#یک_دقیقه_مطالعه
کتاب ۲۷ روز یک لبخند از زندگی نامه شهید بابک نوری هریس
نویسنده:فاطمه رهبر
صدای گلوله میآید.ارجمند فر با خنده میگوید:باز این ها لانچر ما رو دیدن، هوس شلیک کردن.
گوله اول، زوزه کشان رد میشود.میانجی با دوربین گردن میکشد توی دشت. میگوید: خورد پایین تپه؛سمت شهر.
گلوله دوم،صدایش آنقدر نزدیک است ک بچه ها شیرجه میزنند توی کانال؛اما فقط صدای انفجار توی کانال میپیچد.
سر بالا میگیرند.میانچی ک بالای تپه است،میگويد:بچه ها،از کنار ماشین تاو داره دود بلند میشه!نکنه افتاده انجا؟
حالا هر سه نفری روی بلندی هستند.
_شاید باز عارف هوس نسکافه کرده و آتیش روشن کرده!
_نه همه دارن میرن اون سمت! گردو خاک غلیظی ام ب پا شده.
نگاهی هراسان بینشان رد و بدل میشود. به سمت دامنه تپه میدوند.تا به محل حادثه برسند،بابک رو با تویوتا به سمت بیمارستان برده آن،و انبولانس،عارف و فرمانده را راهی بهداری کرده پشتیبانی کرده است. گلوله، درست افتاد کنار لاستیک،کنار کمک راننده! ارجمند فر زانو میزندروی شن. غذا ها ریخته شده؛ظرف های غذا با ترکش سوراخ شده؛سیب ها تکه تکه و به هر طرف پرت شده؛رد خون،روی ماسه ها خشکیده شده است!
یکی با بغض میگوید این سفیدی ها چیه؟
چند سر باهم خم میشود یکی بغض میترکاند:تیکه های استخونشه....
@posthaalizynolabedinpor