eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
44 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان گلم! شما که می‌دونی، ایام آخر سال بهترین موقع‌س برای پاک کردن دلها از کدورت و ناراحتی. مادر جان! ببین چقدر تو رادیو و تلویزیون دارن میگن اصل خونه تکونی از دل آدم شروع میشه! آدم باید خونه دلشو از هر چه آلایشه پاک کنه و اگر احتمالا کینه‌ای به در و دیوار خاطرش چسبیده، تمیزش کنه. مادر عزیزم! ببین بهار مهربان چطور هر سال از راه میرسه و بدون هیچ دلخوری، زمستون سرد رو میبخشه و به همه شکوفه و گل هدیه میده چه وقتی بهتر از الان برای بخشیدن خطای دیگران!؟ مادر جان درسته که من هم مثل خیلی از بچه‌ها، خطاهایی داشتم ولی تو مادری و کیه که ندونه مادر دریای گذشت و مهربانیه! مادر جونم… ببین اون قدیما… تو اون خونه قدیمیه که خودش سیستم «خود کثیف سازی» اتومات داشت و از همه جاش خاک می‌ریخت، من چقدر برات جارو برقی می‌کردم! ببین چقدر پسر خوبی بودم!! یادته... ادامه در پست بعد... @alimiriart
...ادامه پست قبل یادته آقای تعمیرکار گفت موتورش خیس شده و سوخته؟ اصلا الان که فکرشو میکنم میبینم جاروی خوبی هم نبود! اون ناسیونال نارنجیه که بعدش خریدی خیلی بهتر بود! اون جاروئه دیگه عمرشم کرده بود، اگرم اون روز نمی‌سوخت چند روز بعدش خودش خراب میشد! بدون این که کسی بخواد باهاش آب‌های توی لگن رو بکشه بالا… البته میگم شاید! خلاصه مادرجان این چهارتا تیکه وسیله و این دو روز دنیا ارزششو نداره که آدم بخواد به خاطر یه جارو برقی، پسر کوچولوی کنجکاوشو سرزنش کنه!! ببین فصل بهار داره میاااد…! به نظرت اگه کسی با جارو برقی بهار آب میکشید بالا و خرابش می‌کرد، بهار مهربان دعواش میکرد و از سر لجش بهش عطر و شکوفه بهاری نمیداد؟!! نتیجه اخلاقی: دم دمای عید وقت مناسبی برای تنبیه و خنک کردن دلها نیست… یه چند روز صبر کنید بذارید برا بعد از سیزده!! دلهاتون بهاری و لب‌هاتون پر از لبخند و شادی🌸 پ‌ن: این ماجرا برای اولین بار نقل شده و بعد از چند دهه پرده از راز خراب شدن جارو برقی برداشته شد! شما چه دسته گلایی به آب دادی که تا الان اعتراف نکردی؟! اون تلفنو که زدی به برق، اون نوشابه که گذاشتی فریزر و ترکید، اون سطل ماستی که ریختی کف ماشین و بخاطر بوی گندش مجبور شدن ماشینو اره کنن… بگو، بگو خودتو سبک کن!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
هنوز که در روزهای عزیز خانه‌تکانی هستیم و بوی دل انگیز و مفرح سفید کننده و جوهر نمک و سایر شویندگان فضای خونه‌ها رو عطرآگین کرده این خاطره رو هم بگم که اوج و بلکه عمق تمیزکاری رو بهتون نشون بدم! فوتبال توی کوچه به تاریکی شب خورد و تعطیل شد. خیس عرق بودم و از تشنگی رو به هلاکت! بدو‌ اومدم خونه و همونطور با عجله رفتم سمت آشپزخونه. خوشبختانه مامانم خونه نبود. بهتره بگم فقط خواهر کوچیکه‌م خونه بود. انقدر تشنه بودم که متوجه هیچی نبودم. رفتم سر یخچال و بطری شیشه‌ای که نصفه آب داشت رو برداشتم و رفتم جلوی ظرفشویی… عادت همیشگی من این بود که بجای لیوان، یک ظرف دهن باز مثل کاسه یا پیاله برمیداشتم و از یه طرف میخوردم و از طرف دیگه همزمان آبش میکردم! اینجوری بین لیوان اول و دوم وقفه نمیفتاد (کار باحالیه، امتحانش کنید بد نیس!) کاسه رو برداشتم، به طرف سینک ظرفشویی خم شدم و آب رو ریختم توی کاسه‌ای که نزدیک لبهام بود. همه اینها با سرعت و در زمان خیلی کوتاهی انجام شد. لحظه خوردن آب... ادامه در پست بعد... @alimiriart
