eitaa logo
مجنون | علی‌علیان
279 دنبال‌کننده
245 عکس
199 ویدیو
14 فایل
کارم نوشتن است و سر و کله زدن با محتوا گاهی اوقات، بعضی نوشته‌ها |آنهایی که| حس میکنم بدرد آدمهای اطرافم میخورد اینجا منتشر میکنم. ارتباط با من @aliyane
مشاهده در ایتا
دانلود
بین اهل معنا در وادی محبت حرف از فنای در محبوب است. الَْمحَبَّةُ تَعَلُّقُ الْقَلْبِ بَيْنَ الْهِمَّةِ وَالأُنْسِ فی الْبَذْلِ وَالْمَنْعِ عَلَی الأَفْرادِ. اصحاب کربلا حاضر بودند صد بار بمیرند و دوباره زنده شوند تا دوباره جان خود را در راه محبوب بدهند. نظاره کن رقص خون عابس را میانه میدان «حب الحسین اجننی» اصلا عشق و محبّت به محبوب اقتضا می كند وصال را و وصال ميسّر نمی شود مگر به بذل روح، عباس را ببین «یا نفس من بعد الحسین هونی» «ارواح التی حلت بفنائک» این داستان، داستان عشق است، داستانی به تداوم تاریخ، کربلا هر روز تکرار می شود. حسین هم بالای سر همه می آید. وه... که چقدر زیباست لحظه وصال. @aliya_ne
مجروح که شدم، همه اش امید داشتم نیروهای خودی بیان و ببرنم عقب. اصن فکرشو نمی کردم که بیفتم دسته این نامردا. من خودمو آماده شهادت کرده بودم. اما حالا یه مجروح درب و داغون و خراب حال بودم. اسیر دست بعثی های بیرحم. هنوز خیلی از خط فاصله نگرفته بودیم. رفقا چند کیلومتر اونطرف تر بودن و من... همش به خودم امید میدادم. الانه که رفقام بیان و دستمو بگیرن و برگردونن‌. همونایی که تو تلخی و خوشی کنار هم بودیم، مگه میشه تنهام بزارن؟ همونایی که واسه هم آرزوی شهادت می کردیم همونایی که از یه جنس بودیم، از یه رنگ بودیم. حاضر بودیم جون بدیم واسه هم. آروم آروم دور میشدیم از خط و کور سوهای چراغ امید توی دل من هم خاموش تر میشد. هیچ خبری از هیچکی نشد. شاید هم اومدن کمک و من خبر دار نشدم. به خودم می گفتم آتش دشمن خیلی سنگین بود، واسه همین نیومدن. می دونی از یه جایی به بعد عقب آوردن اسلحه دستت هم سخت می شه. دوست داری حداقل خشابشو بندازی تا سبک تر شی. حالا تو اون شرایط فکر کن بخوای یه تن لش رو هم کولت کنی و بیاری عقب. شاید اونجا به قیمت جون خودشون تموم می شد. تازه معلوم نبود من هم سالم می مونم یا نه. فکر و خیال داشت دیوونه م می کرد. داشتم سرد می شدم. فضایی جلوم بود که نه میشناختم، نه خودمو براش آماده کرده بودم. بردنم اردوگاه موصل. تقریبا هزار کیلومتری دورتر از اونجایی که بهش تعلق داشتم. هفت سال و چهار ماه و ۲۳ روز اسارت طول کشید. چقدر سختی کشیدیم تو اون روزا. کتک خوردنش سخت نبود. حتی زمانی که از سر کینه و حقد اونقدری زدن تا استخونای دنده ام خرد شد. یا اون کابلی که توی چشمم زدن. سختیش اونجایی بود که کسی نبود به دادت برسه. هیچکی نبود. اونقدر می زدن تا خسته میشدن‌. راستش خستگی هم تو کارشون نبود. وقتی میدیدن داری کم میاری دوباره از نو شروع میکردن. با حرس و طمع بیشتری می زدن. سی و سه چهار سالی میگذره از اون روزا. الان که دارم این مطلب رو می نویسم ششم اردیبهشت ۱۳۹۹ و روز اول ماه مبارک رمضانه. نمی دونم چی شد که دست به قلم شدم‌، نمی دونم ادامه داره نوشتن هام یا نه. اصن نمی دونم که خاطراتمو می خونید یا نه. شاید واسه اینکه خودم آروم شم می نویسم. راستش نوشتن آرومم می کنه. وقتی یاد روزای اسارت می کنم، حس می کنم به خدا نزدیک ترم. حرف می زنم باهاش. حرفای در گوشی. بهش می گم من فهمیدم همه چیو. یه جاهایی هست که هیچکی به داد آدم نمی رسه و فقط تو هستی. تو با یه لبخند موندی نگاه به بندت می کنی. می خوای ببینی آخرش چکار می کنه؟ میاد در خونت یا نه! همیشه به خودم می گم آدم چقدر می تونه حقیر باشه که به فقرش در مقابل تو اعتراف نکنه. دوست دارم اینطوری با خدا حرف بزنم: اللهم فاقبل عذری، و ارحم شدت ضرّی، و فکنی من شد وثاقی... خدایا همه عذر ها و بهونه هایی که آوردم رو ازم بپذیر. خدایا به این حال خرابم رحم کن‌. خدایا به خودت قسم اسارت تو این عالم فقط غل و زنجیر گناهه. فقط دور شدن از آغوش توعه. خدایا خودت حال این اسیرو دریاب. خودت آزادم کن. @aliya_ne
عمریست که خویش را به تعطش زده ایم ما را به تـــب عشق و غـمـت سیراب کن...
