eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
44 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز خاطره ندارم می‌خوام براتون یه کم تاریخ بگم دو سال بعد از جنگ بدر،حدود سال چهارم هجری،زنی به نام «ساره» که به خوانندگی اشتغال داشت،از مکه به مدینه پیش پیغمبر اومد پیامبر ازش پرسیدن مسلمون شده‌ای؟ گفت نه! پرسیدن اومدی مسلمون بشی؟ گفت نه! پیامبر سوال کردن پس چرا به اینجا اومدی؟ ساره گفت:شما همیشه حامی و پشتیبان ما بودید.حالا دیگه من پناه و پشتیبانی ندارم.اومدم بهم کمک کنید.نه لباسی دارم،نه مرکبی و نه پولی که زندگیمو بگذرونم پیامبر گفتن:تو مکه که بودی آوازه خوان جوانان مکه بودی...چطور شده که محتاج شدی؟ ساره گفت:بعد از جنگ بدر،کسی برای آوازه خوانی سراغ من نمیاد.همه فراموشم کردن و زندگیم به سختی افتاده پیامبر دستور دادند به اون زن کمک کنند بهش پول و لباس و مرکب داده و به سمت مکه راهی کردند چیزایی که من از این ماجرا میفهمم یکی اینه که این زن مشرک آوازه‌خوان،زمانی که پیامبر خدا در مکه بودند،از حمایت و پشتیبانی ایشون بهره‌مند بوده دوم این که شرایط طوری بوده که یه زن خواننده بت پرست،راحت میومده پیش رییس حاکمیت مسلمین و بدون این که مجبور باشه دروغ بگه یا تظاهر کنه،خیلی راحت گفته مسلمون نیستم و نمیخوام هم مسلمون بشم!فقط اومدم کمکم کنید! و هیچ احساس ترسی هم نداشته سوم این که پیامبر کمترین فشار یا جهت گیری نکردند که این زن توبه کنه،یا اسلام بیاره.مثلا نگفتن اگه مسلمون بشی بهت کمک میکنم.بدون هیچ قید و شرطی اونو پذیرفتن و کمکش کردند منبع روایت:کتاب الحیاة جلد نهم ص 232 چاپ اول به نقل از مجمع البیان @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
 اگر به بستر نیمه شبم بیایی، مرا خواهی دید که در تاریکی اتاق کوچکم آرمیده‌ام و با چشمانی بسته، لبخندی بر لب دارم. خواهی دید که یاد و خاطره خوابیدن روی رخت خواب‌های سرد، پهن شده روی بهارخواب یا پشت بام تب دار از آفتاب تابستان را بغل کرده‌ام و از نرمی و لطافتش غرق لذتم. خستگی جانم را به هیاهوی کودکانه و خنده‌های ریز و مخفیانه پیش از خواب می‌بخشم و به همه چیزهایی فکر می‌کنم که روزی بود… کودکی… رهایی… و دست گرم بی‌بی… رفتن همه‌شان را میبینم و وداع می‌کنم. چشمانم پشت سرشان پیاله آبی بر زمین گونه‌ام می‌ریزد و مشایعتشان می‌کند… بروید به امان خدا… خدا نگهدارتان ‌‌‌ فرض کن بهت بگن میتونی یه چیز یا یه نفر رو از گذشته بیاری، چیکار میکنی؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
ما پسرا که سر کلاس فوقش مدادی خودکاری چیزی میذاشتیم رو نیمکت جلویی یا بغلی که وقتی طرف میشینه یهو از اعماق وجودش شاد بشه! ولی شنیدم (و متاسفانه ندیدم!) که دخترا بعضاً حتی موهای نفر جلویی رو می‌بافتن! راسته یا شایعه‌س؟! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یکی دیگه ازون کارایی که شاید خیلیاتون انجام میدادین زنبیلو میکشیدم به کلّه‌م ! و تصور میکردم فضانوردی، شوالیه‌ای یا خلاصه یه آدم خیلی شاخی هستم. مخصوصا که حول محور دسته‌هاش میچرخید و مثل کلاه خود میشد بدی بالا یا بیاری روی صورت! خیلی باحال بود. و با همین شاید ساعتها سرگرم بودم! فقط با یه زنبیل! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چندتا پشتی نفله کردین؟! پشتی های خونه ما که شده بود مثل سامسونگ سری زی فولد!! هم کیسه بوکس بود، هم حریف تمرینی، هم اسب، هم سرسره، هم سنگر، هم ماشین، هم جزیره، هم قایق، هم پل و دیوار و سقف، و حتی گاهی الاکلنگ! هر چیز دیگه ای هم بود دووم نمیاورد... @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
شما کدومشو انجام میدادین؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یه زمانی کل تصورم از بزرگ شدن این بود که دستم به لامپ آویزون از سقف می‌رسه! چند سالتون بود وقتی اولین بار دستتون بهش رسید؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چند روز پیش با چند تا از دوستان قدیم و جدید به اتفاق خانواده‌ها جمع شدیم دور هم و اولش مثل همه مهمونیهای دیگه به مهمون بازی گذشت و همه چی عادی بود تا این که یکی از دوستان اون کنار خیلی آروم داشت با دختر کوچولوش بازی میکرد. یه توپ کوچولو رو قل داد اونورتر که کوچولو تاتی تاتی کنه و توپ رو بیاره. نمیدونم چه اتفاقی افتاد که یهو من و یکی دیگه از دوستان حاضر به هم نگاه کردیم و هر دو بدون هماهنگی و هیچ مقدمه ای هجوم بردیم سمت توپ که زودتر برداریمش!! اتفاقات بعدی مثل حجم زیادی از آب پشت سد منتظر بودن که این سد با شیرجه من یو فرو بریزه!!! یهو همه ریختن وسط و بدون توجه به موقعیت و شرایط و هر چیز دیگه شروع به بازی کردن. توپ که یه دونه بیشتر نبود و فقط چند ثانیه به عنوان وسیله بازی بهش اهمیت داده شد ولی خیلی زود جاشو داد به متکاها و کوسن‌های خونه!! باور کردنی نبود که همه این اتفاقات فقط در عرض چند ثانیه شروع شد! ادامه در پست بعد... @alimiriart
... ادامه پست قبل باور کردنی نبود که همه این اتفاقات فقط در عرض چند ثانیه شروع شد! جاتون خااااالی... انقدر بالش و متکا به هم زدیم و خوردیم که بعد از چند دقیقه همه درازکش افتاده بودیم و نفس نفس میزدیم! کودکان پر شر و شور درون به همین راحتی افسار چندتا آدم گنده رو گرفتن دستشون و یه حال اساسی کردن... به یاد روزهای شاد خیلی قدیم که جز بازی کار دیگه ای نداشتیم. فقط هیچ کدوممون اون انرژی و نفس بچگی رو نداشتیم! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
شما کدومشو انجام میدادین؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بدو بیا که برات یه فرغون آوردم، پشته پشته خاطره بارش کردم ببینی و به یاد هیجان وقتایی که نوبتی سوارش می‌شدی و از ته دل میخندیدی، لذت ببری… فرغون من هم مثل همه فرغونایی که فرصت سوار شدنشون پیدا می‌کردیم، هم لاستیکش باد نداره، هم محور چرخش لق میزنه و هر جا دلش می‌خواد میره! دیگه خودت مراقب باش نیفتی همه خاطراتت روی زمین ولو بشه!! از فرغون سواریهاتون بگید… @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