...ادامه پست قبل لحظه خوردن آب، بوی تند سفید کننده (معروف به وایتکس!) زد تو دماغم! فکر کردم چون سرمو نزدیک ظرفهای نشسته داخل ظرفشویی بردم این بو انقدر شدیده… و چون خیلی تشنه بودم اصلا محل ندادم! میدونید دیگه… چیزی که خوردم وایتکس بود! یا حداقل مخلوط وایتکس و کمی آب! از مزه جناب وایتکس و سوزندگی‌ای که موقع تشریف بردن به پایین در مسیرشون ایجاد کرده بودند بگذریم… اونو میشد تحمل کرد. مساله چیز دیگه بود!! این مایع لامصب به محض رسیدن به معده شروع کرد به آزاد کردن حجم زیادی از گاز به سمت بالا (به تاکیدم به سمت حرکت دقت بفرمایید!) این حجم گازی که بالا میومد، عملا جلوی نفس کشیدنمو گرفته بود… ذره‌ای اگسیژن، حتی در حد چند مولکول به ریه‌هام نمی‌رسید! خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم… با ایما و اشاره و مختصر توان باقیمونده، موضوعو به خواهرم فهموندم. اونم زنگ زد به خونه دایی که همسایمون هم بودن… تلاش من برای زنده موندن ادامه داشت و برای لحظه‌ی بسیار کوتاه ولی به شدت حیاتی، مسیر ترافیک حرکت گاز از چالوس معده به تهران دهان سبک‌تر شد و تونستم آمبولانس حامل اکسیژن رو فرستادم توی ریه… و باز ترافیک!! خیلی سخت بود. سیاه و کبود افتاده بودم و از ترس داشتم قالب تهی میکردم! ناگهان گازی که از پایین به بالا میومد، مایع شد و با شدت، شبیه بچه‌های مدرسه بعد از خوردن زنگ پایان مدرسه در عصر پنجشنبه به بیرون جهید!!! کمی سبکتر شدم… امید به زنده موندن گوشه چشمی بهم نشون داد! در همین حین نیروی کمکی هم رسید و رفتیم بیمارستان. توی بیمارستان هم مایعی بدتر از وایتکس ریختن تو حلقم و قصه زنگ آخر مدرسه تکرار شد! بعدشم داروی دیگه‌ای دادن بهم و گفتن بشین تا وضعیتت عادی بشه ببینیم چی میشه. ولی من که حالم خوب شده بود، گفتم خوبم و راهمونو کشیدیم اومدیم خونه. من هنوز هم نفهمیدم اون بطری محتوی سفید کننده رو کی گذاشته بوده توی یخچال… ولی اگه بفهمم، حتما توی خونه تکونی کمکش میکنم. و شستشو رو از معده و روده خودش شروع میکنم!!😄 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کلاس دوم دبستان بودم که یه روز یه پلاستیک بزرگ برداشتم و یه شیلنگ گاز فرو کردم داخلش و پر از گازش کردم. درسته که اون زمان بادکنک هلیومی نداشتیم ولی عوضش پلاستیک زباله‌هامون جنسش عالی بود! از این مواد کهنه‌های امروزی نبود که تا نگاهش کنی سوراخ بشه! پلاستیک مزبور که پر از گاز شد، برای رفتن و رسیدن به سقف بیقرار شده بود! همیشه برام سوال بود که این اشتیاق برای بالا رفتن تا کجا ادامه داره. با خودم فکر میکردم این بالن دست ساز انقدر بالا میره تا برسه به خورشید! با همین فکر، یه کاغذ و قلم برداشتم و این طور شروع به نوشتن کردم: سلام اسم من علی میری کلاس دوم از مشهد است! و چیزهای دیگه‌ای که درست یادم نیست. در آخر هم تلفن خونه رو نوشتم و رفتم توی حیاط... ادامه در پست بعد... @alimiriart
