#داستانشیخطبرسے
#بـــــــخشششم..🌿
آیا مرا میشناسی؟ بله مي شناسم! شما شيخ طبرسی هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود. دلم ميخواست، دلم ميخواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم! به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم. چشمانم سياهي ميرود. بدنم قدرت حركت ندارد. كفن دزد شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشهاي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و به گوشهای انداخت. مرا به خانهام برسان. همه چيز به تو ميدهم. از اين كار هم دست بردار.
كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد. شيخ طبرسي به كفن اشاره كرد و گفت: آن کفن را هم بردار. به رسم يادگاری..! به خاطر زحمتي كه كشيدهای جوان به سمت كفن رفت و آن را برداشت.
(\(\
(„• ֊ •„)
┏━∪∪━━━━━━━━━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2124415023C38bb7ef4b6 ┗━━━━━━━━━━━━━━━┛