جوونا ممکنه ندونن ولی در گذشته‌های نه چندان دور، بخش‌های مهمی از امور زندگی زیر کرسی انجام می‌شده!!😅😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خیلی سال پیش، اون موقعی که خیلی از تپه‌های کشور هنوز پاکیزه بود و مشکلات خلاصه میشد در جنگ با صدام و هر از گاهی قطعی برق و آب، یه روز صبح آب خونه ما قطع شد! منم درگیر بازی و شاید اختراع و اکتشاف کودکانه بودم و اومدم تو خونه رفع تشنگی کنم که یهو دیدم ای بابا… آبم قطعه! خب من از بچگی اینجوری نبودم که زود شرایطو بپذیرم. یه کم اینور و اونور کردم و یادم اومد توی سماور آب هست. بدون این که به کسی بگم و اندوخته آبم رو با کسی شریک بشم رفتم سراغش، شیرشو باز کردم، آب خوردم و دوباره رفتم سراغ بازی. این کارو چند بار تکرار کردم تا این که آب سماور رو به تموم شدن گذاشت. چاره کار خم کردن سماور بود. این کارو کردم و لیوانمو پر کردم. دیگه نزدیکیای ظهر شده بود که دوباره خسته و تشنه اومدم سراغ سماور و با سرعت، عملیاتی که چند بار تکرار و مهارت کسب کرده بودم رو اجرا کردم. که یه وقت دیدم دستم چسبید به کله سماور و پوست دستم جییغ کشید!! فریادی زدم و پریدم عقب و همین موقع مادرم با سبد استکانهای تمیز وارد اتاق شد و ... ادامه در پست بعد... @alimiriart
... ادامه پست قبل فریادی زدم و پریدم عقب و همین موقع مادرم با سبد استکانهای تمیز وارد اتاق شد و همون برخوردهای تیپیکال مادر ایرانی که همه میدونید و گفتن نمیخواد. خدا بیامرز مادربزرگم هم سریع یه سیب زمینی (یا شاید خیار، درست یادم نیست) رنده کرد و پهن کرد کف دستم که یه خنکی باحالی داشت. چند روزی همونطور بودم و خوب شد. ولی بعد از اون تا مدتی حتی از شیر آب هم میخواستم آب بخورم اول چک میکردم داغ نباشه. نتیجه اخلاقی: ۱- وقتی آب هست و هنوز قطع نشده، سماور رو پر کنید. لازم میشه. (یه نفر اهمیت نداد مجبور شد از ذخیره آب فلاش‌تانک استفاده کنه!) ۲- هر وقت آب قطع شد، سیب زمینی و خیار تو خونه داشته باشین! ۳- اگه سماور رو روشن کردین، اون قوری لامصب رو حتی اگه شده خالی بذارین رو سماور که آدم دستشو نگیره به اون بالاش! ۴- در معابر عمومی سماور داغ قرار ندهید! ۵- اگه توی اون کمد خنکی که بهش میگن یخچال یه بطری آب بذارید دیگه بچه‌های مردم برا یه چیکه آب دست و بالشونو نمیسوزونن! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
ملاک من برای انتخاب لباس و خیلی چیزای دیگه، راحت بودنشه. لباس هر چقدرم شیک باشه، اگه راحت نباشه دوسش ندارم. یادمه حتی خواستگاری دختر همساده هم که رفتم، با این که یکی از مهمترین روزها و اتفاقات زندگیم بود، یه شلوار کتون سرمه‌ای پوشیدم و یه پیراهن دو جیب آبی رنگ و رو رفته (ولی راحت!) هم انداختم رو شلوارم و رفتم برای گشودن دروازه سرنوشت! من حتی شب عروسیم هم برای لباس مقاومت کردم ولی گفتن نمیشه، باید داماد کت و شلوار تنش باشه!! یکی از ارکان راحتی من، دوست عزیز جناب دمپایی هستن! دوست داشتنی و باحال. یکرنگ و یک رو، خاکی و بی افاده، بدون