اون روزا سر غذا خوردن کلی مشکل داشتیم. اصلا ما بچه بسیجی ها عادت کرده بودیم به خوردن غذای زیاد. این نامردها غذای یه نفر رو میزاشتن جلو ده نفر از ماها. روزای اول بچه ها سهم خودشونو می بخشیدن به رفقاشون اما شوخی که نبود. هفت سال و چهار ماه و بیست و سه روز. ینی اگه بسیجی وارانه عمل می کردیم قطعا از گرسنگی می مردیم. تو اردوگاه خراب شده تنها چیزی که خوب می خوردیم کتک بود. بی بهونه میزدن نامردا، حالا فکر کن بهونه هم می دادی دستشون. یه بار سر همین بحث غذا محمد باهاشون درگیر شد. ظرف غذا رو گرفت و دویید سمت منطقه ممنوعه. ینی سمت اتاق کادری های اردوگاه. محمد با ظرف غذا می دویید سمت اتاق فرمانده، افسرای عراقی دنبال محمد میدویدن، ماهم دنبال اونا که ببینیم چی میشه. وقتی رسید، ظرف غذا رو گذاشته بود رو میز. بش گفت این غذا چند نفر رو سیر می کنه؟ اونم می خواست یه عدد خیلی زیاد بگه گفته بود پنج نفر. محمدم گفته بود نامردا شما این غذا رو بین ده نفر از ماها تقسیم می کنید. اونروز با صحبت های محمد سرهنگ عبدالمجید کمی تحت تاثیر قرار گرفت و دستور داد همون ظرف غذایی بین ۵ نفر تقسیم بشه. با اینکه برد خیلی بزرگی واسه ما بود. اما تا آخر اسارت نشد که یه دل سیر غذا بخوریم. بعد اون روزا جمله های میل ندارم، دوست ندارم‌‌، این چیه درست کردی و.. به کل از دایره لغاتم پاک شد. الان که دارم این متن رو می نویسم روز سه شنبه ۹ اردیبهشت و چهارم ماه مبارک هست. چند دقیقه ای تا اذان مونده. کمی ضعف رفتم. یاد اون روزای سخت بخیر. یاد شهید محمد فرخی و همه رفقای آزاده بخیر. این لحظات مارو فراموش نکنید. نویسنده این مطالب خیلی به دعاتون محتاجه. @aliya_ne
تو مطلب قبلی از محمد گفتم. شاید براتون جالب باشه داستانش رو بخونید. محمد از اون بسیجی های کله خراب روزگار بود. قبل شروع جنگ معلمی می کرد. یعنی بعد از شروع جنگ هم... کله خرابی محمد از همونجایی شروع شد که کلاسای درسشو تو اردوگاه راه انداخت. تخته کلاسش هم خاک کف اردوگاه. با این که خیلی شوخ بود اما وسط کار تدریس خیلی جدی می شد، واسه همین خیلی کارش گرفت. کاری کرده بود که هم بچه ها سرگرم بشن، هم کلی چیزی یاد بگیرن. بعد یه مدت کوتاه بی سواد ها به سطحی رسیده بودن که تو کلاس های نهج البلاغه و قرآن شرکت می کردند. بعثی ها از این حرکات محمد، اصلا خوششون نمی اومد. یکی در میون به خاطر همین کارهاش میرفت پیش ابوجاسم. ابوجاسم یکی از افسرای عراقی اردوگاه بود. از استیل و چهره ش نفرت از شیعه و ایرانی ها می بارید. با اون کله مستطیلیش و سیبیلای کلفتش. دستای پینه بسته و قد بلندش. هیکلش شبیه بوکسورا بود. معلوم بود چند بار هوکِ محکم خورده زیر اون دماغ استخونیش که این طوری له و لورده شده. هر کی رو میبردن پیش ابوجاسم یه هفته ای ممنوع ملاقات می شد. البته هر کسی رو هم پیشش نمی بردن. مرحله ی آخر بود. محمد هم همیشه خدا تا مرحله آخر میرفت. یه بار ابوجاسم کلی کتکش زده بود. خون دماغشو با آستینش پاک کرد. با یه لبخند به ابوجاسم رو نگاه می کرد. لبخندش عصبانیت ابوجاسمو چند برابر کرد. یقه محمدو گرفته بود می گفت می دونم از من نفرت داری. پشت اون لبخندت کینه رو می بینم. من هم از تو نفرت دارم، از همه تون. اگه می تونستم بکشمت حتما این کار رو می کردم ولی من مسئول مرگ تو نیستم، من مسئول زجرتم. من نگهبان جهنم تو و همه ایرانیام. یقه شو ول کرد. نمی تونست رو پاش باییسته. با صورت رو زمین افتاد. ابوجاسم تو اتاق راه می رفت. کنار جسم بی جون محمد. هر از گاهی هم با لگد میزد بهش. محمد ساکت بود اما چشم از ابوجاسم بر نمی داشت. لبخندش جدا نمی شد از روی لبش. وقتی آوردنش، تو پتو پیچیده بودنش. بهش گفتیم شانس آوردی که هنوزم زنده ای. گفت قرار نیست که با دستای ابوجاسم بمیرم وگرنه تا حالا از دستم خلاص شده بود. دیوونه بود دیگه. میگفت ابوجاسم از دست من خلاص شه. این سطح از دیوونگی رو فقط اونایی می فهمن که کلی از افسرای خُردِ بعثی کتک خوردن و بعدش تن نیمه جونشون رو انداختن تو اون اتاق ۳*۴. روی اون زمین سیمانی. زیر دست ابوجاسم. خیلیا تو اون اتاق تا یه قدمی مرگ رفتن و برگشتن. من همیشه از همون جوونی این دعام بوده: الهم اسئلک ان تجعلنی حالی فی خدمتک سرمدا. ینی خدایا از خودت می خوام همیشه، همه احوالم صرف خدمت کردن به تو بشه. بنظرم وقتی آدمی همه کار و بارش واسه خدا باشه، دیگه خسته نمی شه‌‌‌. جا نمی زنه‌، کم نمیاره. من این حالو تو محمد می دیدم. می دیدم که چه لذتی می برد تو اسارت. اونجایی که همه داشتن جا میزدن تازه کلاساشو شروع کرد. امید رو بین بچه ها زنده کرده بود. راستش یه جاهایی ماها کم آوردیم. ابوجاسم هم کم آورده بود. بنظرم ابوجاسم هم بر خلاف ظاهرش، روحش هنوز کمی لطافت داشت. اگه روح لطیفی نداشت، هنوز هم انسان بود. ینی حداقل شبیه انسان ها بود. ظاهر آدما رو داشت. دست داشت، پا داشت. سر، چشم و قلب. انسان ها همه حس دارن. نمی دونم چقدر ابوجاسم احساس قوی داشت. اما اینو مطمئنم که وقتی جسم نیمه جون محمد رو مینداختن جلوش از زدنش لذت نمی برد. ولی محمد برعکس بود. وقتی زیر دست ابوجاسم کتک می خورد. اون موقعی که خون دماغشو با استین لباسش پاک می کرد و با لبخند به ابوجاسم نگاه می کرد که می گفت: مسئول نفسک!! و لگد بعدی. هیچ وقت نفهمیدم اونجا چه لذتی می برد. آخه هر کی این لذت رو چشید آخرش شهید شد. محمد هم... یبار خیلی زده بودنش. آوردنش انداختن یه گوشه. از درد به خودش می پیچید. حالش خیلی بد بود. دیگه نای حرف زدن نداشت. خونریزی داخلی کرده بود. بچه ها محکم به در می کوبیدن، داد می زدن، افسرای بعثی رو صدا می زدن. التماس می کردن که کسی بیاد محمد رو ببره بهداری. وقتی اومدن دیدن محمده، گفتن بزارید از درد بمیره. وقتی رفتن محمد بهشون می خندید. وقتی محمد شهید شد. کمر بچه ها خم شد. ستون اردوگاه بود. هنوزم بعد اینهمه سال وقتی خیلی کم میارم یاد محمد میافتم‌‌، ووه که چقدر انگیزه داشت این بشر. چقدر انرژی... اینروزا از خدا بخواییم حالی شبیه محمد بهمون بده. ما ها راه طولانی جلو رومون داریم. راهی که خیلی سریع باید طی بشه. تو این مسیر هم کلی ابزار هست واسه از بین بردن امید ما. از خدا بخواییم مثه محمد عاشق بشیم. آدم عاشق که بشه. انگیزه حرکت پیدا می کنه. آدمی که انگیزه حرکت داشته باشه، امید تو قلبش زنده میشه. آدمی که امید داشت، تو اون اتاق سه در چار، با تن و جسم خونی زیر دست های زمخت ابوجاسم هم از زندگی لذت می بره. لذتی که ابوجاسم ها ازش محرومن... @aliya_ne
