|به نـامِ خدای علی(ع) تـسکینبـَخشِ آشوبِ زمین|
رَعشه ای
به جانِ زَمینِ خاکیِ مـدینه افتاده بود.
و زلزله ای خشمگین،
گـَریبانِ مردم را چسبیده
و تـَـرس و رعـب به خـوردشان می داد...
آدمـَکانِ گــیج مذهب،
وحـشتِ خـویش را به دوش گرفته و به دنبالِ سرگشتگیِ فرقه ی ایمانشان،
به ابوبکر و عمر پـناه بردند...
دو خلیفه ی آشفته حـالِ مـدینه،
خـــویش را بر خـــویش سـَـوار کردند
و پشتِ در خــانه ی علیبنابیطـالب(ع)
دَخیل بستند...
اما حــضرتِ امــــیر(ع)،
دستِ توسلاتِ مردم را رَد نکرد.
و مـلتِ مدینه را به بلندی کـشاند.
و استوار،
بـَر رَدایِ پـَـریشانِ زمین ایستاد.
زَمـینی که رَقـص و دلـهره را پـیشه کرده بود
و مـصداقِ آیه ی
(إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا) شده بود.
امــّــا عــَــلی(ع)،
دست بـَـر زَمین بگـذاشت
و با اقــتدار او را خــطاب کرد:
ای زَمـین،
چـه شده است؟
ابــوتراب به تــو اَمـــر میکـند کـــه آرام بــــاش!
و زَمـین
گـــویا به انتظارِ تـزریقِ
آرامشِ صــوتِ مـــولا بود،
که بی چـــون و چــرا قــَـــرار گرفت...
و حــرف و تعــجبِ جــماعـَـت را به جــان خـَـرید!
امـّـا امــــام(ع)
گــَـردِ خــشونتِ زمین را
از عــبایش تکاند.
و لبخندِ آرامش را
به اهل مدینه مهمان کرد و گفت:
و مـَــن را،
شـنوایِ آیه ی (يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا) نوشتند.
در روزِ رَسـتخیز،
زَمـینِ بی تـاب، خـویش را می شکافـَـد و
برای مـَـن خــَــبرهــایش را تــعریف مـیکند...
بَـرگرفــته از روایــــاتِ مـعتبرِ تـشیع و اهل سنت!
#نـشانگرِ_غـَـدیر
#5_روز_مانده_تا_هبوطِ_غـَـدیر