اجرتون با سیدالشهداء علیهالسلام ❤️
یه توضیح مختصری در مورد هیات بدم. ما یه جلسه هفتگی داریم که جمعهشبها دور هم جمع میشیم. اکثراً نوجوون و جوون...
واسه خانما هم برنامه جدا داریم، با حال و هوای خودشون حرفهایی که متناسب با سلیقه و نیازشونه و با دغدغههای اونا سازگارتره.
از حدود ۷ سال پیش، هر چهارشنبه میریم خونهی یکی از خانوادههای شهدا. یه رسم قشنگ و باصفاست که اسمشو گذاشتیم چهارشنبههای شهدایی.
یه نکته دیگهم اینکه، واسه بچههای پایه ششم تا دوازدهم، برنامههای جداگونه داریم؛ هر گروه سنّی، یه جور برنامه مخصوص خودش. برآسا، برآوا و آریاز اسم مجموعههای تربیتی حسینیه حبیب هست.
خلاصه اینکه نه از کوچیکترها غافلیم، نه از بزرگترها.
مراسمات هیات هم شاید اصلی ترین کاری هست که داریم انجام میدیم چون جاییه که همه اعضای مجموعه، کنار هم جمع میشن... 👌❤️
@aliya_ne
هدایت شده از جهان نیوز
ببخشید! ما اصلا نمیدانیم «محمود باقری» کیست
ما خیلی نمیدانیم؛ ما در کافهها و گعدههایمان مینشینیم و در قامت یک ژنرال کارکشته جنگ را از همه زوایا تحلیل میکنیم نتیجه میگیریم و احتمالا دو تا غر هم به فرماندهان جنگ که از ما کمتر میدانند و کمتر جنگ دیده اند میزنیم و بعد میرویم پی زندگیمان و شب در کنار خانواده سر بر بالین میگذاریم.
ما نمیدانیم حاج محمود باقری سالها خانواده را بدرود گفته بود و میشد که هفتهها از او بیخبر باشند. ببخشید پیش از این جمله باید میگفتم ما اصلا نمیدانیم محمود باقری کیست، نه ما که آنهایی که سالها با او زیستهاند هنوز نمیشناسندش، ماها که اسمش را هم نشنیده بودیم. وقتی خانوادهاش از بالاترین نشان نظامیاش که بعد از وعده صادق ۲ از دست آقا گرفته بود بیخبر بودند تکلیف ما که روشن است. همان نشان فتح درجه یک که با حاجی زاده عزیزمان مفتخر به آن شدند.
ما نمیدانستیم قرار هم نبوده بدانیم چاره چه بود؟ دنیا پر از گرگ است اما امروز باید بگوییم و بدانیم همه آن موشکهایی که ۱۲ روز مرهم داغمان شد و پیش در و همسایههای ایرانمان و حتی غریبهترها سربلندمان کرد و پزش را دادیم، تردستی دستان بی ادعا و خداباور حاج محمود باقری و رفقایش بود.
حرف زیاد است و کپشن کوتاه؛ خلاصه اش را گفتم وگرنه محمود باقری و خیلیهای دیگر خودشان یک فصل تاریخ معاصرند.
ما هنوز هم نمیدانیم. ما نمیدانیم در این ۱۲ روز موشکها چگونه از گوشه و کنار این مرز پرگوهر پرواز کردند.
ما نمیدانیم چه خونهایی پای این موشکهای مقدس لحظات قبل از پرتاب ریخته شده و چه دست و پاهایی در کنار لانچرها جا مانده است. ما نمیدانیم کسانی که با لانچرها به سطح زمین میآیند کامل دست از جان شسته اند و میدانند ثانیهها تعیین کننده است.
ما نمیدانیم که وقتی یک لانچر مورد اصابت قرار میگیرد از دیگر لانچرهای نزدیکش باید فاصله گرفت تا زنده ماند اما عدهای نرفتند و ماندند که باقی موشکها برود و بخورد بر سر شیطان هفت سر حتی به قیمت خونشان.
این است که میگویم موشکهای مقدس میتوان به این موشکها دخیل بست.