دنبال فضایی می گشتم واسه صحبت کردن. مطرح کردن خاطراتی که داشت تو سینم خاک می خورد. نه اینکه اهل صحبت کردن باشم یا تو این سن دنبال خودنمایی و مطرح شدن؛ نه. به این چیزا فکر هم نمی کنم. ولی خب بعضی حرفها، بعضی خاطرات هست که شاید تنها راوی زنده اش من باشم. الانم دیگه آخرای خطم. یه وقتایی به خودم میگم شاید فردا رو هم نبینی... پس کی میخوای یه کاری کنی؟ آدم همیشه باید فکر رفتن باشه. فرقی نمی کنه تو حال عبادت باشه یا گناه، پیر باشه یا جوون. همه رفتنی هستیم. اجل حتمی هرجایی باشیم، وقتش که رسید، سراغ مون میاد. بهتره هر چی کار نصفه و نیمه داریم قبل مردن انجام بدیم. ساک مونو ببندیم و آماده رفتن بشیم. بنظرم این آمادگی باید واسه من بیشتر باشه، آخه فکر می کنم خیلی زود میان و می برنم. اصلا همه اونایی که تو دهه ششم زندگی شون قند خون و فشار بالا و آرتروز گردن داشته باشن فک می کنن ملک الموت منتظر فرصته تا یه خفتی گیرشون بیاره و کارشونو یه سره کنه. خلاصه بگم خودمو آماده سفر آخرت کردم اما یه کار نیمه تموم دارم. دوست دارم قبل رفتن خاطراتمو یه جایی ثبت کنم. باید بمونه واسه نسلی که ندیده اون روزا رو. نسلی که نه انقلاب رو دیده‌، نه امام رو ، نه جنگ رو. راهیم که مقابلش قرار داره به مراتب مهم تر از اون راهیه که ما رفتیم. ماموریت این نسل جهانیه. واسه همین باید تو فضای تاریخ این مملکت نفس بکشه. یکی از رفقا می گفت جامعه ما باید هر ده سال یبار یه شریعتمداری یا منتظری رو تجربه کنه، آخه ما تاریخ رو روایت نمی کنیم. مگر نه تاریخ برای عبرت گرفتنه و ملتی هم که تاریخ نخونه محکومه به تکرار اون؟ راست می گفت. تکلیف ما چیه که تاریخ مون رو نمی نویسیم و منتظریم تا بقیه بیان برامون روایت کنن؟ به خودم می گم شاید الان کسی قدر منو ندونه ولی من یه تیکه از پازل تاریخ این کشورم، هر چیزی که من دیدم و بهش می گم خاطره، این نسل بهش می گه تاریخ. اگه بمیرم حتما یه قسمت کتاب تاریخ شون خالی می مونه. شاید اولش کمی خوشحال بشن از سبک شدن حجم سنگین کتاب. اما بعدش حسرت می خورن که چرا قبل مرگم سراغم نیومدن و خاطراتم رو گوش ندادن. این سالها خیلی منتظر موندم تا یکی بیاد و بپرسه از اون روزا. ولی هیچکی نیومد. گفتم که... خاطرات داشت خاک می خورد. فراموش می شد. نمی دونم چی شد که این ایده رسید به ذهنم که خودم شروع کنم به نوشتن. با همین قلم درب و داغون و زبون الکن... @aliya_ne
یکی از رفقا گفت حالا که داری می نویسی بیا تو فضای اینستاگرام. اینجا خیلی راحت می تونی مطالب رو با تعداد زیادی مخاطب به اشتراک بزاری. دقیقا همون چیزیه که تو میخوای. خودم هم یه صفحه خوب با کلی دنبال کننده بهت میدم. پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۹۹ ساعت ۱۰ شب آدرس و رمز صفحه شو برام فرستاد. بهم گفت می دونم حوصله پست نگاه کردن نداری. واسه همین همه اونایی که دنبال کرده بودم رو آنفالو کردم فقط چند تا صفحه گذاشتم که فکر می کنم به دردت بخوره و به کارت بیاد. ساعت ۱۱ شب. وارد صفحه شدم، میخواستم بدونم تا چند کلمه می تونم تو یه پست بنویسم. این مهم بود واسم. محیط کلی برنامه رو ورانداز کردم. یه نگاهی هم به چند تا صفحه معروف انداختم از صفحه شیخ علیرضای پناهیان گرفته تا حاج مهدی رسولی. از صفحه عقیق تا معراج الشهدا. چشمم خورد به هشتکی که رفیقمون یادش رفته بود آنفالو کنه. شاید فکر می کرد به کار ما می آد. هشتک ... من گلزار شهدا که میرم، بین ردیف ها که قدم میزنم. به جعبه های آینه که نگاه می کنم. یکی در میون با صاحب قاب عکسای توی اون جعبه های مستطیلی خاطره دارم. رفاقت من با شهدا از زمین های خاکی فوتبال شروع شد. از کار کردن تو کوره های آجر پزی. از روزای قبل انقلاب. از مدرسه البرز، سالهای آخر دبیرستان با مصطفایِ شهید... من با حمید میانلو بزرگ شدم. با حمید توی اون هفده شهریور خونین از خیابان ژاله تا تهران نو رو یک نفس دویدم. یادم می آد از دست ساواکی فرار می کردیم، وقتی قال شون گزاشتیم جلوی سینما پانوراما نشستیم، داشتیم نفس نفس میزدیم و از ته دل بهشون می خندیدیم. من هنوزم اون خنده های زیبای حمید تو خاطرم هست. من کتاب جهاد و شهادت آیت الله طالقانی رو بین خیلی از شهدا پخش کردم و ازشون خواستم که کتاب رو خلاصه برداری شده، کمتر از یک هفته بهم تحویل بدن. من توی فکه و طلاییه پیکرهای غرق خون شهدا رو توی آغوش کشیدم. من همه زندگیم تو رفاقت با شهدا گذشته. اگه دنبال رفاقت با شهدا بودم که اینستاگرام نمی اومدم... خواستم انفالو کنم صفحه رو اما گفتم بزار ببینم چیه که رفیقمون واسه ما گذاشته. چند تا پست اول رو نگاه کردم. جالب بود برام. یکی یکی می خوندم و می اومدم پایین. یه چیزی شبیه درد و دل بود. هرچی می گذشت بیشتر مشتاق می شدم به خوندن. ما نسلی هستیم که کمتر پاش به اینستاگرام باز شده. ینی حوصله وقت گذاشتن تو فضای مجازی رو نداریم. پس این پست ها رو کی نوشته؟ اکثرا پروفایلشون میخورد دهه هفتادی و هشتادی باشن. اینا کی وقت کردن با ابراهیم هادی، همت و کاوه رفیق بشن؟ اصلا حواسم به ساعت نبود دو سه ساعت تو اینستا می چرخیدم. همه پست ها رو یکی یکی می خوندم. رسیده بودم به پست های آخر. ینی اگه از ته لیست حساب کنیم میشد ردیف یازدهم، پست سمت چپ. یه پسر نوجوون، که هنوز محاسنش هم در نیومده بود. خدایا اینو کجای دلم بزارم با اون هشتک رفاقت با شهدایی که گذاشته. اولش فکر کردم می خواد درد و دل کنه. مثه خیلی از جوونا و نوجوونایی که سیمشون وصل شده به شهدا. پست رو که باز کردم. داشت صحبت می کرد. گفت: بزار ریا بشه تا بقیه یاد بگیرن ولی من می دونم یه روزی شهید می شم. خندم گرفته بود. بچه جون من با نیم قرن سابقه جهاد هیچ وقت جرئت نکردم همچین کلیپی پر کنم. من هم از سگای ماهر عبدالرشید خوردم. هم تو اون اتاق ۳*۴ از ابوجاسمِ وحشی. تو هنوز یه پس گردنی هم نخوردی. بزار ریا شه‌؟! تو دلم کلی مسخره ش کردم، کمی هم به خودم افتخار کردم. به مبارزات انقلاب، به رزمیدن تو پاوه کنار حاج احمد تا لشکر ۲۷، به فتح المبین‌، به اسارت، به همه چیزایی که تو اون سی ثانیه تو ذهنم مرور کردم و باعث میشد من آدم خاص تری از اون باشم. من هفت سال و چهار ماه بیست و سه روز از صفحه تاریخ محو شده بودم. حتی مهر صلیب سرخ هم توی پروندم نبود اونروزا.. بزار ریا شه تا بقیه یاد بگیرن! خواستم همه اینا رو پایینش بزارم و نصیحتش کنم که ببین پسر جون، هنوز خیلی راه نرفته جلو پات داری. زیاد خودتو درگیر این مسائل نکن واسه چارتا لایک و بازدید توی فضای مجازی... @aliya_ne
زندگی من فراز و نشیب های زیادی داشته، کلا عادت کردم به راه رفتن و زندگی کردن روی امواج سینوسی. زندگیم شبیه یه مسیره، یه راه پر از دره، با صخره های بلندی که بالا رفتن ازشون نفستو می گیره. از روزی که یادم میاد (همون موقعی که فرق بین خوب و بد و درست و غلط رو فهمیدم) سعی کردم تو این راه باشم، تو این راه بمونم. بعضی وقتا واسه رسیدن به مقصد دوییدم بعضی وقتا راه رفتم. بعضی وقتا نشستم. خسته و کوفته‌، تا نفس چاق کنم واسه حرکت دوباره. تو همین مسیر خیلی از رفیقامو دیدم که رسیدن به ته خط. به قله، به مقصد. خیلیا رو هم دیدم که وسط راه جا زدن و کم آوردن. روزی که شروع کردم به نوشتن احساس می کردم زندگیم دچار یه نوع رکود شده. رکودی که خرخره مو گرفته بود و تا مرز خفگی می برد. نیاز به چیزی داشتم تا حالمو بهتر کنه. می دونی‌، از یه سنی به بعد حواس آدم ضعیف می شن. منظورم حواس پنج گانه است. مثلا دیگه غذاها اون مزه شیرین و لذیذ بچگی رو نمی ده. یا اینکه بوی عطر گلهای بهاری شبیه اون رایحه ای نیست که تو جوونی مستت می کرد. خیلی چیزا اندازه قبل لذت بخش نیستن. خیلی سخت میشه چیزی پیدا کرد که از عمق وجود آرومت کنه. اما بعضی چیزا هستن که بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی تو خوب کردن حالت نقش دارن. مثه نوشتن. نمی دونم نوشتن تو جوونی و نوجونی چه حسی داره، چون هیچوقت تجربش نکردم. ولی از روزی که شروع کردم به نوشتن فهیدم که آرومم می کنه. بنظرم آدم همونقدر که از ساختن خاطره ها لذت می بره، از روایت کردنشون هم کیف می کنه. همه آدمها هم خاطراتی دارن که فکر می کنن خوندن و شنیدنش واسه بقیه جذابه. ممکنه الان خیلی دور شده باشن از آدمی که توی روایتِ داستان ازش حرف میزنن، اما هیچوقت متوجه این بُعد مسافت نمی شن. آدم از رکود بیزاره. از ایستادن فرار کنه، با بی حرکتی و کسادی میونه ای نداره واسه همین پناه میاره به گذشته. کاری به منطق و عقل ندارم، این ساده ترین راهه‌، واسه فرار از رکود. آدم هم همیشه دنبال راههای سادست. آب مرداب وقتی به عقب بر می گرده به رود میرسه. آدم وقتی به گذشته نگاه میکنه‌ وقتی دستاوردهاشو مرور می کنه، از این تکرار سرگرم میشه و این سرگرمی لذت بخشه. دوست داره همینجایی که هست بمونه. با همون دستاوردها و افتخارات. این آدم دیگه حس و حال رفتن نداره. شاید تعبیر صحیحی نباشه اما آدمی که با پناه بردن به گذشته می خواد از رکود فرار کنه میشه مثه مرداب. مرادبی که یه روزی رود بود. زلال بود. شش هفت روزه که ننوشتم. خیلی از دوستان پیام دادن پس ادامه داستان چی شد؟ راستش نمی خواستم دیگه بنویسم. ینی رمقی برای نوشتن نمونده. حس اینروزام حس غریبیه. یه جورایی شبیه حسادت. به خاطر همین حسادت درونم هم از خودم خجالت می کشم. همه چی از اون پنجشنبه شبِ اینستاگرام شروع شد. از یازدهمین پست مونده به ته لیست هشتک . اون کلیپ‌ و اون متن پایینش. همون پستی که وقتی خوندمش دوست داشتم گوشی رو بکوبم به دیوار. همیشه وقتی شهید دهه هفتادی می بینم یه همچین حسی بهم دست می ده. پایین اون پست. نوشته بود شهید حسین ولایتی فر، متولد ۱۳۷۵. ینی هم سن و سال نوه هام.. همونی که میخواستم نصیحتش کنم الان بالای قله ایه که من یه عمری واسه رسیدن بهش جون کندم. دوست داشتم خودمو یه جوری خالی کنم. مطمئنم اون حال منو هیچ کسی درک نمی کنه. صفحه ای که اون پست رو گذاشته بود دنبال کردم. اسم صفحه مجنون بود. پایین صفحه تو قسمت توضیحات نوشته بود: از کجا درد من آورد مرا. سر عشق است که آواره کند مجنون را. همین. تو این یه هفته حس مرداب بودن می کردم. حس موندن. جا موندن. حرف زدن با مجنون این روزا آرومم می کنه. وقتی از حسین حرف میزنه آروم میشم... @aliya_ne
پیرمرد خونه ش لب شط بود. طریق الفرات. شب مهمونش بودیم. گفت ما که استفاده ای از اینترنت نداریم، ولی شنیدیم ایرانیا موکب هایی میرن که وایفای داشته باشه. به عشق ایرانیا رفتیم واسه همین هفت هشت روز اینترنت یه ساله خریدیم.. دلم تنگ مهربونی مردم عراق شده.. @aliya_ne
