الماس دخترونھ♡
#داستان #قسمت_بیست_و_چهارم یک بار که آمد ایران که رفیقش لوکا را هم با خودش آورد پسر سلطان شراب ایت
#داستان🎈
#قسمت_بیست_و_پنجم
-از ایران که برگشت ایتالیا به
ادواردو مثل یک بیگانه نگاه میکردند
-سختگیریها محدودیتها
زندانی ها آزار و اذیت ها💥
-هر روز روزنامههای ایتالیا تیتر میزدند
که ادواردو بیمار روانی است
دیوانه و مریض است افسرده است
-باید هیچ نمی گفت
و همه اینها را تحمل میکرد 🦋
-اورفت به دنبال یادگیری
زبان عربی می گفت آن در قرآن را بهتر
و بیشتر میفهمم -اواخر تا
حدودی عربی هم میتوانست حرف بزند😌
- خیلی ساده بود و بی شیله پیله بود
-میگفت دنیا تشنه فرهنگی
علی بن ابیطالب و فرزندانش است
مشکل از ماست
-می گفت:
اگر ما بتوانیم شیعه را خوب
به دنیا معرفی کنیم همه شیعه می شوند..
──• · · ⌞💎⌝ · · •──
✾ . [ @allmass_d ]
#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_بیست_و_پنجم
جعفر بازویم را گرفت و گفت:
_ بیا برادر خوشا به حالت که خدا و ائمه اینطور هوایت را دارند شفاعت ما را هم بکن😉
نشستم. شنیدم که شیخ می آید وقتی به من رسید بلندم کرد و چنان دوستانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست میشناسدم..
به نظرم آشنا آمد آن چشم ها و ابروهای پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم مرا یاد کسی میانداخت که......... اماکی؟! این چهره آشنا تر از آن است که.........
گفتم ای شیخ خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که.. حرفم را برید گفت: -میدانم هم خوابت را میدانم هم ماجرایی که بر تو رفته دیشب بانو حضرت فاطمهۜ به خواب من آمدند و گفتند:
- رفیق و یار بیابان تو خواهد آمد تا آنطور که فرزندم وعده داده بود جز یاران ما در آید✨
حالا مرا شناختی؟
دلم می خواست از شوق فریاد بکشم😍😭 صورتش را در حلقه دستانم گرفتم و در چشمانش خیره شدم گفتم:
-احمد عزیزمدوست من! این توی همان شیخی که درباره اش بسیار شنیده ام؟😭❤️
#داستان