عکس از شنبه شب به تاریخ ۲۸ تیر در منزل شهید سرلشکر محمود باقری
✍️ محمد رسولی
@jahaannews
jahannews.com
اگه فرصت کردید حتما کتاب «تعلق» از آیتالله حائری شیرازی رو بخونید. شخصا خیلی با آثار ایشون ارتباط برقرار میکنم و عمیقا معتقدم کلام و بیان این مرد الهی میتونه انسان رو تکون بده.
تو اولین جمله از کتاب میاد در مورد اثر اخلاق در اسلام صحبت میکنه و میگه اخلاق یعنی "موضعگیری" انسان نسبت به چیزایی که بهش مربوطه. حالا این موضعگیری از کجا میاد؟
از دو تا چیز:
۱. آگاهی
۲. تعلّق
آدم خوبه ارتباط بین تعلق و آگاهی رو هم بدونه. میگه وقتی من نسبت به چیزی تعلق داشته باشم از آگاهیم به عنوان مانعی بر سر راهم عبور میکنم. ساده بگم. میگه وقتی به چیزی تعلق داری، آگاهیتو میزنی کنار!
نه اینکه آگاه نباشیها...
عمداً سعی میکنی ندونی. نشنوی. نفهمی... سعی میکنی تا جای ممکن جاهایی که ممکنه چیز تازهای یاد بگیری نری.
چون اگه بفهمی، ممکنه اون چیزی که دلت بهش گره خورده، زیر سؤال بره. پس ناخودآگاه میری به سمتی که چیزی یاد نگیری!
اما اگر به چیز درستی تعلق پیدا کردی، خود این تعلق میکشونت سمت آگاهی. انگار یه نیروی درونی داره هلت میده بری بالا.
یه جورایی میشه اینجوری گفت: آگاهی تابعی از تعلقاته. اگه تعلق درست نشه آگاهی بینتیجه است. ولی اگه تعلقات درست بشه میتونه آگاهی رو هم تو مسیر درست قرار بده...
و در نهایت، وقتی هم آگاهی درست باشه هم تعلق، اونوقته که انسان موضعگیری درستی انجام میده و این موضعگیری تو کل مسائل اجتماعی سرنوشت سازه.
بقیه کتاب هم سراسر نکته است اما بنظرم جانِ کتاب و موضوع اصلی این بود و به شدت توصیه میکنم بخونید.✌️
@aliya_ne
مرتضی قاضی، پژوهشگر تاریخ شفاهی متنی در مورد شهید عباسی نوشته. وقتی خوندمش حیفم اومد برای شما نفرستم...
@aliya_ne
پنجشنبهها دلم بیهوا هوایت را میکند!
به تو عادت کردهام.
از این به بعد آخر هفتهها، هر بار که از خواب بیدار میشوم، اول یاد تو خواهم افتاد: «امروز با دکتر عباسی قرار دارم!»
یک سال پنجشنبهها وعده میکردیم توی دفترت در دانشگاه تا کتاب خاطراتت را مرور کنیم.
تو که همیشه پایـهی جلسات بودی و همیشه این من بودم که تأخیر داشتم.
دو سه هفتهای اگر قرارمان عقب میافتاد، همیشه این تو بودی که زنگ میزدی و خبرم را میگرفتی.
این مرامت فقط برای من نبود، برای همه همینطور بودی:
برای نزدیکترینِ نزدیکانت،
برای آن دوست آبادانی دوران دبیرستانت که مصاحبهمان را قطع کردی و نیم ساعت برایش وقت گذاشتی
و بعد، قصهاش را برایم تعریف کردی،
برای همشهریان کازرونیات که چند سال نمایندهشان بودی و خاطرم نمیآید زنگ زده باشند و جوابشان را ندهی،
برای همکاران دانشمندت که هر وقت بهگیری میخوردند، اول تلفن تو را میگرفتند
و هیچ وقت دست خالی از پیشت برنمیگشتند،
و از همه بیشتر برای دانشجویانت که اگر تو استاد راهنمایشان بودی، خیالشان تخت بود،
حتی اگر در آستانهی اخراج از دانشگاه بودند، برایشان پدری میکردی و وقت میخریدی تا مقاله و رسالهشان را برسانند.
برای همه، این تو بودی که معرفت خرج میکردی.
