بعضی از خاطرات شیرین نیستن.
ولی خیلی موثر هستند. و ممکنه سایهشون رو بندازن روی تمام زندگی یک آدم.
حدود ۹ سالم بود.
پدربزرگ و پسرش (دایی بزرگم) من و خواهرمو برای یک سفر کوتاه دو سه روزه به مقصد روستای اجدادی، سوار پیکانشون کردند و از مشهد رفتیم سمت جنوب خراسان.
بعد از تربت حیدریه، نزدیکیای شادمهر، روی صندلی عقب لم داده بودم که با صدای ترمز خیلی شدید و حرکت عجیب ماشین پریدم و آخرین چیزی که دیدم تصویر عقب یک اتوبوس بود که با سرعت در حال بزرگ شدن بود...
شنیدن بدترین صدای عمرم، کنده شده صندلی عقب و برخوردش به پشت سرم و فرو رفتن در قسمت پای بین صندلی عقب و جلو اتفاقات بعدی بود که در کسری از ثانیه افتاد...
صدای جمعیت میومد که داشتن ما چهارنفر رو از لای آهنها بیرون میکشیدن.
ظاهر ماشین به این نمیخورد که کسی سالم از توش درومده باشه. همه چیزش در هم پیچیده شده بود و لکههای خون همه جا به چشم میخورد.
توی شوک بودم... نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته... ترسیده بودم و کسی هم نبود که بتونم بهش پناه ببرم.
سر و صورت بابابزرگ و داییم پر از خون بود.
نمیخوام جزییات دلخراش رو بگم ولی ...
ادامه در پست بعد...
@alimiriart
...ادامه پست قبل
نمیخوام جزییات دلخراش رو بگم ولی برای درک شدت تصادف، به همین اکتفا میکنم که سوییچ ماشین رو با جراحی از زانوی پدربزرگم درآوردن!
مردم یک وانت حمل هندونه رو متوقف کردن و هر جور بود ما رو سوارش کردن.
پدربزرگ و خواهرم جلو، من و داییم عقب روی هندونهها.
توی بیمارستان یک شهر غریب، دو تا بچه ۹ و ۱۰ ساله، توی یک اتاق کوچیک که با نور یک مهتابی به زحمت روشن بود، روی تختهای سفید نشسته بودیم و بیخبر از حال بابابزرگ و دایی، سنگینترین لحظات رو میگذروندیم.
کاش پدر و مادرمون اونجا بودن...
سالها از اون اتفاق و زنده موندن معجزهآسای سرنشینان اون پیکان میگذره...
ولی من هنوز نتونستم اثر منفی اون اتفاق رو از روحم پاک کنم. هنوز از رانندگی بدم میاد و هنوز توی جاده، پر از اضطراب میشم.
*از رانندگان اتوبوس درخواست میشود اگه مسافری کنار جاده دیدن و ازش رد شدن، برای سوار کردنش وسط جاده دنده عقب نرن!!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
#خاطرات_مدرسه
شمام موقع راه رفتن تو کوچه خیابون، مراقب بودید پاهاتون روی خط موزاییک و تَرَک آسفالت قرار نگیره یا فقط من این مریضی رو داشتم؟!
@alimiriart
گاهی که فرصتی پیش میاد و خونههای قدیمی رو میبینم، این تصور فانتزی توی فکرم نقش میبنده که انگار قدیمیها عاشقتر بودن!
انگار زندگی رو بهتر میفهمیدن.
فکر میکنی همه خشتها و کاشیها، همه آجرها، گچبریها، همه و همه تو رو هول میدادن وسط شور زندگی
و دست جمعی تو و تلاشهای هر روزهت رو تشویق میکردن.
وقتی اتاقهای تو درتو با پنجرههای بزرگ چوبی رو میبینی، احساس میکنی جون دارن… مهربونن!
با تو و زندگیت همسازن. انگار منتظرن تو اراده کنی تا اونها همراهیت کنن و به زندگیت طراوت بدن.
