ــ ــ بسم الله الرحمن الرحیـم ــ ــ"🌺✨
ـ ۰۰ 🚧✔️۰۰
#پرسش_پاسخ
«شب قدر» چه شبیه و چرا مشخص نیس؟
- شب قدر در ماه رمضان و طبق روايات يکي از شبهاي نوزدهم، بيست و يکم يا بيست و سومه.. در روايت وارد شده که تقدير در نوزدهم و محکم کردنش در بيست و يکم و امضا در شب بيست و سومه
و اینکه بدونیم طبق روايات و گفتار بزرگان شب بيست و سوم ماه رمضان به واقع نزديکتره...
💠اما مشخص نبودن اين شب به طور کامل ميتونه رحمت و لطف ديگري از خداوند باشد که انسان بتونه در سه شب با خداوند ارتباط برقرار کنه و راز و نياز کنه و از درياي رحمت خدا هر چه بيشتر بهرهمند باشه يا اگر در يک شب نتونس رابطه حقيقي رو برقرار کنه مأيوس نباشه و در شبهاي بعد جبران کنه و يا اينکه در شبهاي اوّل، مقدمات ارتباط واقعي و حقيقي را با خدابرقرار کرده و در شب آخر متصل به درياي پرمهر خدا بشه. در هر حال از هر طرف که نگاه کنيم، جز رحمت و لطف خدا نیس.
📌بسياري معتقدند مخفي بودن شب قدر ميان شبهاي سال يا در ميان شبهاي ماه مبارک رمضان براي اينه که مردم به همه اين شبها اهميت دهند،
خدا اجابت رو ميون دعاها پنهان کرده، تا به همه دعاها رو بیارن..
🔷مرحوم شيخ عباس قمي میگفتن که اگه شب قدر به طور دقيق از سوي ائمه معين نشده، برا اینه که مؤمنان حداکثر استفاده را از چند شب ماه مبارک رمضان ببرن. در سه شب احيا و شب زنده داري داشته باشند.
──• · · ⌞💎⌝ · · •──
✾ . [ @allmass_d ]
ــ ــ بسم الله الرحمن الرحیـم ــ ــ"🌺✨
ـ ۰۰ 🚧✔️۰۰
#پرسش_پاسخ
در مورد این آیه قران کریم: وَلَا تَجَسَّسُوا مثال می زنید
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است.
رو به همسرش کرد و گفت: لباس ها را چندان تمیز نشسته است. احتمالا بلد نیست لباس بشوید شاید هم باید پودرش را عوض کند.
مرد هیچ نگفت.مدتی به همین منوال گذشت و هر بار که زن همسایه لباس های شسته را آویزان می کرد، او همان حرف ها را تکرار می کرد.
یک روز با تعجب متوجه شد همسایه لباس های تمیز را روی طناب پهن کرده است به همسرش گفت: یاد گرفته چه طور لباس بشوید.
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!
خداوند در قران ڪریم می فرمایند:
✨وَلَا تَجَسَّسُوا:
🍃اهل جاسوسے و پرده درے نباشید و در کار و زندگے دیگران #سَرَک نکشید!!
──• · · ⌞💎⌝ · · •──
✾ . [ @allmass_d ]
🌙چــــــــــراغ قلبتو ࢪوشن ڪن
#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_هفدهم
به یاد پدرم و خشونت نگاهش افتادم احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد در نگاهش ترحم بود. جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت باز هم حرف سرور درست درآمد. احمد زودتر و محمود دیرتر! نه.محمود جان من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم اجابت می کند ...و ناگهان مرا در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت دلم برایت تنگ میشود تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم برای همین برایم از همه عزیزتری. خدا حفظت کند.
دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم. اما پدر که مرا از گفتن آنچه دیده بودم باز می داشت سبب شد از فکر رفتن با احمد منصرف شوم.
از فکر اینکه احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم دلم به درد آمد. نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد که برود یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود همان چیزی که پدر و مادرم مرا به آن نسبت می دادند.
محمود سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد پسرش با سینی هندوانه وارد شد بوی هندوانه سرحالم آورد...گفتم: ان حنظلها به شیرینی این هندوانه ها بود؟...
ادامه دارد..
#داستان
14.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ــ ــ بسم الله الرحمن الرحیـم ــ ــ"🌺✨
ـ ۰۰ 🚧✔️۰۰
#پرسش_پاسخ
اگه رکوعو یادمون رفت؟
داشتم تو آشپزخونه سحری درست می کردمـــــ🍆
دخٺرم اومد و با ناراحتیــ😔 گفت:
-مامان من تو نماز رکوعو یادم رفت و مستقیم رفتم سجده.. اما قبل از رفتن به سجده دوم یادم اومد رکوع نخوندم و برگشتم رکوعمو خوندم.. حالا نمازم باطله و باید دوباره بخونم..؟
گفتم:
- دخترم اگه رکوعتو اصلا نخونده بودی بله باطل بود اما چون سریع یادت اومد و خوندی نمازت باطل نیست..😘
──• · · ⌞💎⌝ · · •──
✾ . [ @allmass_d ]
تا
رمز_عملیات رو گفتند
دیدم داره آب قمقمه اش رو خالی میکنه روی خاک..