حاضر بودم اگه قراره اندازه شما از خدا عمر بگیرم. ۴۰ سالشو بدم و به جاش تو ۱۸-۱۹ سالگیم یه ۲۴ ساعت با حاج احمد متوسلیان باشم. اون دو سه سال باقی مونده رو هم بزارم واسه اینکه به همه عالم بگم حاج احمد کیه. همه عالم رو عاشق حاج احمد می کردم. عاشق راهش، هدفش‌، آرمانش. همه مطالبی که نوشته بودم رو خونده بود. پایین همه شون هم یه چیزی مثه این نوشته بود به عنوان یادگاری. رفتم صفحه شو نگاه کردم. ۴۳ تا پست گذاشته بود. ۴۲ عکس تکی از شهید ولایتی. و یه عکس سه نفری که دو نفرِ کنار چهره شون مات شده بود و حسین هم وسط نشسته بود. ظاهرا یکی از اون دو نفر با چهره تار شده بود. پرسیدم اسمت چیه؟! گفت مجنون. گفتم می دونم، دیدم که نوشتی. منظورم اسم خودته. -مجنون هم اسم داشت. اما هیچکی، هیچوقت نپرسید اسم مجنون چیه. می دونی چرا حاجی؟! +مکه نرفتم. -حاج احمد رفته بود؟! +نمی دونم فکر نکنم. - رفته بود، ولی با مکه رفتن حاجی نشد. میگن حاج احمد تو کردستان احرام کرده بود. هم اون هم ممد بروجردی. از ممد بروجردی هم بنویس حاجی. مگه با هم نبودید؟ +مکه نرفتم. -حاجی، بسیجی ای تو؟! +اگه خدا قبول کنه. -همه بسیجی ها حاجی ان. حاجی یعنی هر کی یه روزی قراره تو خون خودش بغلطه.. +دور شدیم از اون روزا. الان دوره دوره ی دهه هفتادیا و هشتادیاست. سبقت گرفتن از ما. +همیشه همینطور بوده. جوونای دهه شصت هم، به پیراشون خندیدن و رفتن... مجنون راست می گفت. یه دوره کوتاه ادبیات حزب الله تغییر کرده بود. همون دوره ای که فرمانده دسته های مکه نرفته حاجی می شدن. اون موقع هنوز درجه مد نشده بود. ینی از وقتی که درجه ها مد شدن حاجی ها هم یکی یکی پر کشیدن. ما موندیم و لقب سردار و سرهنگ. از روزی که سردار شدم هیچکی بهم حاجی نگفته بود. چپ میرفتم سردار می گفتن، راست می اومدم سردار می شنیدم. یه جورایی این سردار بودن زیر زبونم مزه کرده بود. واسه همین وقتی این بچه گفت حاجی، کمی جا خوردم. راستش توقع شنیدنشو نداشتم. یادمه یکی از رفقا نقل می کرد: یبار وقتی با حاج احمد کاظمی صحبت می کرده، یهو حاج احمد بر میگرده بهش میگه برادر‌! الان سِمَت من چیه؟! می گه شما فرمانده نیروی هوایی سپاه هستید دیگه، سردار. حاج احمدم بر می گرده بهش میگه، میدونی چیه؟ شاید تو، تا سی سال دیگه به این جایی که من هستم نرسی‌، الان که من هستم اینو بهت بگم‌، اینجا هیچ خبری نیست. این خاطره شهید کاظمی رو چندباری تو جاهای مختلف نقل کرده بودم. اما الان خودم مخاطب حرفای حاج احمدم. من سردار[...] کاش یه جوری میشد، به همه بگم: اینجایی که من هستم هیچ خبری نیست. کاش می شد بگم آرزومه که همون حاج[...] دهه شصت می بودم.. +راستی چرا هیچکی هیچوقت نفهمید اسم مجنون رو؟! -چون اول من رو گذاشت کنار بعد مجنون شد. اول خودشو خالی کرد، همه اش لیلا شد. اونوقت شد مجنون. می دونی حاجی، اسم از انتساب به من میاد. ولی مجنون منتسب به لیلیه. مجنونِ منتسب به خودش هیچ هویتی نداره. +جالب بود. -حاجی از ممد بروجردی بگو... @aliya_ne
محمد بروجردی، ماه بود. یه تیکه از آســـمـــون. آشنایی با محمد مسیر زندگی منو عوض کرد. کلا ۶ ماه کنارش بودم. تو کردستان. وسط اون درگیری ها. مدل محمد خیلی خاص بود. با اون ریش بور و عینک ته استکانیش. اونجا معروف شده بود به مسیح کردستان. آروم بود. وقار خاصی داشت. هر کی محمد رو می دید نمی تونست عاشقش نشه. محمد سنگ صبور بود. هم واسه ماها که نیروش بودیم. هم واسه پیشمرگای کرد. یادمه یبار یکی از همین جوونای کرد جلو در سپاه جلوی محمد رو گرفت. با همون لهجه کردی گفت: برادر فرمانده... شما فرمانده غرب کشورید. یعنی اینجا. پس چرا به داد ما نمی رسید؟ همینطور با اشک می گفت ده فریامو وه... یعنی به فریادمون برس. ما از دست این وحشی ها به تنگ اومدیم. سنگ صبور بود. حتی واسه اون خونواده هایی که بچه هاشون جذب ضد انقلاب شده بودن. وقتی می دیدنش تو بغل می گرفتنش، می بوسیدنش. می گفتن گیانمی، چاوومی.. با التماس میخواستن یکاری واسه بچه هاشون کنه. خیلی از همین ضد انقلابی که میگم بعد اینکه میگرفتیم شون و با محمد صحبت می کردن از این رو به اون رو می شدن. وقتی می گم ضد انقلاب یه موقع این پیزوری هایی که عکس حاج قاسم رو پاره می کنند نیاد تو ذهنت. اینا که عددی نیستند. منظورم اوناییکه تو عروسی هاشون جلو پای عروس و دوماد، به جای گوسفند بسیجی هایی که اسیر گرفته بودن رو سر می بریدن. همونا که وقتی پاسدارا و جهادی ها راه و پل می ساختن شبونه می ریختن و خرابش می کردن. اونایی که مردم بیچاره رو مجبور می کردن پاسدار ها رو بکشن و اون روستاییِ کردِ بیچاره که به اجبار کشته بود از ترس شون تو خفا گریه می کرد. همونا که هرکی به انقلاب روی خوش نشون می داد می کشتن. طرف تا دو ساعت قبلش داشت با پاسدارا می جنگید، بعد اینکه با محمد صحبت می کرد مجذوبش میشد. دو گوش شنوا داشت. یه قلب مهربون و یه زبون نرم. وقتی حرف می زد انگار داشت از حفظ نهج البلاغه می خوند. دقیق صحبت می کرد. اروم و شمرده. نوع صحبت کردن محمد، شبیه حضرت اقا بود «نمی تونم هیچ مثال نزدیک تری بزنم.» من واسه محمد رفیق نیمه راه شدم. ینی وقتی حاج احمد متوسلیان رو دیدم دیگه نمی تونستم بمونم. به محمد گفتم می خوام برم. وقتی کسی ازش اجازه می خواست واسه رفتن، می گفت کردستان، مدل جنگیدن تو اسرائیله. جنگیدن اینجا یعنی اوج مظلومیت. با این که راضی نبود اما موافقت کرد که برم. من واسه محمد رفیق نیمه راه بودم... مجنون جان سلام. از محمد نوشتن خیلی سخت بود. چون کنار محمد خاطرات تلخی رقم خورد برام. حتی تلخ تر از اسارت. من دردناک ترین و غمناک ترین صحنه های عمرم رو تو کردستان دیدم. به هر حال سعی کردم کمتر از تلخی ها بگم. در ضمن کوتاه نوشتم که حوصله کنی بخونی. چه می دونم شاید هم یروزی بیشتر گفتم... دوست دارم وقتی خوندی تو هم از حسین ولایتی فر برام بگی. @aliya_ne
گفتی از حسین بنویس. خیلی فکر کردم از کجا شروع کنم. می دونی حاجی من زیاد اهل خاطره تعریف کردن نیستم. شما یه عمر با شهدا بودی. راوی هستی و فوت و فن خاطره گویی رو بلدی. سبک و فرم نوشتن رو هم میشناسی. ببخش اگه بد می نویسم. بزار به حساب نابلد بودن و کم تجربگی... من دوست دارم حس و حال الانم رو بنویسم ینی از همین جا. گلزار شهدا، قطعه ۲، کنار حسین. راستشو بخوای هر شب میام پیشش. بعضی شبا گوشیو نگاه می کنم: میرم تو مخاطبینم. ح پورخیشکن. الانه که زنگ بزنه... آخه همیشه بعد ۱۲ زنگ میزد. فکر و خیال، مرور خاطرات‌، بعدشم هلک و هلک راه میوفتم سمت گلزار. تو راه مداحی هم باشه حال آدم بهتره: رفیق نــیــمه راه مــن، خداحــــافــــظ... یادمه هر وقت سر من خلوت می شد، اون سرش شلوغ بود. هر وقت هم که اون وقتش آزاد بود‌‌، من کار داشتم. واسه همین هر شب ۱۲ به بعد منتظرش بودم. به یاد قدیما تو پرت ترین ساعت شبانه روز اومدم نشستم کنارش. ساعت ۲:۳۰ حاجی این روزا که گلزار شهدا رو بخاطر کرونا بستن هم واسه خودش عالمی داره ها. الان که دارم می نویسم فقط من تو گلزار شهدام. همیشه وقتی می اومدم سر مزار شلوغ بود. حتی این موقع. می رفتم بیست سی متر اونطرف تر می نشستم. می دونی حاجی، وقتی می دیدم دور و بر مزارش شلوغه و یه آدمایی هستن که من نمیشناسم حسودیم میشد. می گفتم ینی چی؟! چرا باید یکی پیدا شه که بیشتر از من با حسین رفیق بشه. اصن هر شب که می اومدم گلزار و سر مزار حسین نمی رفتم، زیر چشمی مزارو نگاه می کردم. یادم می رفت واسه چی اومدم، یادم می رفت دلم چقدر تنگ شده واسش. همش حواسم به این بود که اینایی که میان کین؟ نمی دونم این نوع حسادت رو داشتی یا نه، حاجی بخدا تو کتم نمیره یکی پیدا شه بیشتر از من با حسین رفیق شه. بیشتر از من دوستش داشته باشه. ینی الان اگه بود یه پس کتک حسابی بهش می زدم تا دلم خنک شه... @aliya_ne