از خشت خشت خونهها بوی وفاداری حس میکنی.
و تصور میکنی… آدمهایی که وسط این آشیونهها زندگی کردن. تلخی و شیرینی دیدن، خندیدن، گریه کردن، امید داشتن، تلاش کردن، انتظار کشیدن… و عاشقی کردن.
توی اون زمان و وسط این خونهها بود که شاعرها، در ابیاتشون واژه عشق رو با وفا ترکیب میکردن؛
با من بگو از عشق و وفا…
و ما امروز میون آپارتمانهای شیک ولی سرد و بیروح، «عشق» رو با دنباله «حال» جمع میکنیم و محبت، حمایت و تعهد رو فدای «عشق و حال» میکنیم.
خونههای قدیمی رو ببینید و روح حیات درونش رو حس کنید…خونههای هر زمان شبیه آدمهاشن…
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
هر کدومشون یه صدایی و نوایی داشتن.
حتی صدای کاریهاشون هم فرق داشت.
از پیج خیابون که میگذشتن و وارد کوچه میشدن، صدای آشنا با همون عبارات همیشگی رو بلند میکردن و همه اهالی کوچه رو از اومدنشون با خبر میکردن.
آآآی… کاسه بشقاااااابیه… بدو باباااا…!
و دیگران هم به همین ترتیب… گاری پارچه فروش و طاقههای رنگارنگ پارچه (راستی پارچه ژُرژت چی بود انقدر اون زمان میشنیدیم!؟)،
گاری لباس فروش با لباسهایی که به سبک «کالکشن آف خوردههای» فروشگاههای امروزی، همینجوری درهم ریخته بود کف گاریش و خانومای خریدار تند تند زیر و رو میکردن که یه خوشگلترشو زودتر از بقیه پیدا کنن و بردارن،
گاری وسایل چوبی که انواع میز و چهارپایه رو روی گاریش داشت با یه عالم سازه چوبی دیگه، مثل روروئک چوبی که اون موقعها برای بچههای نوپا میگرفتن که راه رفتن یاد بگیرن، گاری ظرف و ظروف آشپزخونه و انواع پلاستیک جات، ملامین، روی (روحی!)، لعابی و غیره
تو محل ما حتی یه گاری میومد کلهپاچه و دل و قلوه خام میفروخت!
خلاصه که یهو وسطای روز با یه صدای بلند آشنا، کوچه حال و هواش عوض میشد و مردم به همین اتفاق ساده خوش بودن.
اون لحظهای که مامان خریداشو تو خونه میاورد رو یادتونه؟ یادتون هست برا یه تیکه پارچه یا مثلا یه دست کارد میوه خوری دسته پلاستیکی چه ذوقی میکردیم؟😍🤩
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
حدود سه یا نهایتا چهارسالم بود.
نصف شب رفتم توالتی که طبق روال همه خونههای قدیمی، گوشه حیاط بود.
در سکوت و تاریکی شب، همینطور خواب آلود داشتم برمیگشتم که ناگهان صدای وحشتناکی بلند شد.
صدای جیغی که انگار وزن داشت و از زمین و آسمون روی سرم فرو ریخت.
انگار یکی منو بگیره و پرتم کنه توی یک استخر که به جای آب، از ترس پر شده بود...
یادمه دستهامو روی گوشهام گذاشتم و فریاد زنان به سمت ساختمون خونه دویدم. شاید باورتون نشه ولی موجود سیاهی رو حس کردم که دنبالم میدوید و من با تمام وجودم سعی میکردم ازش فرار کنم.
بقیه ماجرا رو مطلقا به خاطر نمیارم. هیچی.
بعدا فهمیدم که همون زمانی که من توی حیاط بودم، مادرم خواب بدی میبینه و جیغ میزنه و پدرم که از صدای جیغ از خواب میپره قبل از این که کاملا هوشیار بشه مثل کسی که بدون زبون بخواد صحبت کنه، صداهای نامفهومی رو بلند بلند ادا میکنه و این، جیغ های مادر که هنوز تحت تاثیر کابوس بود رو تشدید میکنه!
