس دوم از مشهد است!
و چیزهای دیگهای که درست یادم نیست.
در آخر هم تلفن خونه رو نوشتم و رفتم توی حیاط...
ادامه در پست بعد...
@alimiriart
... ادامه پست قبل
در آخر هم تلفن خونه رو نوشتم و رفتم توی حیاط و این پیک سبک بال رو رها کردم.
با عجله به سمت بالا رفت و همینطور کوچیک و کوچیکتر شد… تا جایی که دیگه از دید خارج شد.
چند روز گذشت.
یه روز بابام گفت علی یه دختره تلفن زد و گفت علی آقا؟؟
گفتم من باباشم، شما؟
گفته یه نامه افتاده تو خونهی ما و… ادامه توضیحات.
خلاصه بابام پر دختره رو باز کرده و خلاص…
انقدر دلم سوخت! دوست داشتم بدونم کی بوده و از کجا…
دلم میخواست بدونم بالن قشنگ من چقدر راه رفته و تا کجاها رفته که بتونه نامه منو به یه نفر دیگه برسونه…
راستشو بگم توقع اصلیم این بود که یه آدم فضاییای چیزی باهام تماس بگیره ولی یه آدم زمینی هم بد نبود…
ولی خب دیگه… هیچوقت نشد بفهمم اون آدم کی بود و چقدر با من فاصله داشت!
بعد از اون هم یه جورایی طرح صیانت از نامهنگاری بالُنی اجرا شد و تماس با موجودات دیگه برای همیشه فراموش شد!!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6