eitaa logo
عکس نوشته و استیکرمذهبی
6.7هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
24 فایل
عکس نوشته های مذهبی با ذکر صلوات و دعا برای ظهور حضرت مهدی (عج) استفاده از تصاویر آزاد هست. تبلیغ نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
‌مامور آمار: سلام مادر، از سازمان آمار مزاحمتون می‌شم. شما چند نفرید؟ مادر سکوت می‌کنه و سرش رو می‌ندازه پایین بعد میگه: میشه خونه ما بمونه برای فردا؟ مامور: چرا مادر؟ مادر: آخه ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
از مادر شهید مفقود الاثر، مسعود صداقتی می‌خواهیم از لحظات دل تنگیش بگوید! او می‌گوید: اگر بچه خود شما یک ساعت دیر بیاید چه حالی به شما دست می‌دهد؟ من سی سال است همان احوال را دارم ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
رخت‌هارو جمع کردم توی حیاط تا وقتی برگشتم بشویم. وقتی برگشتم، دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیاط نشسته و رخت‌ها هم روی طناب پهن شده! رفتم پیشش و بهش گفتم: الهی بمیرم! مادر، تو با یه دست چه طوری این همه لباس رو شستی؟ گفت: .... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
در منطقه‌ی دربندی خان مجروح شدم، سه مه و نیم نمی‌توانستم راه بروم! شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم. امام زمان (عج) را به مادرش قسم دادم، دلم برای جبهه رفتن پر میزد. صبح زود همین که از ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
وقتی خبر شهادت پسرانش مهدی و مجید را به او دادند، رفت حرم حضرت معصومه (س)، بچه های لشگر علی بن ابی طالب (ع) آمده بودند! گفت: ای کاش به تعداد رگ های بدنم پسر داشتم، می‌فرستادمشان جبهه .... سخنرانی حاج خانم تمام شد، خیلی از .... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
روزی پس از ادای نماز صبح، رو به یکی از برادران روحانی میکند و می‌پرسد: حاج آقا! اگر کسی خواب امام علی علیه السلام را ببیند، وه تعبیری دارد؟ روحانی در پاسخ می‌گوید: ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
هرکس می‌خواست او را پیدا کند می‌آمد در انتهای خاک ریز، وقتی صدایش می‌زند، می‌فهمیدیم که یک نفر دیگه بارو بنه اش را بسته و آماده رفتن است! هرکس می‌افتاد صدا میزد: امدادگر ... امدادگر ...! اگر هم خودش نمی‌توانست، اطرافیانش صدا می‌زدند: ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه، گفت: بابا ...! حوصلم سر رفته، منو ببرید سپاه بچه ها رو ببینم بردیمش تا شب خبری ازش نشد! ساعت ده شب زنگ زد؛ گفت: .... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
با اصرار می‌خواست از طبقه‌ی دوم آسایشگاه به طبقه‌ی اول منتقل شود. با تعجب گفتم: [به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!] گفت: [طبقه ی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم.] وقتی خواسته‌اش را با مسئول آسایشگاه ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
مجالس مهمونی یکی از جاهائیه که بستر برای حرف زدن دیگران آماده‌ی آماده‌س. توی یکی از همین مهمونی‌ها، منم مثل بقیه شروع کردم به حرف زدن در مورد یکی از آشناها وقتی از مجلس بر‌می‌گشتیم، محمد گفت:«می‌دونی غیبت کردی! حالا باید بریم در خونه‌شون تا بگی پشتِ سرش چی گفتی.» گفتم: ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال در اوردند، دوره اش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده ایم آماده!» هرکسی هم که دستش به مهدی می‌رسید، امان نمی‌داد؛ شروع می‌کرد به بوسیدن. مخمصه ای بود برای خودش. خلاصه به هر سختی که بود ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
دفترچه کوچکی همیشه همراهش بود، بعضی وقت ها با عجله از جیبش در‌می‌آورد و علامتی در یکی از صفحات می‌گذاشت. می‌گفت: اشتباهاتم رو تو این دفتر علامت میزنم. برایم عجیب بود که محمد رضا - اسوه تقوا و اخلاق بچه‌ها - آنقدر گناخ داشته باشد که برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارید. چند روز قبل از شهادتش به طور اتفاقی ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