(چه موقع خواب بد دیدنه آخه مادر من!)
من از اون به بعد تا مدتها ...
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
من از اون به بعد تا مدتها درگیر ترس بودم. اون موجود سیاه وحشتناک رو بارها میدیدم و با کسی هم درباره ش صحبت نمیکردم. بیشتر شبها قبل از خواب ترس سراغم میومد و خوابم نمیبرد. برا همین سعی میکردم زودتر از همه برم بخوابم که در تاریکی و تنهایی قرار نگیرم.
سالها بعد که کمی بزرگتر شدم و خواهر و برادر کوچیکتر داشتم و شبها پیش هم میخوابیدیم، همیشه حواسم بود که تا مطمئن نشدم خوابشون برده، بیدار بمونم و صورتمو رو به اونها بگیرم!
نمیدونم چرا تصورم این بود که اگه زودتر خوابم ببره یا بهشون پشت کنم، اون طفلیا ممکنه بترسن!
نتیجه اخلاقی: شبها آب، چای، هندونه و چیزای اینجوری به بچهها ندین، اگه میدین خودتون شام سبک بخورید، اگرم خوردید، خوابهای خوب ببینید! لااقل اون مستراح لامصب رو نذارید ته حیاط!!
پ.ن: خوب شد اون شب اول دستشویی رفتم بعدش اون اتفاق افتاد!!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یه روز صبح متوجه میشی صداهای جدیدی از توی کوچه میاد! سرک میکشی و میبینی اووّه! یه ماشین گنده و عجیب و غریب زرد رنگ با یه کامیون اومدن توی کوچه و هر هر هر دارن صدا میدن و دود میکنن. چندتا آدم غریبه هم جلو خونه همسایه ایستادن، دو نفرشون که کت شلواریان کنارتر ایستادن و حرف میزنن. یکیشون سوییچ ماشینش تو دستشه و همینطور که حرف میزنه تکونش میده. اون یکی هم داره یه چیزیو توضیح میده و برای این کار هی دستاشو بالاپایین میکنه.
این طرفتر یه آقای سبیلو وایستاده و داره با صدای بلند کارگرا رو صدا میکنه. آخه تاج کامیون به کابل گیر کرده و باید با یه تیکه چوب سیم رو بگیرن بالا که کامیون بتونه بیاد جلو.
خلاصه که کوچه حسابی شلوغه
چند لحظه بعد چند نفر از همسایهها هم میان بیرون
قبل از این که بحث کارشناسی همه شروع بشه، متوجه بچه محلها میشم که اونام اومدن و با ذوق دارن ماجرا رو تماشا میکنن.
در دورهای که...
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
در دورهای که شبانه روزش مثل الان ۲۴ ساعت بود ولی امکانات و وسایل تفریحیش یک بیست و چهارم الانم نبود، گذروندن این زمان و سرگرم بودن نیاز مبرمی به خلاقیت و البته اقبال بلند داشت!
و یکی از چیزهایی که مدت نسبتا طولانی اسباب سرگرمی ما رو فراهم و تضمین میکرد، بنایی بود!
مخصوصا موقعی که کامیون یا نیسان مصالح میاورد و قسمت بارشون یهو میرفت بالا و به پایین شیب میشد و یه عالمه آجر یا شن با صدای بلند ولو میشد کنار کوچه. یا موقعی که گاری اسبی میومد و نخالهها رو با بیل میریختن پشت گاری و میبردن. دیدن اسب یا گاهی حتی نوازش کردنش خیلی برام جذاب بود.
ولی یه چیزی بود که هم اون موقع منو غمگین میکرد و هم الان. وقتی میبینم خونهای قدیمی تخریب میشه و برای همیشه از بین میره.
