الماس دخترونھ♡
#راستکی_نبافتی🦋 #قسمت_ششم چند سالی رفته بود روی سنش.. جوان شده بود و شر و شور جوانی داشت.. تیپ می ز
#راستکی_نبافتنی🌿🖇
#قسمت_هفتم
ـ
ـ🌻
ـ
چند وقتی بود که سرش رفته بود..
توی لاک خودش پنج شش ماهی میشد..
سوالات عجیب و غریبی توی
ذهنش می آمد انسانچیست؟
جهان چیست؟ خلقت چیست؟
اصلا حق و حقیقت چیست؟
ذهنش شده بود پر از این سوال ها..🎈
ثبت نام کرد و رفت دانشگاه《پرینستون》
آمریکا.. در رشته ادیان و فلسفه شرق!
رشتهای که هیچ نسبتی با خاندان
آنیلی و گروه خونیشان نداشت..💢
سالها بود درس می خواند
کم کم داشت دکترای ادیانش را میگرفت..
کتابهای زیادی را مطالعه کرده بود..
با دینهای زیادی آشنا شده بود..
مسیحیت.. یهودیت.. هندو.. بودا تا ئو..
چیزی حدود ۳۰۰ مذهب😬
و آیین و فرقه و چه و چه..
هیچکدام اما عطشش را برطرف نمیکرد
به سوالاتش پاسخ نمی داد..
دنبال گمشده ای بود؛
که شدهای که خودش هم نمی دانست
چیست..!! 🌙✨
ـ
ـ#داستان
#و_آنڪه_دیر_تر_آمد
#قسمتـــــ_هفتم
اسم اللہ را آنطور مےگفتیم که باید . چون مےدانستیم کہ خدا مےشنود. خورشید درحال غروب بود .نورش دیگر ازار دهنده نبود. تا شب یکسره از آن جوان حرف زدیم از جوانے وزیبایے و مهربانیش . وقتے حرف هایمان تمام مے شد باز از نو شروع میکردیم . اصلا شب و بیابان وگرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم.حتے در قید فردا و تشنگے گرسنگے و نگرانے خانواده هایمان نبودیم. با آنکه آن شب ماه بدر نبود بہ راحتے مےتوانستیم همدیگر ودور و برمان را ببینیم . روبه روی احمد نشستہ بودم دستانش را دور زانوانش حلقہ کرده بود و به آرامی تکان مےخورد و حرف مےزد کہ وقتے مرد را دیدیم چہ بگوییم چہ کار بکنیم وچہ بپرسیم . چشمم بہ پشت سر احمد افتاد و خشکم زد. به فاصلہ اے نہ چندان دور اشباح زیادے حرکت مےکردند . از جا پریدم و گفتم:« گرگ».
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد .
ترسان گفتم:« چکار کنیم؟»
احمد گفت:«آرام باش».
نمےتوانستم آرام بمانم .از آن اطمینان و شجاعت خبرے نبود . فقط مےخواستم از آن دندان هاے سفید کہ بہ سرعت نزدیک مےشدند فرار کنم. فریاد زدم:« بدو احمد! الان میرسند »و خواستم بدوم اما احمد بازویم را گرفت و مرا بہ زور نشاند و گفت:«از جایت تڪان نخور مگر یادت رفتہ آن مرد چہ گفت؟»
دست و پا زنان داد زدم:« ولم کن . بگذار بروم . الان تکہ پاره مان مےکنند».
#داستان