خودش ایستاده بود به استقبال
و به علی هم سپرده بود
هرکدام از میهمانانش را اختصاصی تحویل بگیرد.
و شخصا خوشآمد بگوید.
همهی شان که آمدند، آن ها را با احترام
بالای خانه نشاند و خودش پایین نشسته بود
علی از آنها پذیرایی کرد
و نبی به سخنانشان گوش داد.
اما حالا دیگر زمانش بود
که از خدایش بگوید،
که از شیرین بودنش تعریف کند
قرار بود دینش را به آنها هدیه کند
و قول دهد که یارشان باشد.
به چهرههایشان نگریست
و نگاهش به چهرهای زیبا نشست.
قلبش درون سینهاش آرام گرفت،
او که حضور داشت، خاطرش جمع بود
انگار اصل کار او بود.
متین و آرام میان جمعیت نشسته بود.
یک نگاه به او گرفتن کافی بود تا جان نبی قوت بگیرد.
هر بار که نگاه نبی در نگاه علی مینشست،
رنگ و بوی دیدار نخست را داشت و جان نبی تازه میشد.
بسم الله را گفت و آغاز کرد
از خدا گفت و از اسلام،
از عشق گفت و از عشق
نگاهش را آرام و خاطر جمع بالا آورد
و گفت کسی هست که مرا همراهی کند؟
کسی برخاست و دستش را بالا آورد
به ماه میمانست و خورشید
اما از آسمان بعید است چنین زیبارویی را به خود دیده باشد
او نه ماه بود، نه خورشید
او خودش بود، علیابنابیطالب
اجازه گرفت و برخاست به سوگند،
گفت که میآید با رسول، گفت که هست تا آخرش
گفت که مرد این راه است
و گفت چقدر عاشق است.
نبی نگاه مهربانش را به او داد و گفت که بنشیند.
و دوباره کلامش را تکرار کرد.
سه بار سخنانش را آرام و شمرده به گوش اهل خانه نشاند
و هر سه بار علی بود که تثبیت کرد ولایتش را
و هر بار او بود که خودش را در دل نبی بیشتر جا کرد.
سیزده ساله بود یا کمتر، اما شیر بود و قدرت،
همراهیِ نبی را همینقدر از علی هم کفایت میکرد.
نبی پذیرفت و علی در نوجوانی وارث پیامبر شد.
اصلا سپرده بودند تنها علی کنار رسول بماند.
#هفتروزتاغدیر