میدونم که چارهای نیست ولی دیدن بقایای خونهای که تا دیروز کلی برو و بیا توش بود، در داشت و پشت در کلی کفش کوچیک و بزرگ جفت شده بود، پنجره داشت و پشتش پرده نصب بود، کلی وسایل توش بود، یه عالمه آدم توش رفتن و اومدن و بینهایت لحظات تلخ و شیرین رو تجربه کردن، امید داشتن، ترس داشتن، عشقها و نفرتها، خندهها و گریهها… و امروز تبدیل شده به دیوارها و سقف فرو ریخته، آسون نیست. شبیه کالبدی که روح اون در حال رفتنه و میدونی که دیگه هیچ وقت قرار نیست دوباره ببینیش…
و خبر بزرگتر اینه:
این رفتنها و فراموش شدنها، فقط مربوط به خونهها نیست…
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
تا تصویرو دیدید یاد مشق نوشتن افتادید؟
ولی نه، قصه یه چیز دیگهس!
برای درک بهتر این خاطره، باید اول دستتون رو بگیرم ببرم به اواسط دهه شصت، و شرایط اون زمان رو یادآوری کنم. جایی که نه اینترنتی هست، نه این همه منابع اطلاعاتی آموزشی، نه شبکههای تلویزیونی متعدد و رنگارنگ. دو تا کانال تلویزیونی بود که کلا بهتره دربارهش صحبتی نکنم!
ولی معتقدم رادیو یکی از رسانههای قوی و فراگیر بود و درصد زیادی از مردم باهاش رابطه عمیق و مستمری داشتند.
یکی از برنامههای رادیو، برنامهای بود مناسب خانواده و بویژه خانمهای خانهدار. نمیدونم اسمش «خانه و خانواده» بود یا یه چیزی قدیمیتر از اون. به هر حال… این برنامه باعث شده بود مادر ما همیشه یه رادیوی روشن کنار دستش داشته باشه. برنامههای رادیویی و اطلاعاتی که میداد، شبیه پستهای شبکههای اجتماعی امروز بود با این تفاوت که مادرم برای ریپُست یا فوروارد کردن، مجبور بود از تلفن استفاده کنه!
این وسط برنامه آشپزی بود که یه خانمی...
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
این وسط برنامه آشپزی بود که یه خانمی (که عبارت «تفتش میدیم» رو به شکل جالبی ادا میکرد!) خیلی سریع و هُل هلکی مواد لازم رو میگفت و بعدشم دستور پخت و خلاص!
مادر من اوایل صدای این بنده خدا رو روی نوار ضبط میکرد. و گاهی برای این کار، هر نواری از هر جا که دستش میرسید میذاشت توی ضبط صوت و گاهی هم نوارهای مهمی رو نفله میکرد! ولی بعد از مدتی که تعدادش زیاد شد، دیگه دسترسی بهشون سخت شد.
این بود که مادر دستور دادند من در خلال پخش برنامه آشپزی از رادیو، براشون یاداشت کنم!
یکی دو روزی این کارو انجام دادم ولی خیییلی کار رو اعصابی بود! مخصوصا وقتی جا میموندم مستاصل میشدم که الان باید چکار کنم و بقیه رو هم از دست میدادم!
ولی از یه جایی، بجای نوشتن شروع کردم به نقاشی کردن!
کار خیلی سریع و جذاب شد. تا بخوام بیام و یه جمله، مثلا «تخم مرغها رو به آرد اضافه میکنیم و با قاشق هم میزنیم» رو بنویسم، نقاشیشو در چشم به هم زدنی میکشیدم و تازه وقت اضافه هم میآوردم!
ایده خیلی محشری بود. مخصوصا که مادر من سواد قرآنی داشت و دیدن تصاویر براش خیلی سادهتر از خوندن دست خط تند و به هم ریخته من بود.
خلاصه این طوری بود که اولین کتاب آشپزی مصور خونهی ما (و چه بسا خیلی جاهای دیگه!) خلق شد و قدم بزرگی در تولد و رشد دنیای مالتی مدیا برداشته شد!!
