13.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*بخشی از اعمال شب و روز عرفه*
توسط حجت الاسلام آهنین جان
https://www.instagram.com/tv/CDPp_AAFssZ/?igshid=aewizc0ktnjx
هدایت شده از هیئت فدائیان رهبر چاهورز
🌺به مناسبت ۲۲ تیرماه روز دستور قتل عام رضاخان
⭕️دستور اجرای کشف حجاب و مبارزه با عزاداری امام حسین (ع) در منطقه چاه ورز
💫خاطره دوران رضا خان پهلوی
💢خاطره گو: حاج صفی الله راستگو
♨️نویسنده(با کمی تلخیص و تلطیف): علیرضا آهنین جان
⭕️حــــــــاج صفـــــــی الله⭕️
اقوام همه جمع بودند ، توی اتاق کنار بخاری ، مراسم جشن بود ، کم کم بحث ها از پچ پچ های احوالپرسی دو نفره و سه نفره به مسائل روز کشور و بدنبال آن، موضوع اقتصاد کشیده شد.
بعضی از جوانها از دزدیها و پول نفت و غارت بیت المال می نالیدند و برخی بزرگترها به دفاع تمام عیار از نظام می پرداختند. تا جایی که به خیانت ها و کم کاریهای برخی کارکنان هم که می رسیدند توجیه می کردند.
بحث بالا گرفت،مثل گرمای بخاری صحبت ها هم گرم شده بود. افراد برای ثابت کردن خود صداهایشان هم از حد معمول بالاتر می بردند. اونهایی که بلندتر حرف می زدند، در کنار خودشان هم افرادی داشتند که مثل نفت های بخاری با به به و چه چه ها ، تحسین نثارشان می کردند و اعتماد به نفس شان بیشتر می شد و برای نظر دادن در بحث بعدی خودشان را آماده می کردند.
عاقبت جوانهایی که زمان جنگ هم درک نکرده بودند از اوضاع گل و بلبل دوران طاغوت و پهلوی میگفتند و آن دوران را با دوران حال مقایسه می کردند.
حاج صفی دیگر سکوتش را شکست، پرسید شما مگر آن دوران را دیده اید؟ گفت: نه ولی مردم که دیده اند زیاد از خوشی هایش می گویند.
حاج صفی ورقی را از دفتر خاطرات ذهنش بیرون کشید و با آهی همراه با درد و تاسف شروع کرد به بازگو کردن ماجرا:
روز عاشورا بود ... تازه همه جا بحث لخت کردن زنان و مردان توسط رضاخان و عُمّالش به گوش می رسید. روحانی خوش صدا و قهاری که در سخنوری مثل او تا به امروز ندیده ام، از بیرم آمده بود برای اقامه عزاداری و روضه خوانی. درّه کنار مسجد جامع فعلی، حسینیه ما بود، وسط دره و در سمت قبله، صندلی یا منبر او گذاشته بودند.ملا عبدالغفور شروع کرد به موعظه کردن و سخنرانی، حاج صفی الله مطالب شب تاسوعا و روز عاشورای ملا عبدالغفور را هنوز در ذهن داشت و بازگو می کرد.
برخی مردم که در نخلستانها زندگی می کردند و هنوز نتوانسته بودند خود را به عزاداری برسانند یا در راه بودند به چشم خود دو سواره نظام رژیم پهلوی را دیده و از آنها فرار کرده بودند.
آقای مَلِک هم در نخلستان با همان لباسهای شال و قبای محلی که لباس مردم جنوب بود گرفتار هجوم سربازان مسلح رژیم طاغوت شده بود، از ترس میلرزید، نانجیب ها پشت قبای ملک را بریده بودند، آخر به دستور رضاشاه علاوه بر کشف حجاب زنان و دختران، بایستی مردان هم قباهایشان بریده شود و پیراهن شلوار بپوشند.
تقریبا آفتاب داشت تیغ تیزش را بر چهره عزاداران روز عاشورای امام حسین(ع) می کشید و عرق بر چهره ها می نشست. ولی صدا از کسی بلند نمی شد و همه گوش و جان را به حرفهای ملاعبدالغفور بیرمی داده بودند.
مردها جلوی منبر ملا عبدالغفور نشسته بودند و زنها با اندک فاصله ای پشت سر مردان نشسته بودند ولی آنقدر صدای عبدالغفور بدون میکروفن غَرّا و بلند بود که همه متوجه می شدند. صحبت از آخرین لحظات عاشورا و هجوم دشمنان امام حسین به خیمه های زنان و یاران به میان آمد.
ناگهان صدای جیغ و هیاهو از میان زنان بلند شد... صدا غیر از صدای گریه برای روضه بود، صدای جیغ بود و ناله همراه با وحشت و ترس.