با تعجب گفتم: ١۵ کیلومتر راهه
چرا آب قمقمه را خالی می کنی؟!
گفت: مگه نگفتی رمز عملیات #یا_ابوالفضل_العباس؏ هست؟
من شرم میکنم با اسم آقا برم عملیات و با خودم آب ببرم...
#خونھ_تکونی_دل
#شهید
🌙چراغ قلبتو روشن ڪن..!
شـــب هــای بے پــــــــدࢪ…🌒
#و_انکه_دیرتر_آمد
#قسمت_هجدهم
از زبان راوے:
محمود گفت: بسی شیرین تر از هر میوه ای که پیدا می شود..🍉پرسیدم:
- به من گفتند شما شیعه حضرت علی هستید چطور شد بعدها به شیعیان پیوستید..؟
مسلم گفت:
- هنوز بقیه ماجرا مانده! اما مجبورم بروم.. مسلم برخاست و گفت:
- هوای کاتب ما را داشته باش و به فکر جمعی باش که از برکت این ماجرای تا اثر می گیرند..👌
بلند شدم و با مسلم خداحافظی کردم محمود تا دم در او را بدرقه کرد وقتی از وارد شد از هیبت و روشنایی صورتش دلملرزید اگر مرید امام چنین باشد از خودش چگونه است!
محمود رو به من گفت:
خستھ تان کردم میخواهید بقیه ماجرا روز دیگر بگویم؟
گفتم:
-اگر میدانستید چقدر مشتاقم یک لحظه هم مکث نمیکردید مگر اینکه خودتان خسته شده باشید..
گفت:
- وقتی یادم می افتد که چه سالهایی را در گمراهی گذراندم غصه میخورم هر چند وقت خوردن سودی ندارد.
…🎈…
از زبان محـــــمود:
با پولی که خودم جمع کرده بودم حیواناتی خریدم و آنها را به مسافران و زائران کرایه می دادم و خودم هم به همراه ایشان میرفتم بعضی از مسافران فکر میکردند مرا هم همراه حیوانات اجاره کردند امر می کردند و از پول هم کم میگذاشتند..
ادامه دارد...
#داستان
#انگیزشیجات
#رمضان
#نهجالبلاغه
-به طاقچه خانه ات سری بزن.
- همان جا که هر بار دلت بارانیست
-کتاب خالق مهربانت را در آغوش می کشی تا آرام شوی.
-در کنارش کتابیست که برادر قران نام گرفته. می دانی چرا؟
-چون کلماتش از جنس نور قران است و از زبان پدر...
- همان قران ناطق..
-بهارستان سخن است این کتاب.
- راستی از کی عطر کلام پدر را استشمام نکرده ای؟
-نهج البلاغه را باز کن. بخوان و بخوان تا دلت بهاری شود....
✨اگر ڪسی صدای رهبر خود را نشنود بھ طور یقین صدای امام زمان ﴿عج﴾ خود را هم نمیشنود
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی
#چند_قدم_تا_آسمان
#و_انکه_دیرتر_امد
#قسمت_نوزدهم
یادم است یک روز از کاظمین برگشته بودم مسافرانم تجاری بودند.. جز اینکه مثل نوکر با من رفتار می کردند بیش از اندازه بار حیوانات هم کرده بودند..
آخر هم از آنچه طی کرده بودیم کمتر پرداختند و این باعث دعوا شد. اما رئیس کاروان گفت یک دینار هم بیشتر نمی دهیم! من هم وقتی دیدم در افتادن با آنها بی فایده است از خستگی روی سکو نشستم..😪
شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و از نفس افتاده بودند..🐪
چشمم بھ لباس سفیدے افتاد که کنارم آرام موج می خورد سر بلند کردم مردی بود بلند قامت و تبسمی بر لب که مرا تا حدودی آرام کرد گفت:
- شما محمود فارسی هستید؟ شنیدهام حیوان کرایه میدهید.
- من محمود فارسی هستم اما حیوان کرایه نمیدهم! مسافران قبلی چنان بلایی به سرم آوردند که دیگر قید این کار را زدهام بروید سراغ کس دیگ
با مهربانی گفت:
- آخرهمه محمود فارسی نمیشوند که در کمترین زمان ما را به سامرا برسانند..🙃
- بله دیگر ما اینطور رسیدگی می کنیم آن وقت زوار حقمان را میخورند..😐
- آدم با آدم فرق میکند ما شیعه هستیم و میخواهیم به سامرا برویم. پول کرایه ات را هم پیش می دهیم. حالا برادری کن و جواب رد نده..😉
صدایش خیلی دلنشین بود..
گفتم:
- فعلا که حیواناتمـــــ🐫 خستهاند فردا آنها را به کنار چشمه میبرم بیاید آنجا جواب بدهم که می آیم یا نه.
گفت:
-خدا خیرت بدهد...🦋
#داستان