... ادامه پست قبل در آخر هم تلفن خونه رو نوشتم و رفتم توی حیاط و این پیک سبک بال رو رها کردم. با عجله به سمت بالا رفت و همینطور کوچیک و کوچیکتر شد… تا جایی که دیگه از دید خارج شد. چند روز گذشت. یه روز بابام گفت علی یه دختره تلفن زد و گفت علی آقا؟؟ گفتم من باباشم، شما؟ گفته یه نامه افتاده تو خونه‌ی ما و… ادامه توضیحات. خلاصه بابام پر دختره رو باز کرده و خلاص… انقدر دلم سوخت! دوست داشتم بدونم کی بوده و از کجا… دلم میخواست بدونم بالن قشنگ من چقدر راه رفته و‌ تا کجاها رفته که بتونه نامه منو به یه نفر دیگه برسونه… راستشو بگم توقع اصلیم این بود که یه آدم فضایی‌ای چیزی باهام تماس بگیره ولی یه آدم زمینی هم بد نبود… ولی خب دیگه… هیچوقت نشد بفهمم اون آدم کی بود و چقدر با من فاصله داشت! بعد از اون هم یه جورایی طرح صیانت از نامه‌نگاری بالُنی اجرا شد و تماس با موجودات دیگه برای همیشه فراموش شد!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
18.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای حرمت ملجأ درماندگان با صدای محمد علی کریمخانی آهنگساز: آریا عظیمی‌نژاد @alimiriart
آخر تابستونه و موقع یاد کردن از یه کار دیگه که قدیما توی خونه‌ها مرسوم بود و اغلب گروهی هم انجام می‌شد. من همین قدرشو یادمه که صندوقهای گوجه گوشه حیاط بودن و اول صبح چند تا از خانمهای فامیل یا همسایه اومدن خونه ما. بعضیاشونم با خودشون یه سری وسایل مثل سبد و صافی و سطل و… آورده بودن. بساط رو توی حیاط پهن کردن و بسم الله کارشون بود که مامانم به بهانه‌ی شیطونی و تو دست و پا بودن، منو راهی کرد حجره پدر! البته مامان مضطربی که من میشناسم با اون ترس‌های همیشگی از آسیب دیدن بچه‌هاش، مطمئنم منو از سر خودش باز کرد که ظهر توی دیگش رُبعلی نپخته باشه!! خب دوغ آبعلی داریم… چرا ربشو نداشته باشیم؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
امروز خاطره ندارم می‌خوام براتون یه کم تاریخ بگم دو سال بعد از جنگ بدر،حدود سال چهارم هجری،زنی به نام «ساره» که به خوانندگی اشتغال داشت،از مکه به مدینه پیش پیغمبر اومد پیامبر ازش پرسیدن مسلمون شده‌ای؟ گفت نه! پرسیدن اومدی مسلمون بشی؟ گفت نه! پیامبر سوال کردن پس چرا به اینجا اومدی؟ ساره گفت:شما همیشه حامی و پشتیبان ما بودید.حالا دیگه من پناه و پشتیبانی ندارم.اومدم بهم کمک کنید.نه لباسی دارم،نه مرکبی و نه پولی که زندگیمو بگذرونم پیامبر گفتن:تو مکه که بودی آوازه خوان جوانان مکه بودی...چطور شده که محتاج شدی؟ ساره گفت:بعد از جنگ بدر،کسی برای آوازه خوانی سراغ من نمیاد.همه فراموشم کردن و زندگیم به سختی افتاده پیامبر دستور دادند به اون زن کمک کنند بهش پول و لباس و مرکب داده و به سمت مکه راهی کردند چیزایی که من از این ماجرا میفهمم یکی اینه که این زن مشرک آوازه‌خوان،زمانی که پیامبر خدا در مکه بودند،از حمایت و پشتیبانی ایشون بهره‌مند بوده دوم این که شرایط طوری بوده که یه زن خواننده بت پرست،راحت میومده پیش رییس حاکمیت مسلمین و بدون این که مجبور باشه دروغ بگه یا تظاهر کنه،خیلی راحت گفته مسلمون نیستم و نمیخوام هم مسلمون بشم!فقط اومدم کمکم کنید! و هیچ احساس ترسی هم نداشته سوم این که پیامبر کمترین فشار یا جهت گیری نکردند که این زن توبه کنه،یا اسلام بیاره.مثلا نگفتن اگه مسلمون بشی بهت کمک میکنم.بدون هیچ قید و شرطی اونو پذیرفتن و کمکش کردند منبع روایت:کتاب الحیاة جلد نهم ص 232 چاپ اول به نقل از مجمع البیان @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