پشت سر نگاه کردیم، جمعیت خواهران حیران و سرگردان به اطراف می دویدند، عده ای در این گردو غبارها بدنبال فرزندانشان تا که زیر چکمه های رضاخانی له نشوند.
آری سربازان رضاشاه به میان مردم حمله آوردند، جمعیت مردان و زنان را پراکنده کردند. اما ملا عبدالغفور همچنان بدون ترس و وحشت روی منبر از امام حسین می گفت. ناگهان نامردان به منبر عبدالغفور رسیدند. حالت دلهره تمام مردم را فرا گرفته است. احترام به عالم برای مردم بقدری والا و عظیم است که ساعتها پای موعظه عبدالغفور از هر کوی و برزن جمع می شوند و ذکر فضائیل امام علی علیه السلام و فرزندانش را می شنوند. اما الان نگاه ها به منبر عبدالغفور است، همه نگران او هستند. دو سرباز بی شرف رضاشاه دور منبر با اسب می چرخند.
نانجیب ها عبدالغفور را از بالا به پایین انداختند و به جرم برگزاری مراسم حسین بن علی و ذکر فضائل اهلبیت زیر چکمه هایشان ضربه کوب کردند.
خون از سر و دماغ عبدالغفور جاریست. مجلس حسین بن علی را بر هم زدند، گویی محشر شده است، یا لشکر عمر سعد و خولی و شمر با همان شلاق ها و تازیانه ها و گرزهای آتشین دوباره بعد از هزار و اندی سال زنده شده اند. خدا لعنت کند باعثان و بانیان آن حکومت که روز بسیار وحشتناکی بود.
آن دو سرباز نانجیب به شیخ عامر هم هجوم بردند ولی آنجا با مسلح بودن شخصی به نام محمدرضا روبرو شدند و محمدرضا یکی از آنها را به درک واصل کرد و دیگری هم ترسید و فرار کرد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_شنیدنی
🌷اصلاح ذات البین🌷
خاطره ای از شهید حجت الاسلام شیخ حسین رفیعی (ره)
راوی:حجت الاسلام آهنین جان
در یادواره شیخ شهید در رمضان سال ۱۳۹۰
هدایت شده از هیئت فدائیان رهبر چاهورز
42.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#منبر_مجازی
#منبر_کوتاه
ذکر فضائل امام حسن مجتبی و تشکر از رزمایش همدلی
حاج آقا آهنین جان
https://www.instagram.com/tv/B__M32_lThI/?igshid=qq4emg0basqp
هدایت شده از هیئت فدائیان رهبر چاهورز
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#منبر_مجازی
#منبر_کوتاه
تبریک میلاد امام حسن مجتبی (ع) و ذکر فضیلتی از آن امام همام
حاج آقا آهنین جان
https://www.instagram.com/tv/B_8in_SlMTu/?igshid=1su63yiuinpid
هدایت شده از هیئت فدائیان رهبر چاهورز
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞️ *منبر مجازی* روز هفتم ماه مبارک رمضان - حاج آقا آهنین جان 🎥
📢ما را در اینستاگرام دنبال کنید
http://Instagram.com/alirezaahaninjan
هدایت شده از هیئت فدائیان رهبر چاهورز
#خاطرات_تبلیغی
#قصه_واقعی_قدیمی
#داستان_امروزی
" *بوی کباب برادر مَش سکینه* "
مَش سکینه سرش را تکان داد و آه سردی کشید، بعد برگی از خاطراتی را که گوشه دل سوخته اش بایگانی کرده،بیرون کشید و اینطور بازگو کرد.
ایام جوانی ما بود، در کنار برادرم زندگی میکردم، برادرم جوان بود و برومند، او استاد کار بنّایی بود و ماهر...
همان روزها عروسی پسر کدخدا بود... خدا از کدخدا نگذرد...
- کم کم بغض گلوی مش سکینه را داشت فشار میداد...- کدخدا به همه دستور داده بود که باید به کوه بروند و هیزم بیاورند.
آدمهای کدخدا اول صبح که برادرم داشت آماده میشد تا به سر کار برود ، درب خانه ما را زدند و پیغام کدخدا را رساندند.
برادرم گفت: امروز قول کار به یکی در روستای دیگری داده ام و وسایل را آماده کرده، سر کار میروم و فردا میروم برای پسر کدخدا هیزم می آورم.
مردم همه به کوه رفته بودند و دم غروب گروه گروه از کوه بر میگشتند و کوله های بزرگ هیزم را بار الاغ کرده بودند و شعر میخواندند و دست میزدند...