---
روز شهادت سید حسن نصرالله از خاطرم نمیرود.
ظهر بود که خبر شهادت سید آمد.
بههم ریخته بودم، مثل مرغ سرکنده، آرام و قرار نداشتم.
وسط آن همه بیتابی، تلفنم زنگ خورد، تو بودی.
چند هفته بود که نتوانسته بودم بیایم پیشت،
کار کتاب خاطراتت عقب افتاده بود و خجالت میکشیدم پاسخت را بدهم.
با خودم گفتم سر فرصت با دکتر تماس میگیرم.
ولی دلم نیامد، هرطور بود، با خودم کنار آمدم و جواب دادم.
چند جمله سلام و احوالپرسی که تمام شد، گفتم:
«دکتر، روسیاهم، خیلی شرمندهام کار کتابتون عقب افتاده...»
رگباری برایت توضیح میدادم که چقدر سرشلوغ کار شدهام و...
با همان لحن آرام همیشگیات پرسیدی:
«قاضی، زنگ زدم حالت رو بپرسم. آخرین بار گفتی کمردرد شدید گرفتی، دیسکت زده بیرون.
دیدم چند وقته زنگ نزدی، نگران شدم. چطور شد وضعیتت؟»
همیشه همینطور بود.
این تو بودی که من را بدهکار معرفتت میکردی.
همه تو را به معرفتت میشناسند، گواهی میدهند ذرهای کم نگذاشتی برای همه،
از همه بیشتر برای دانش و صنعت هستهای، برای ایران.
حالا معرفت نبود که بهترین رفقایت: شهریاری، علیمحمدی، فخریزاده و رضایینژاد،
همانها که با هم، با علم و عمل توأمانتان، برای ایران افتخار و قدرت آوردید،
با شهادت رفته باشند و تو مانده باشی،
بهشت گوارای وجودت.
📝 مرتضی قاضی
@aliya_ne
الان وصیتنامه صوتی شهید حاجیزاده رو گوش دادم. اعتراف میکنم یه جون به جونام اضافه شد.
@aliya_ne
کربلا، تو حرم امام حسین علیهالسلام نشسته بودم. کنارم یه جوون عراقی نشسته بود. نگاهی کرد، پرسید: ایرانیای؟ گفتم: آره.
احوالپرسی کوتاهی کردیم. عربی من دستوپا شکسته بود، فارسی اون هم همینطور. با تلاش فراوان با هم حرف میزدیم.
پرسید بچه کجایی؟ گفتم: دزفول. نزدیک اهوازه. چشمهاش برق زد. گفت: میدونم کجاست. یه چند جمله هم در مورد دزفول گفت که یادم نیست.
یکمی که گذشت دیگه با حدس زدن هم نمیفهمیدم چی میگه. گوشی رو درآوردم، گوگل ترنسلیت رو باز کردم و نوشتم:
«داری دربارهی جنگ ایران و اسرائیل میپرسی؟» لبخند زد و گفت: آره...
براش نوشتم: «اوضاع کاملاً عادیه. الحمدلله، هم عروسیهامون برقرار بود، هم جشنهای غدیرمون، هم عزاداریهامون تو محرم و عاشورا.»
لبخندش پهنتر شد. همون لحظه نوشتم:
«شهر ما تو همین جنگ اخیر، ۹ تا شهید داده.» متنو نشون رفیقاش داد و با یه حالت خاصی داشت میگفت: این یه شهر کوچیکه...
نوشتم: «بخدا اگه تیکهتیکهمون کنن، باز هم عقب نمیکشیم...»
انگار حرف دلش رو زده بودم. خیلی دعام کرد. پیشونیم رو بوس کرد. هی به حرم امام حسین اشاره میکرد و یه چیزی میگفت که نمیفهمیدم چیه.
براش نوشتم اگه میخواهید برای ایران و محور مقاومت کاری کنید اول برای حضرت آقا دعا کنید، بعد هم سوره فتح بخونید.
بلند شد، چند جمله به زبون عربی گفت. بعد از چند دقیقه، دور و برمون، همه مشغول خوندن سورهی فتح بودن...
کاش عربی بلد بودیم و میتونستیم با جوونای مقاومت، بیشتر حرف بزنیم...
@aliya_ne