شیله پیله، توی دلش هر چی باشه معلومه! انقدر صاف و ساده و چشم پاکه که حتی خلوت‌ترین و خصوصی‌ترین جاها هم همراهیت میکنه و تو اصلا یه ذره هم نگران نیستی! من حتی یه بار با دمپایی صورتی مامانم رفتم مدرسه! که تجربه جالبی نبود! بماند!! این همراه داشتن دمپایی همه جا (حتی الان توی سفر، رانندگی، قطار، هواپیما، و غیره!) یه مشکلی هم داشت و داره. این که کسایی که به فکرشون نمیرسیده دمپایی بپوشن یا اگرم رسیده انجامش ندادن، دائما پاشونو میکنن تو دمپایی ... ادامه در پست بعد... @alimiriart
...ادامه پست قبل این که کسایی که به فکرشون نمیرسیده دمپایی بپوشن یا اگرم رسیده انجامش ندادن، دائما پاشونو میکنن تو دمپایی آدم و هر موقع، لازمش داری میبینی نیست! این قصه از همون بچگی هم بود. مخصوصا که من از تیره بزرگ‌پایان بودم و سایز دمپاییام برا همه اوکی بود! اولش هی تذکر دادم و خط و نشون و… ولی فایده نداشت. ولی یه روز که با یه جمع کثیری از فامیل و آشنا رفته بودیم پیک نیک، من یه قفل کوچولو (ازینایی که به ساک و‌ چمدون میزدن) برداشتم و دمپاییامو قفل کردم! همه نشسته بودیم و هر کی تو‌حال خودش بود که یهو گروووپ!! بابابزرگ بیچاره‌م نقش بر زمین شد! بقیه ملت مونده بودن بخندن یا به رسم بزرگترای اون زمان بزرگی کنن و بیان سراغ من! از اونجا به بعد دمپاییای عزیزم همیشه در امنیت کنارم بودن و هیچ کس پای تطاول به سمتشون دراز نکرد! نتیجه اخلاقی: ۱- آدم اگه پیشونیش بلند باشه، با یه تیپ فشل و داغون هم میتونه بره خواستگاری و جواب بله بگیره! ۲- اگه فرزندتون دمپاییاشو قفل کرد و یه نفر خورد زمین، بلافاصله دنبالش نکنین! بذارید سر فرصت قفل دمپاییاشو باز کنه که بتونه فرار کنه! ۳- اگر قفل همراتون ندارید، لنگه‌های دمپایی رو با فاصله از هم دربیارید! اون کسی که به دلیل گسستگی عضلات برخی از اندامش، کفشای خودشو نمی‌پوشه، احتمال این که بخواد بره دورتر و لنگ دمپایی رو پیدا کنه هم کمه! ۴- دیده شده بعضیا برای یه توک پا رفتن بیرون، پاشنه کفش یه نفر دیگه رو خوابوندن! اینجا دیگه حق شلیک مستقیم دارید! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
لذت بردن از تجسم خاطرات گذشته روز به روز برام سخت‌تر میشه. غبار حسرت و غم ناشی از این واقعیت که اون روزها، اون حس‌ها و اون آدمها دیگه هرگز تکرار نخواهند شد، مثل یک رنگ خاکستری سرد، به رنگهای درخشان تصاویر ذهنیم هجوم میاره. شاید هم دارم حس کودکیم رو از دست می‌دم😔 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بچه که بودم، یکی از بزرگترین دغدغه‌هام این بود که در آینده خونه‌م نزدیک نونوایی باشه! همه بچه‌گیم یا توی مسیر خونه به نونوایی و برعکس بودم یا توی صف نونوایی. تقریبا همه رویاها و خیالبافیام حول محور نون میگذشت... مثلا بچه‌ای که باباش نونواست و همیشه نون میاره خونه، یا سفره‌ای که هر وقت بازش کنی وسطش نون داغ باشه و هیچوقت تموم نشه!! چه دورانی بود... چه خوب که تموم شد!!😂😅 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6