غروب برادرم خسته و کوفته از سر کار برگشت، لباسش خاک و گلی بود ، چای برایش آوردم تا بخورد ، هنوز استراحت نکرده بود که درب خانه ما را زدند... در زدنشان عادی نبود... نمیدانم چرا ولی به دلم شور افتاد... کتری روی بخاری نفتی علاءالدین قدیمی مش سکینه قل قل میجوشید، ما میهمان ماه محرم خانه او بودیم که برای تبلیغ به روستایی در اطراف بوانات فارس رفته بودیم. خانه دودی مش سکینه را که دیدم ازش پرسیدم: مشهدی سکینه ، شوهرتان کجاست؟ به رحمت خدا رفته؟ که مشهدی سکینه برامون این قصه را تعریف کرد.
مشهدی سکینه با دستگیره اش آب جوش کتری را در فلاسک چای ریخت و اشکش را از گوشه چشمانش پاک کرد و ادامه داد:
برادرم که هنوز خستگی در نکرده بود، در را باز کرد، مردان کدخدا جلوی در بودند و برادرم را به زور با خودشان بردند. قلبم به شدت می تپید، عرق کرده بودم...
سریع خودم را آماده کردم تا دنبال آنها بروم، حتما کدخدا قصد دارد برادرم را فلک کند... من دختری جوان هستم... شاید بخاطر مظلومیت و یتمی من به برادرم رحم کند.. او تازه از کار برگشته و هنوز خسته است..
چادرم را برداشتم، روستا تاریکِ تاریک بود، هیچ کسی انگار در کوچه های اطراف نیست، همه خبرها دور و بر کدخداست.
وقتی به خانه کدخدا رسیدم دیدم خیلی شلوغ است، برادرم را با طناب پیچیده اند، گفتم شاید هنوز کتک زدن کدخدا شروع نشده، دنبال کسی می گشتم که وساطت کند
ولی نمیدانم چرا هیچکسی هیچ کاری برای ما نمی کند؟
پریشان بودم و ترس سرتا پای وجودم را گرفته بود، پاهایم می لرزید.
دو سه نفر برادرم را بلند کردند، کدخدا و اطرافیانش روی سکوی سیمانی نشسته اند و برادرم را به گوشه ی حیات بردند، تنور خانه کدخدا داشت شعله میکشید، احتمالا میخواستند نان برای عروسی پسر کدخدا آماده کنند، ولی برادر مرا چرا به سمت تنور می برند؟
نفسم بند آمده بود، رنگ به رو نداشتم، حالا دستانم هم میلرزید، ناخداگاه چشمانم را بستم، صدای جیغ برادرم بلند شد، تا چشم باز کردم برادرم میان شعله های تنور داشت در آتش میسوخت و جیغ میکشید، دست و پایش هم بسته بودند که نتواند فرار کند...
جیغی کشیدم و تمام توانم را جمع کردم و به سمت تنور خانه کدخدا دویدم، نرسیده به تنور زمین خوردم و دیگر نفهمیدم چه شد...
وقتی بهوش آمدم که بوی گوشت بریان شده تمام روستا را گرفته بود... آن شب همه مهمان بوی کباب برادر من بودند... از همان شب دیگر هیچگاه دل و دماغ کباب خوردن ندارم...
چند وقت بعد خواستگار خوبی پیدا کردم که خیلی خاطرم را میخواست...
قرار بود از آن روستای لعنتی و از چنگ کدخدا فرار کنیم... کدخدا پیغام فرستاد به مَش سکینه بگویید دوست ندارم تو شوهر کنی...
و همین پیغام، خواستگاران دیگرم را هم ترساند و پا پس کشیدند ...
تا شاه لعنتی بود همین کدخداها بر ما حکومت می کردند که آقای خمینی آمد و ما را از چنگال شاه و کدخدا نجات داد...
امام که آمد ما نفس راحت کشیدیم... خدا رحمت کند امام خمینی(ره) را...
محرم ۸۸ بود که من میهمان آن مردم دوست داشتنی بودم و دلم از حرفهای مَش سکینه به تنگ آمده بود و خیلی غصه اش خوردم... ولی باورم نمیشد که آیا واقعا هستند آدمهایی که انسانی را برای قدرت خودشان زنده زنده کباب کنند؟
چند روز بعد، *عاشورای ۸۸* بود، مردم در حال عزاداری بودند که عده ای آشوبگر با شعار "نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران" و " *رضاشاه،روحت شاد* " یک *جوان بسیجی را لخت کردند و وسط خیابان به آتش کشیدند و زنده زنده کباب کردند* تا به همه ثابت کنند *اینها اگر برگردند هنوز تشنه بوی کباب برادران مش سکینه های وطنم هستند* ...
#علیرضا_آهنین_جان
#خاطرات_تبلیغ
هدایت شده از هیئت فدائیان رهبر چاهورز
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای روز دوم رمضان ۱۳۹۹ همراه با چند نکته💓 منبرمجازی💓
از حجت الاسلام شیخ علیرضا آهنین جان