پن: از ما که گذشت ولی هیچ وقت دست نوشته، نقاشی یا دیگر آثارتون رو دور نریزید! ممکنه چند سال بعد دلتون بخواد ببینید!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
مامان گلم!
شما که میدونی، ایام آخر سال بهترین موقعس برای پاک کردن دلها از کدورت و ناراحتی.
مادر جان!
ببین چقدر تو رادیو و تلویزیون دارن میگن اصل خونه تکونی از دل آدم شروع میشه!
آدم باید خونه دلشو از هر چه آلایشه پاک کنه و اگر احتمالا کینهای به در و دیوار خاطرش چسبیده، تمیزش کنه.
مادر عزیزم!
ببین بهار مهربان چطور هر سال از راه میرسه و بدون هیچ دلخوری، زمستون سرد رو میبخشه و به همه شکوفه و گل هدیه میده
چه وقتی بهتر از الان برای بخشیدن خطای دیگران!؟
مادر جان درسته که من هم مثل خیلی از بچهها، خطاهایی داشتم ولی تو مادری و کیه که ندونه مادر دریای گذشت و مهربانیه!
مادر جونم… ببین اون قدیما… تو اون خونه قدیمیه که خودش سیستم «خود کثیف سازی» اتومات داشت و از همه جاش خاک میریخت، من چقدر برات جارو برقی میکردم! ببین چقدر پسر خوبی بودم!!
یادته...
ادامه در پست بعد...
@alimiriart
...ادامه پست قبل
یادته آقای تعمیرکار گفت موتورش خیس شده و سوخته؟
اصلا الان که فکرشو میکنم میبینم جاروی خوبی هم نبود! اون ناسیونال نارنجیه که بعدش خریدی خیلی بهتر بود!
اون جاروئه دیگه عمرشم کرده بود، اگرم اون روز نمیسوخت چند روز بعدش خودش خراب میشد!
بدون این که کسی بخواد باهاش آبهای توی لگن رو بکشه بالا… البته میگم شاید!
خلاصه مادرجان این چهارتا تیکه وسیله و این دو روز دنیا ارزششو نداره که آدم بخواد به خاطر یه جارو برقی، پسر کوچولوی کنجکاوشو سرزنش کنه!!
ببین فصل بهار داره میاااد…!
به نظرت اگه کسی با جارو برقی بهار آب میکشید بالا و خرابش میکرد، بهار مهربان دعواش میکرد و از سر لجش بهش عطر و شکوفه بهاری نمیداد؟!!
نتیجه اخلاقی: دم دمای عید وقت مناسبی برای تنبیه و خنک کردن دلها نیست… یه چند روز صبر کنید بذارید برا بعد از سیزده!!
دلهاتون بهاری و لبهاتون پر از لبخند و شادی🌸
پن: این ماجرا برای اولین بار نقل شده و بعد از چند دهه پرده از راز خراب شدن جارو برقی برداشته شد!
شما چه دسته گلایی به آب دادی که تا الان اعتراف نکردی؟! اون تلفنو که زدی به برق، اون نوشابه که گذاشتی فریزر و ترکید، اون سطل ماستی که ریختی کف ماشین و بخاطر بوی گندش مجبور شدن ماشینو اره کنن… بگو، بگو خودتو سبک کن!!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
#خاطره
هنوز که در روزهای عزیز خانهتکانی هستیم و بوی دل انگیز و مفرح سفید کننده و جوهر نمک و سایر شویندگان فضای خونهها رو عطرآگین کرده این خاطره رو هم بگم که اوج و بلکه عمق تمیزکاری رو بهتون نشون بدم!
فوتبال توی کوچه به تاریکی شب خورد و تعطیل شد.
خیس عرق بودم و از تشنگی رو به هلاکت!
بدو اومدم خونه و همونطور با عجله رفتم سمت آشپزخونه. خوشبختانه مامانم خونه نبود. بهتره بگم فقط خواهر کوچیکهم خونه بود.
