eitaa logo
علی‌زین‌العابدین‌پور
1.2هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
51 فایل
صفحه ی اینستاگرام خادم الشهدا علی زین العابدین پور👇 @alizeynolabedinpour جهت ارتباط آسان شما 👇 @adminzynolabedinpor سوالات،نظرات، انتقادات، پیشنهادات شما ‌بصورت ناشناس👇 https://harfeto.timefriend.net/17437643585438
مشاهده در ایتا
دانلود
تا بناگوشِ کوه، پر از نیزه و تیر شده بود. کوه احد شبیه سربازی که از جنگ بازگشته شمشیر شکسته و غرق در خون و جراحت بود مشرکان آمده بودند به جنگ با نبی. پیکار آن روز به درازا کشیده شد. در ابتدایش سپاه نبی به پیروزی می‌رفتند اما کمی مانده بود به فتح که جنگِ برده را واگذار کردند و پا به فرار بستند. عده‌ای از سپاه نبی شهید شدند و عده‌ای از سپاه دشمن به سوی شهرشان بازگشتند و شایعه انداختند که نبی را کشتیم. اما عده‌ای هنوز در جنگ بودند. حضرت نبی نفس نفس زنان شمشیر می‌کشید و ذکر می‌گفت، لحظه‌ای باز می‌ایستاد و علی را تماشا می‌کرد و باز می‌رفت به ذکر و مبارزه. علی اما بی سپر و نقاب می‌جنگید صدای نفس کشیدنش دلهره داشت برای دشمنان برهنه از لباس جنگی آمده بود و تنها دل به فاطمه‌اش خوش داشت که قول داده بود برایش ان‌یکاد بخواند هفتاد و چند زخم به تن داشت و سراپا غرق خون بود اما هنوز هیبتش غرور آفرین بود و دل‌گرمیِ سپاه اندک رسول. اما بعد از فرار همان عده‌ی اندک، جان علی سرازیر دلشوره شد. هفتاد و چند زخم عمیق برداشته بود و باکش نبود، اما حالا که نبی را تنها می‌دید؛ نگرانش بود و بی‌قرار. نگاهی در میدان چرخاند و به پشت سرش نگریست... تا نبی را در سلامت ببیند و باز برایش شمشیر بزند. اما همین‌ که سیمای رسول به چشمانش نرسید دل آشوبه هایش بیشتر شد. از جنگ ایستاد و تمام میدان را نگاه کرد نبی را ندید، انگار تگرانی و دلتنگی را یکباره نوشید. اما خودش را آرام کرد که حتما خواست خداست تا نبی از دیده ها پنهان شود. دوباره شمشیر برداشت و این‌بار به قصد شهادت به نبرد رفت. نوای ضربه‌ی شمشیر هایش ذکر بود و عبادت. گیسوی عرق کرده‌اش بوی نرگس داشت. گرداگردش را که از شرک خالی کرد. نبی را میانه‌ی میدان دید جانش به لبش رسید، او را به زمین انداخته بودند و غرق خون بود. با شتاب به او رسید و چشمان خیسش را به زیبایی رسول دوخت، تمام طول جنگ ذره‌ای خستگی نداشت. اما حالا که نبی را این‌گونه می‌دید آشفته شده بود و رنگ چشمانش به اشک نشسته بود. نبی چشم باز کرد و آرامش به نگاه علی برگشت. عده‌ای به سمت نبی حمله کردند، علی فرصتی به آنها نداد و برخاست و همه‌شان را هلاک کرد. نبی لبخندی به علیِ غرق در نور کرد و گفت علی جان، صدای رضوان را می‌شنوی؟ همانی که گفتم نگهبان بهشت است. زبان به مدح تو باز کرده اعتراف می‌کند که لا فتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار.... علی لبخندی از رضایت و شکر به چهره‌اش نشاند و زیز لب زمزمه کرد، جانِ علی و ذوالفقار هر دو فدای محمد. سپرده بودند به اهل آسمان، که مدح علی عبادت است.