بش گفتم حسین خسته نمی شی؟ آخه این چه مدل زندگیه واسه خودت درست کردی؟ کلا خودت رو گیر انداختی. ببین حاجی، از صبح که میرفت دانشگاه تا شب که خسته و کوفته می رسید خونه همه برنامش پر بود. هم ما کم میدیدیمش هم خانواده ش. ینی صبح تا ظهر دانشگاه بود، بعدش می رفت سر کار. شب هم که مسجد و جلسه قرآن. آخر شب زنگ میزد. یا میومد در خونمون، یا با هم میرفتیم گلزار. گزارش کار میداد. البته اهل صحبت کردن از کارهاش نبود. بیشتر وقتی مشکلی بود می گفت، یا وقتی میخواست راهنماییش کنم. معمولا تو مسائل جزئی هم سوال می پرسید. نه اینکه من خیلی چیز بدونم یا اون خیلی رو من حساب بکشه. نه.. یادمه بعضی وقتا می گفت ببین اینی که میگی تا اینجاش درسته ولی از اینجا به بعد این شکلیه. حساب کار دستم می اومد که قبل از اینکه پیش من بیاد سراغ دو سه نفر دیگه هم رفته. خلاصه خیلی از شبا می نشستیم و اتفاقات اونروزو بدون اینکه خودش بخواد میگفت. بهش می گفتم یکمی به زندگیت برس. می گفت زندگی من همینه. من عشق می کنم با این مدل زندگی کردن. میگفتم استراحت؟ می خندید... همیشه بهش گیر می دادم، می گفتم تو هم حوصله داریا.. این نوجوونایی که تو داری براشون وقت می زاری، دوساله دیگه هیچکدوم شون نیست. برو سر چارتا آدم درست و حسابی کار کن که حداقل تیپ و ظاهرشون به مسجد بخوره. می گفت اگه قراره کسی بمونه پای دین خدا همینایین که تو مسخره شون می کنی. تابستون می خواست همینا رو ببره مشهد. می گفت اینا مشهد لازمن. هر طوری شده باید برن. ینی اگه برن پیش امام رضا حتما درست می شن. خوب میشن. رو به راه می شن... کلا ده نفر هم نمی شدن‌‌، بش گفتم هزینه اش خیلی زیاد می شه. اینا هم که خونواده هاشون ضعیفن، ندارن پول سفر رو بدن. می گفت جور می کنم. حاجی یه چیزی هست، تو کار فرهنگی بهش می گن مشکل مالی، نمی دونم زمان شما بوده یا نه. این کمر خیلی ها رو خم کرده. این رفیق شهید ما کلا تو ذهنش بود یه برنامه ای بریزه، مشکل مالی گروه های فرهنگی رو حل کنه، ینی تا یکی دوروز قبل شهادتش هم پیگیر بود. بگذریم... گفت پیگیر میشم، واقعا هم شد. ما زمانی فهمیدیم که بلیط ها رو هم گرفته بود. رفتن مشهد، یکی دو هفته ای هم سفرشون طول کشید. جالبه، اینا هشت نفر بودن، ۱۳-۱۴ تا چاقو با خودشون برده بودن. اونم سفر زیارتی.. حاجی از ممد بروجردی که گفتی یاد این اخلاق حسین افتادم. اونجایی که گفتی می نشست با اونایی که تیپ و ظاهرشون به ما نمی خورد یا اصن اونایی که ضد انقلاب بودن صحبت می کرد. می نشست حرفاشونو گوش می داد. توجیه و استدلال میاورد براشون. حسین اهل حرف زدن نبود اما وقت میذاشت. می گفت فلانی رو می بینی؟ این شاید تیپ و ظاهرش به ما نخوره شاید کنارش که می شینی نتونه زبونش رو هم کنترل کنه. اما همین درست میشه. ما وظیفه مون اینه که پیگیری کنیم. این اقا اگه قرار نیست یه درخت تنومند بشه که سایه و میوه بده، حداقل یه نهال کوچیک هم بشه خوبه... @aliya_ne
یکی دو روز بعد شهادتش رفته بودم خونه شون. از خونواده ش اجازه گرفته بودم که اتاق و وسایلشو بگردم تا وصیت نامه شو پیدا کنم. خونه رو زیر و کردیم. کلی کاغذ و دستنوشته و مدرک پیدا شد اما وصیت نامه نه. وسط همه اینا یه چیزی دیدم، زد له و لورده ام کرد. یه برگه بود، ظاهرا تسویه وام. ینی آخرین قسط یه وام. تقریبا یک ماه پیش پرداخت شده بود. تاریخ ها رو که چک کردیم رسیدیم به اردوی مشهد. با همین بچه ها. گفته بود جور می کنم. آخرم جور کرد. سرش می رفت حرفش نمی رفت... @aliya_ne
نوشته بود از کجا در من آورد مرا، سر عشق است که آواره کند مجنون را. بیت جالبیه. شبیه داستان ما. نمی دونم چی شد که قصه اینجوری رقم خورد. قرار بود من راوی باشم. کلی هم حرف اماده کرده بودم واسه گفتن اما حالا... اصن چی شد که حسین و راویِ حسین وارد قصه من شدن. وارد زندگیم. اومدن تو داستان و منو پرت کردن بیرون. البته بگم ناخواسته هم نبود این کنار کشیدن، خودم دوست داشتم بشنوم. همونقدر که یه روزی عطش داشتم واسه نوشتن، همونقدرم مشتاق شدم واسه از حسین شنیدن. امروز پیام داده بود. مجنون رو میگم. این اسم مجنون هم یه جورایی تو مخه. هر کاری کردم اسم واقعیشو نمیگه... میگفت حاجی قصه ات ناتموم موند! نمی نویسی؟ بش گفتم دیگه رمقی نمونده واسه نوشتن. شما اومدید و خراب کردید هرچی که بود رو. -مسخره می کنی. +نه. فکر می کنم هر چی تا حالا گفتم حدیث نفس بوده. یه جورایی روایت گذشته باعث شده الانمو یادم بره... -‌بیخیال حاجی. فکر می کردم، زرنگ تر از این حرفا باشی. +گفتی مجنون یعنی چی؟! -یعنی دیوونه. ‌+نه یه تعریفی گفتی. -حاجی من اینایی گفتم، قصد نصیحت نداشتم. شما خودت استاد حرفای این مدلی هستی. ینی یه عمره جوونای مردم رو با این حرفها گول زدید و فرستادید جلو تیر و تفنگ. البته شوخی می کنما... اما حاجی باور کن این حرفا واسه نشستن نبود. اخه اصلا موقع نشستن نیست. می دونی حاجی. وقتی دیدم یکی از نسل اول انقلاب داره خاطراتشو می نویسه خیلی خوشحال شدم. ببخش اگه یکمی فیگور گرفتیم، ما رو پخ کنی مردیم. باور کن ما خاکتیم. ینی خاکتم نیستیم، از خاک کمتر چیه... بخدا من و نسل من تشنه شنیدن اون قصه ای هستیم که شما می خوای روایت کنی. نه میخوام غلو کنم نه هندونه زیر بغلت بزارم اما قدر خودتو بدون. شاید خدا نگهت داشته که روایت کنی. دینی که گردنته کم تر از رفتن رفقای شهیدت نی. بعضی وقتا خدا یه آدمهای رو تو مسیرت قرار می ده که به کل مسیر زندگیت رو عوض می کنن. باور کنید اونروزی که پست مجنون رو دیدم کلا قید نوشتن رو زدم. امروز اما یه حرفی زد که دوباره انگیزه پیدا کردم واسه نوشتن. می گفت حاجی می دونی چیه؟! اونی که تانک چیفتن رو ساخته، یه جوری درست کرده که بشه باهاش مسافر هم جا به جا کرد. ینی این قابلیت رو هم داره. اما آدم عاقل با چیفتن نمی ره مسافر کشی. الان اینی که گفتم میدونی حکم چیو داره؟ حکم فضای مجازی. مایی که اسم امت حزب الله رو خودمون گذاشتیم داریم همینطور توش قل می خوریم. ینی با چیفتن رفتیم مسافر کشی. حاجی این تو باس بزنی. نزنی می خوری. راستش کم هم نخوردیم این تو... حاجی اون ابزاری که ما ازش می نالیم همونقدر که میتونه خراب کنه همون قدر هم میتونه بسازه. مهم اینه که ما چقدر رسالت خودمون رو خوب انجام بدیم... حاجی شما این تو جلو داری. نباس کم بیاری... حرفای مجنون مثه آب رو آتیشه. این کله شقی و رک بودنش با اون ژست و ادبیات عرفانیش به دل می شینه. راستی از امروز یکی از ادمین های این کانال مجنونه. قراره مطالب خودشو مستقیم بزاره... @aliya_ne
کتک زدنشون رسم و رسوم داشت. ماه های محرم و رمضون دسته جمعی میزدن ماه های دیگه انفرادی. می اومدن می گفتن: انت، انت، گوم یالا... تو‌ ، تو، بلند شید. یکی قدش بلند بود، یکی کوتاه. یکی روی نامه اش نوشته بود بسم الله. یکی رو هم بخاطر اینکه نماز شب خونده بود می بردن. یه سری قانون ها داشت اونجا، مثلا نماز جماعت ممنوع، روضه ممنوع. کلا تجمع بیشتر از سه نفر ممنوع. ما اما کاری به این چیزا نداشتیم. هم روضه می گرفتیم، هم نماز جماعت... یبار اومدند وسط آسایشگاه. پنجاه نفری می شدن. همه شون لخت شده بودن. ینی پیراهن تنشون نبود، فقط شلوار. اکثرشون مست بودند. با چوب و کابل می زدند که چرا نماز جماعت خوندید. وقتی رفتند یکی از بچه ها ابروش پاره شده بود. یکی سرش شکسته، یکی دیگه هم صورتش خونی و چشمش آسیب دیده بود. بقیه هم بدنشون بدجوری کوفته شده بودن. دم دمای مغرب بود. سید گفت یا علی برادرا. شیخ احمد رو فرستاد جلو خودش هم ایستاد پشت سرش. کم کم بقیه بچه ها هم جمع شدن. نماز رو جماعت خوندیم. به امامت شیخ احمد. شیخ احمد از اون طلبه های با صفای کرمانی بود. با اون صورت مهربون و آفتاب سوخته و لهجه شیرینش. درسایی که تو حوزه خونده بود رو اکثرا یادش بود. واسه بچه ها می گفت. ینی اوایل قبول نمی کرد. با اصرار سید قبول کرد. هیئت راه انداخته بودیم، وسط اردوگاه، منبری هم شیخ احمد. می گفت آقا سید اِجَمَ ایكه مو بیام حرف بزنوم خو شوما بیا. خدا سرشاهده مو فقط درسانه خوندوم. مو منبری نیستم. شما خو بهتره مو اختلاط می کنی. زیر بار نمی رفت. اما سید اونقدر اصرار کرد که شیخ احمد قبول کرد. ده تا پتو می نداختیم رو هم و شیخ احمد می رفت بالا. یکی هم کشیک میداد افسرا نیان. پای منبر شیخ احمد نصف بیشتر بچه ها لهجه کرمونی یاد گرفتن. بعضی وقتا وسط مراسم سه چهار بار وضعیت قرمز می زدیم. وضعیت قرمز هم اوضاع جالبی داشت واسه خودش. یکی پا می شد راه می رفت. یکی تو همون حالت میگرفت می خوابید. یکی هم داد می زد کی تو صف توالته؟ بنده خدا شیخ احمد همیشه باید مواظب می بود که وسط صحبتاش نیان گوششو بگیرن و از اون بالا بیارنش پایین. امروز تلفنی با یکی از رفقای قدیم صحبت می کردم، بش گفتم یادته چه روزگاری داشتیم؟ همین خاطراتی که گفتم رو با هم مرور کردیم. گفت حاجی دیشب (ینی شب قدر) همینطوری در اتاق پسرمو باز کردم. دیدم سریع روشو برگردوند و پتو رو کشید رو سرش که چشمای خیس اشکشو نبینم. تنهایی تو اتاقش احیا گرفته بود. با گوشیش. چقدر بهش گیر داده بودم واسه همین گوشی دستش. حاجی باور کن همه خاطرات اون روزا تو چند ثانیه مرور شد. یادته وقتی اون نامردا وسط مجلس می اومدن بچه ها سریع خودشونو مشغول یه کار دیگه می کردن؟ یکی با چشمای سرخ اشک آلود وسط آسایشگاه راه می رفت، یکی با صدای گرفته میگفت کی ته صف دستشوییه؟ می گفت حاجی این شبا که نمی تونیم احیا بگیریم یاد روزای اسارت افتادم، یاد سید‌، یاد اون سوز صداش. اون صفای بچه ها. یادته حاجی. سید روضه می خوند و با اشک می گفت: کاش ما وسط این روضه هات جون بدیم حسین. یادته با گریه می گفت حسین، ببخش که نمی تونیم برات خوب نوکری کنیم؟ ما اینجا تو زندونیم. حسین یه روزی از این قفس آزاد بشیم تا جون تو بدن داریم نوکریتو می کنیم. بعدش هم می خوند و سینه می زدیم. چی شد حاجی، همش رو گرفتن ازمون؟ ما که روضه مون اونروزا هم تعطیل نشد. الان چمون شده. حاجی دلم لک زده واسه کربلا، نکنه اربعین بشه باز این ویروس زهرماری شرشو کم نکنه... @aliya_ne
شب عاشورا امام رو کرد به اصحاب با اصرار تمام از آنها خواست که او را تنها بگذارند، رهایش کنند. چقدر بر این امر پافشاری کرد؛ اصلا خودش خواست چراغ خیمه را خاموش کنند. پشت به آنها رو به چادر خیمه نشسته بود، تا اگر کسی می خواهد برود خجالت نکشد. نخواهد در چشم او نگاه کند و از رفتن حیا کند. حتی برایشان و عذر و بهانه هم تراشید که راحت تر بروند. التی حلت بفنائک، همانهایی که هر روز بعد حسین سلامشان می دهیم. همانهایی که روز عاشورا ماندند. همانها که خالص بودند. بصیر بودند، عالم بودند، محب بودند. عاشق بودند. هماهنهایی که در مخلص کلام ناخالصی نداشتند.. السلام علیک یا اباعبدلله و علی الارواح التی حلت بفنائک. یعنی ما می خواهیم ناخالصی هایمان را بگیریم، میخواهیم عاشورایی شویم. مثل همانها که هر روز بعد از حسین بهشان سلام می دهیم. @aliya_ne