انقدر تشنه بودم که متوجه هیچی نبودم. رفتم سر یخچال و بطری شیشهای که نصفه آب داشت رو برداشتم و رفتم جلوی ظرفشویی…
عادت همیشگی من این بود که بجای لیوان، یک ظرف دهن باز مثل کاسه یا پیاله برمیداشتم و از یه طرف میخوردم و از طرف دیگه همزمان آبش میکردم! اینجوری بین لیوان اول و دوم وقفه نمیفتاد (کار باحالیه، امتحانش کنید بد نیس!)
کاسه رو برداشتم، به طرف سینک ظرفشویی خم شدم و آب رو ریختم توی کاسهای که نزدیک لبهام بود. همه اینها با سرعت و در زمان خیلی کوتاهی انجام شد.
لحظه خوردن آب...
ادامه در پست بعد...
@alimiriart
...ادامه پست قبل
لحظه خوردن آب، بوی تند سفید کننده (معروف به وایتکس!) زد تو دماغم! فکر کردم چون سرمو نزدیک ظرفهای نشسته داخل ظرفشویی بردم این بو انقدر شدیده… و چون خیلی تشنه بودم اصلا محل ندادم!
میدونید دیگه… چیزی که خوردم وایتکس بود! یا حداقل مخلوط وایتکس و کمی آب!
از مزه جناب وایتکس و سوزندگیای که موقع تشریف بردن به پایین در مسیرشون ایجاد کرده بودند بگذریم… اونو میشد تحمل کرد. مساله چیز دیگه بود!!
این مایع لامصب به محض رسیدن به معده شروع کرد به آزاد کردن حجم زیادی از گاز به سمت بالا (به تاکیدم به سمت حرکت دقت بفرمایید!)
این حجم گازی که بالا میومد، عملا جلوی نفس کشیدنمو گرفته بود… ذرهای اگسیژن، حتی در حد چند مولکول به ریههام نمیرسید!
خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم… با ایما و اشاره و مختصر توان باقیمونده، موضوعو به خواهرم فهموندم. اونم زنگ زد به خونه دایی که همسایمون هم بودن…
تلاش من برای زنده موندن ادامه داشت و برای لحظهی بسیار کوتاه ولی به شدت حیاتی، مسیر ترافیک حرکت گاز از چالوس معده به تهران دهان سبکتر شد و تونستم آمبولانس حامل اکسیژن رو فرستادم توی ریه… و باز ترافیک!!
خیلی سخت بود. سیاه و کبود افتاده بودم و از ترس داشتم قالب تهی میکردم!
ناگهان گازی که از پایین به بالا میومد، مایع شد و با شدت، شبیه بچههای مدرسه بعد از خوردن زنگ پایان مدرسه در عصر پنجشنبه به بیرون جهید!!!
کمی سبکتر شدم… امید به زنده موندن گوشه چشمی بهم نشون داد!
در همین حین نیروی کمکی هم رسید و رفتیم بیمارستان.
توی بیمارستان هم مایعی بدتر از وایتکس ریختن تو حلقم و قصه زنگ آخر مدرسه تکرار شد!
بعدشم داروی دیگهای دادن بهم و گفتن بشین تا وضعیتت عادی بشه ببینیم چی میشه.
ولی من که حالم خوب شده بود، گفتم خوبم و راهمونو کشیدیم اومدیم خونه.
من هنوز هم نفهمیدم اون بطری محتوی سفید کننده رو کی گذاشته بوده توی یخچال… ولی اگه بفهمم، حتما توی خونه تکونی کمکش میکنم. و شستشو رو از معده و روده خودش شروع میکنم!!😄
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کلاس دوم دبستان بودم که یه روز یه پلاستیک بزرگ برداشتم و یه شیلنگ گاز فرو کردم داخلش و پر از گازش کردم.