 اگر به بستر نیمه شبم بیایی، مرا خواهی دید که در تاریکی اتاق کوچکم آرمیده‌ام و با چشمانی بسته، لبخندی بر لب دارم. خواهی دید که یاد و خاطره خوابیدن روی رخت خواب‌های سرد، پهن شده روی بهارخواب یا پشت بام تب دار از آفتاب تابستان را بغل کرده‌ام و از نرمی و لطافتش غرق لذتم. خستگی جانم را به هیاهوی کودکانه و خنده‌های ریز و مخفیانه پیش از خواب می‌بخشم و به همه چیزهایی فکر می‌کنم که روزی بود… کودکی… رهایی… و دست گرم بی‌بی… رفتن همه‌شان را میبینم و وداع می‌کنم. چشمانم پشت سرشان پیاله آبی بر زمین گونه‌ام می‌ریزد و مشایعتشان می‌کند… بروید به امان خدا… خدا نگهدارتان ‌‌‌ فرض کن بهت بگن میتونی یه چیز یا یه نفر رو از گذشته بیاری، چیکار میکنی؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
ما پسرا که سر کلاس فوقش مدادی خودکاری چیزی میذاشتیم رو نیمکت جلویی یا بغلی که وقتی طرف میشینه یهو از اعماق وجودش شاد بشه! ولی شنیدم (و متاسفانه ندیدم!) که دخترا بعضاً حتی موهای نفر جلویی رو می‌بافتن! راسته یا شایعه‌س؟! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یکی دیگه ازون کارایی که شاید خیلیاتون انجام میدادین زنبیلو میکشیدم به کلّه‌م ! و تصور میکردم فضانوردی، شوالیه‌ای یا خلاصه یه آدم خیلی شاخی هستم. مخصوصا که حول محور دسته‌هاش میچرخید و مثل کلاه خود میشد بدی بالا یا بیاری روی صورت! خیلی باحال بود. و با همین شاید ساعتها سرگرم بودم! فقط با یه زنبیل! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چندتا پشتی نفله کردین؟! پشتی های خونه ما که شده بود مثل سامسونگ سری زی فولد!! هم کیسه بوکس بود، هم حریف تمرینی، هم اسب، هم سرسره، هم سنگر، هم ماشین، هم جزیره، هم قایق، هم پل و دیوار و سقف، و حتی گاهی الاکلنگ! هر چیز دیگه ای هم بود دووم نمیاورد... @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
شما کدومشو انجام میدادین؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یه زمانی کل تصورم از بزرگ شدن این بود که دستم به لامپ آویزون از سقف می‌رسه! چند سالتون بود وقتی اولین بار دستتون بهش رسید؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چند روز پیش با چند تا از دوستان قدیم و جدید به اتفاق خانواده‌ها جمع شدیم دور هم و اولش مثل همه مهمونیهای دیگه به مهمون بازی گذشت و همه چی عادی بود تا این که یکی از دوستان اون کنار خیلی آروم داشت با دختر کوچولوش بازی میکرد. یه توپ کوچولو رو قل داد اونورتر که کوچولو تاتی تاتی کنه و توپ رو بیاره. نمیدونم چه اتفاقی افتاد که یهو من و یکی دیگه از دوستان حاضر به هم نگاه کردیم و هر دو بدون هماهنگی و هیچ مقدمه ای هجوم بردیم سمت توپ که زودتر برداریمش!! اتفاقات بعدی مثل حجم زیادی از آب پشت سد منتظر بودن که این سد با شیرجه من یو فرو بریزه!!! یهو همه ریختن وسط و بدون توجه به موقعیت و شرایط و هر چیز دیگه شروع به بازی کردن. توپ که یه دونه بیشتر نبود و فقط چند ثانیه به عنوان وسیله بازی بهش اهمیت داده شد ولی خیلی زود جاشو داد به متکاها و کوسن‌های خونه!! باور کردنی نبود که همه این اتفاقات فقط در عرض چند ثانیه شروع شد! ادامه در پست بعد... @alimiriart
... ادامه پست قبل باور کردنی نبود که همه این اتفاقات فقط در عرض چند ثانیه شروع شد! جاتون خااااالی... انقدر بالش و متکا به هم زدیم و خوردیم که بعد از چند دقیقه همه درازکش افتاده بودیم و نفس نفس میزدیم! کودکان پر شر و شور درون به همین راحتی افسار چندتا آدم گنده رو گرفتن دستشون و یه حال اساسی کردن... به یاد روزهای شاد خیلی قدیم که جز بازی کار دیگه ای نداشتیم. فقط هیچ کدوممون اون انرژی و نفس بچگی رو نداشتیم! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
شما کدومشو انجام میدادین؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6