الماس دخترونھ♡
#داستان🎈 #قسمت_بیست_و_پنجم -از ایران که برگشت ایتالیا به ادواردو مثل یک بیگانه نگاه میکردند -سخت
#داستان
#قسمت_بیست_و_ششم
به روایت از اقای برجی..ڪه با ادواردو ارتباط داشت:
-وقتی دیدمش لبخندی زد
و گفت:
- آقای برجی این دو ساعتی
که من پیش شما آمدم از نگهبانانی
که پدرم برایم گذاشتند فرار کردم
فهمیدم خانوادهاش بدجور محــ⛓ـــدودش کردند
- نمیشود دیگࢪ شما را ببینم؟
- شاید تا آن روز من نباشم.
موقع خداحافظی بود بلند شدیم و دست دادیم🤝
به دلم افتاده بود که این آخرین دیدارمان است..
بھ بچههایی که پیشم بودند گفتم:
-بچہ ها این دارد نور بالا میزند ✨
بچه ها سر تکان دادند..
حرفم را شنید رو کرد به من و گفت:
-ببخشید متوجه منظورتون نشدم؟
- توی جبهه به بچه هایی که می خواستند
شهید شوند می گفتیم این دارد🌿
نوربالا میزند
- پس شاید من هم در آینده نور بالا بزنم.
لحظه اے سکوت کرد..
گفت: نه من اصلا نوری ندارم
که بخواهد بالا بزند یا پایین..✨