درسته که اون زمان بادکنک هلیومی نداشتیم ولی عوضش پلاستیک زبالههامون جنسش عالی بود! از این مواد کهنههای امروزی نبود که تا نگاهش کنی سوراخ بشه!
پلاستیک مزبور که پر از گاز شد، برای رفتن و رسیدن به سقف بیقرار شده بود!
همیشه برام سوال بود که این اشتیاق برای بالا رفتن تا کجا ادامه داره. با خودم فکر میکردم این بالن دست ساز انقدر بالا میره تا برسه به خورشید!
با همین فکر، یه کاغذ و قلم برداشتم و این طور شروع به نوشتن کردم:
سلام
اسم من علی میری کلاس دوم از مشهد است!
و چیزهای دیگهای که درست یادم نیست.
در آخر هم تلفن خونه رو نوشتم و رفتم توی حیاط...
ادامه در پست بعد...
@alimiriart
... ادامه پست قبل
در آخر هم تلفن خونه رو نوشتم و رفتم توی حیاط و این پیک سبک بال رو رها کردم.
با عجله به سمت بالا رفت و همینطور کوچیک و کوچیکتر شد… تا جایی که دیگه از دید خارج شد.
چند روز گذشت.
یه روز بابام گفت علی یه دختره تلفن زد و گفت علی آقا؟؟
گفتم من باباشم، شما؟
گفته یه نامه افتاده تو خونهی ما و… ادامه توضیحات.
خلاصه بابام پر دختره رو باز کرده و خلاص…
انقدر دلم سوخت! دوست داشتم بدونم کی بوده و از کجا…
دلم میخواست بدونم بالن قشنگ من چقدر راه رفته و تا کجاها رفته که بتونه نامه منو به یه نفر دیگه برسونه…
راستشو بگم توقع اصلیم این بود که یه آدم فضاییای چیزی باهام تماس بگیره ولی یه آدم زمینی هم بد نبود…
ولی خب دیگه… هیچوقت نشد بفهمم اون آدم کی بود و چقدر با من فاصله داشت!
بعد از اون هم یه جورایی طرح صیانت از نامهنگاری بالُنی اجرا شد و تماس با موجودات دیگه برای همیشه فراموش شد!!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای حرمت ملجأ درماندگان
با صدای محمد علی کریمخانی
آهنگساز: آریا عظیمینژاد
@alimiriart
آخر تابستونه و موقع یاد کردن از یه کار دیگه که قدیما توی خونهها مرسوم بود و اغلب گروهی هم انجام میشد.
من همین قدرشو یادمه که صندوقهای گوجه گوشه حیاط بودن و اول صبح چند تا از خانمهای فامیل یا همسایه اومدن خونه ما. بعضیاشونم با خودشون یه سری وسایل مثل سبد و صافی و سطل و… آورده بودن.
بساط رو توی حیاط پهن کردن و بسم الله کارشون بود که مامانم به بهانهی شیطونی و تو دست و پا بودن، منو راهی کرد حجره پدر! البته مامان مضطربی که من میشناسم با اون ترسهای همیشگی از آسیب دیدن بچههاش، مطمئنم منو از سر خودش باز کرد که ظهر توی دیگش رُبعلی نپخته باشه!!
خب دوغ آبعلی داریم… چرا ربشو نداشته باشیم؟
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
امروز خاطره ندارم
میخوام براتون یه کم تاریخ بگم
دو سال بعد از جنگ بدر،حدود سال چهارم هجری،زنی به نام «ساره» که به خوانندگی اشتغال داشت،از مکه به مدینه پیش پیغمبر اومد
پیامبر ازش پرسیدن مسلمون شدهای؟
گفت نه!
پرسیدن اومدی مسلمون بشی؟
گفت نه!