رفته خط مقدم مبارزه علیه کرونایی ها، بیمارستان گنجویان.. می گه حاجی اون بیرون ماها شوخی گرفتیم. اینجا جدی جدی نفسا به شماره افتاده. ماها دورهمی هامون به راهه، عروسی و شب نشینی هامون. اینجا کادر درمان دیگه کم آورده.. ما ها هنوز یه ماسک ساده رو نمی زنیم، اینجا صب تا شب، با اون همه تجهیزات، تو این گرما.. ما ها شوخی گرفتیم همه چیو، اینجا یه عده جدی جدی دارن خسته می شن. ما ها شوخی گرفتیم. ولی اینجا جدی جدی جونشون رو گذاشتن وسط... @aliya_ne
آمریکا تغییر نکرده، حضرات ریشه دووندن در بلاد کفر. نطفه و تخم و ترکه شون یا مشغول عیش و نوش در پاتایا و آنتالیا هستند یا مظلومانه در حال بیزینس در دوبی و ایالت متحده کدخدا. مرگ بر آمریکای روحانیون مبارز و مدعیان پیروی خط امام یک طرف، دشمنی حاج قاسم و طهرانی مقدم و حاجی زاده هم با آمریکا یک طرف. کاش درک کنیم که اینا جنسش فرق می کنه. که اگه امثال حضرات دسته اول تو لیست دشمنای آمریکان، طبق قائده عقلانی "دشمنِ دشمن تو دوست توست" واقعا قابل توجیه که ملت حقد و کینه ای نداشته باشه نسبت به آمریکا. در سالروز حادثه ایران ایر، مرگ بر شیفتگان کدخدا، مرگ بر آخرین امید جبهه کفر در جمهوری اسلامی... @aliya_ne
دست منو تو نیست اگر حسینی شدیم. خیلی رضــــا زحمت ما را کشیده است. |
صدایش توی مخم بود. چشم هایم را بزور باز کردم. پتو را کنار زدم. پرده اتاق کامل کشیده بود‌، اما همان نور ضعیفی هم که می آمد چشمانم را می زد. ساعت بالای سرم را نگاه کردم، ۷:۲۲ آخر مرد حسابی، آدم ها معمولا این موقع صبح خوابند. چرا صدای نکره ات را اول صبحی انداختی رو سرت. چرا رعایت نمی کنی؟ دست و رویم را نشسته، می خواستم بزنم به دل کوچه. بایستی دست به یقه می شدم با آن صدای انکر از صوت حمار. بایستی حساب کارش را می نداختم کف دستش.. در اتاقم را که باز کردم‌، هیچ چیز عادی نبود. انگار مادرم شب تا صبح دکوراسیون خانه را به کل عوض کرده باشد. انگار سال های سال توی اتاق خودم مانده باشم. شاید مثل قصه ها خوابی عمیق رفته باشم. خوابی به طول تاریخ. شاید هم دارم خواب می بینم. نمی دانم، اما میدانم حیاط خانه ما هیچوقت حوض نداشت و وسط آن حوض هم ماهی های قرمز بین سیب های سرخ و زردی که روی آب تلو تلو می خوردند، شنا نمی کردند و مادرم هیچوقت چادر گل گلی نزده و گوشه حیاط با زنهای همسایه گرم صحبت کردن و سبزی پاک کردن نشده. در حیاط را باز کردم. اصلا در خانه ما رو به داخل باز نمیشده، در حیاط خانه ما رو به بیرون باز میشد. این را مطمئنم. کوچه ما هیچوقت اول صحبی اینقدر شلوغ نبوده. و قاعدتا آن وسط هم، وانت زرد رنگ غرازه ای که پرچم سه رنگی بالایش روی هوا معلق است‌، با راننده ای که با صدای نکره اش مردم را صدا میزند؛ کمک به جبهه های حق علیه باطل، کمک به رزمندگان اسلام... چنین چیزی توی محل سابقه نداشته. اصلا من تا حالا اینجوری جلوی در خانه ماتم نبرده. و با صدای مادرم که ده پونزده بار صدایم می کند، به خود نیامده ام. مادرم میگوید از توی انباری کیسه برنجی وردارم برای کمک به رزمنده ها. در حیاط را نیمه باز میگذارم و می روم به سمت انباری. راستی ما هیچ وقت برنج تایلندی نخورده ایم. مادرم خیلی روی تغذیه ما حساس است و می گوید اینها مثل پلاستیک می ماند. و هیچ وقت تنها کیسه برنج تایلندی که توی خانه داشتیم برای کمک به رزمنده ها نفرستادیم. مادرم را صدا می زنم. داد می زنم، مامان فقط یکی داریم. می گوید اشکالی ندارد. بدو تا وانتی نرفته. وسط راه جلویم را سد می کند و می گوید: عب نداره مادر.. چیزی به آخر ماه نمانده، کپن ها را که بدهند دوباره میگیریم. ما می تونیم صبر کنیم. اما عوضش امام گفته کمک به رزمنده ها... وقتی اینها را می گوید، چهره اش حالت جالبی دارد. هیچ وقت بغض و لبخند توامان را توی صورت مادرم ندیده بودم. برنج را که عقب وانت می گذارم‌، وقتی آدمهایی که هر کدام هرچی توی خانه داشته اند آورده اند برای کمک به جبهه را می بینم، به کل یادم می رود که میخواستم یقه راننده کذایی را بگیرم. توی راه برگشت به خانه‌. گوشه کوچه مان، ظرف خرمایی گذاشته اند‌. کنارش حجله ایست و عکس جوانی که به بیست‌، بیست و یک می خورد و نوای عبدالباسط.. خرمایی بر میدارم. بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله الرب العالمین.. راستی ما توی محلمان هیچ وقت جوانی نداشتیم که توی این سن شهید شود.. از جلوی خانه مان رد می شوم. حواسم نیست. بچه های محل ما هیچ وقت این موقع صبح توی خیابون نبوده اند و هیچ وقت هم وسط پیاده رو هفت سنگ بازی نکرده اند. آخر گیم نت محله ما هیچوقت قبل از دوازده باز نشده. بسیجی های محله ما هیچوقت عکس امام و شهدا را روی دیوار های خانه ها کلیشه نکرده اند‌ و جلوی مسجد سنگر نبسته اند. سر نبش خیابان ما هیچوقت قهوه خانه ای نبوده‌ و پیرمرد های محل هم هیچوقت توی آن قهوه خانه کذایی املت ناشتا نخورده اند. و وسط املت خوردنشان اخبار ندیده اند. اخبار تلوزیون خانه ما هیچوقت گزارش نکرده که رژیم بعث با کمک تجهیزاتی که دوستان چشم رنگی اش بهش داده اند، به سردشت حمله شیمیایی کرده. من هیچ وقت چرخ های سبزی فروشی و تاکسی هایی نارنجی رنگ را ندیده ام. و دکه روزنامه فروشی را آنهم وقتی کسی بخواهد روزنامه بخرد. و جوانی که جلوی دکه زانو زده و تیتر کیهان و جمهوری اسلامی را می خواند در آستانه سالگرد هفتم تیر شصت. من همیشه مرکز شهر را شلوغ دیده ام. اما هیچوقت پیرزنی را ندیده ام که منقلی روی سینی توی دستش باشد و وسط میدان اصلی شهر اسفند دود کند. من هیچ وقت اعزام به جبهه ها را ندیده ام. من هیچ وقت وداع آخر مادر و و فرزند را ندیده ام. و ندیده ام زنی را که دارد یقه پسرش را صاف می کند و مواظب است خط اتوی لباس خاکی اش صحیح و سالم باشد. با دست موهایش را مرتب کند، پشت سرش آب بریزد. پشت سر پسری که تا چند ساعت دیگر قرار است جلوی توپ و تانک و گلوله باشد. من هیچ وقت دختر بچه ۴-۵ ساله را ندیده ام که دم آخری ول کن دست بابایش نباشد. و پدری که صورت دخترکش را غرق بوسه کند. دخترش را محکم توی بغلش بگیرد. موقع رفتن بغض گلویش را بخورد، جلوی اشک هایش را بگیرد و از همه چیز دل بکند... من نوای حاج صادق را با آن ر