پیامبر سوال کردن پس چرا به اینجا اومدی؟
ساره گفت:شما همیشه حامی و پشتیبان ما بودید.حالا دیگه من پناه و پشتیبانی ندارم.اومدم بهم کمک کنید.نه لباسی دارم،نه مرکبی و نه پولی که زندگیمو بگذرونم
پیامبر گفتن:تو مکه که بودی آوازه خوان جوانان مکه بودی...چطور شده که محتاج شدی؟
ساره گفت:بعد از جنگ بدر،کسی برای آوازه خوانی سراغ من نمیاد.همه فراموشم کردن و زندگیم به سختی افتاده
پیامبر دستور دادند به اون زن کمک کنند بهش پول و لباس و مرکب داده و به سمت مکه راهی کردند
چیزایی که من از این ماجرا میفهمم
یکی اینه که این زن مشرک آوازهخوان،زمانی که پیامبر خدا در مکه بودند،از حمایت و پشتیبانی ایشون بهرهمند بوده
دوم این که شرایط طوری بوده که یه زن خواننده بت پرست،راحت میومده پیش رییس حاکمیت مسلمین و بدون این که مجبور باشه دروغ بگه یا تظاهر کنه،خیلی راحت گفته مسلمون نیستم و نمیخوام هم مسلمون بشم!فقط اومدم کمکم کنید!
و هیچ احساس ترسی هم نداشته
سوم این که پیامبر کمترین فشار یا جهت گیری نکردند که این زن توبه کنه،یا اسلام بیاره.مثلا نگفتن اگه مسلمون بشی بهت کمک میکنم.بدون هیچ قید و شرطی اونو پذیرفتن و کمکش کردند
منبع روایت:کتاب الحیاة جلد نهم ص 232 چاپ اول به نقل از مجمع البیان
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
اگر به بستر نیمه شبم بیایی، مرا خواهی دید که در تاریکی اتاق کوچکم آرمیدهام و با چشمانی بسته، لبخندی بر لب دارم.
خواهی دید که یاد و خاطره خوابیدن روی رخت خوابهای سرد، پهن شده روی بهارخواب یا پشت بام تب دار از آفتاب تابستان را بغل کردهام و از نرمی و لطافتش غرق لذتم.
خستگی جانم را به هیاهوی کودکانه و خندههای ریز و مخفیانه پیش از خواب میبخشم و به همه چیزهایی فکر میکنم که روزی بود…
کودکی… رهایی… و دست گرم بیبی…
رفتن همهشان را میبینم و وداع میکنم.
چشمانم پشت سرشان پیاله آبی بر زمین گونهام میریزد و مشایعتشان میکند…
بروید به امان خدا…
خدا نگهدارتان
فرض کن بهت بگن میتونی یه چیز یا یه نفر رو از گذشته بیاری، چیکار میکنی؟
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
ما پسرا که سر کلاس فوقش مدادی خودکاری چیزی میذاشتیم رو نیمکت جلویی یا بغلی که وقتی طرف میشینه یهو از اعماق وجودش شاد بشه!
ولی شنیدم (و متاسفانه ندیدم!) که دخترا بعضاً حتی موهای نفر جلویی رو میبافتن!
راسته یا شایعهس؟!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یکی دیگه ازون کارایی که شاید خیلیاتون انجام میدادین
زنبیلو میکشیدم به کلّهم ! و تصور میکردم فضانوردی، شوالیهای یا خلاصه یه آدم خیلی شاخی هستم. مخصوصا که حول محور دستههاش میچرخید و مثل کلاه خود میشد بدی بالا یا بیاری روی صورت! خیلی باحال بود.
و با همین شاید ساعتها سرگرم بودم!
فقط با یه زنبیل!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چندتا پشتی نفله کردین؟!
پشتی های خونه ما که شده بود مثل سامسونگ سری زی فولد!!
هم کیسه بوکس بود، هم حریف تمرینی، هم اسب، هم سرسره، هم سنگر، هم ماشین، هم جزیره، هم قایق، هم پل و دیوار و سقف، و حتی گاهی الاکلنگ! هر چیز دیگه ای هم بود دووم نمیاورد...
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
شما کدومشو انجام میدادین؟
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6