eitaa logo
الماس دخترونھ♡
341 دنبال‌کننده
713 عکس
297 ویدیو
10 فایل
اینجا؟ پاتوق مجازی رفقاۍنوجوون🤝 ─• · · ⌞💎⌝ · · •─ گفتگو با مشاور @allmass ‌⇦ مشاورھ/پرسش و پاسخ رایگان: https://daigo.ir/secret/4936514737 اون کانالمون؛ هم‌قندِ و هم‌پندِ: @lobkhand ـ ــ
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خود‌نویس|khodneviis
محمد گفت: - پس الحمدلله موافقت کردید! گفتم: - تا حالا در خدمت ارباب ها بودم حالا خدمت برادر هایم را می کنم🙂 قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم. هرچه کردم که نیمی از کرایه ام را پیش بگیرم و نیمه دیگر را بعد از رسیدن به مقصد زیر بار نرفتند و کرایه هم را پیشاپیش پرداختند از خوشی سر از پا نمی شناختم. به نظرم مومن واقعی می آمدند.. چند نفر بودند و من جلودارشان بودم.. جعفر سوار همان شتر نر بدقلق بود که حالا با آرامش پیش می‌رفت.. ظهر توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانیـــــ🍞 بخوریم. تا به خود بجنبم آن‌ها شترها را نشانده بودند و این وظیفه من بود.. نمازشان را به جماعت خواندد و من به فرادا طبق عادت؛ گوشه نشستم و بقچه نان و خرما ایم را باز کردم اولین لقمه را که به دهان گذاشتن چشمم به آنها افتاد که دور سفره نشستند بی آنکه به غذا دست ببرند. گفتم: -بفـ🤗ــــرمایید غذای تان را بخورید. مسن‌ترین آنها گفت: - چه معنا دارد که آنجا تنها غذا میخوری خدا گواه است اگر نیایی کنار سفره ما بنشینی دست به قضا نمی‌بریم! محمد سر کشید و گفت: - ببینم چه میخورین کند غذایت از خوراک ما رنگین تر است.. خجالت کشیدم سفره نان خرمایم را برداشتم و کنار آن ها نشستم.. در هیچ سفری غذا انقدر به من مزه داده باشد حرف‌ها شوخی های شیرینی می کردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند.. دوباره راه افتادیم اما من دلم می خواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم..🎈 @ketabigat •ڪٺابٻجـــــاٺ
محمد گفت: - پس الحمدلله موافقت کردید! گفتم: - تا حالا در خدمت ارباب ها بودم حالا خدمت برادر هایم را می کنم🙂 قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم. هرچه کردم که نیمی از کرایه ام را پیش بگیرم و نیمه دیگر را بعد از رسیدن به مقصد زیر بار نرفتند و کرایه هم را پیشاپیش پرداختند از خوشی سر از پا نمی شناختم. به نظرم مومن واقعی می آمدند.. چند نفر بودند و من جلودارشان بودم.. جعفر سوار همان شتر نر بدقلق بود که حالا با آرامش پیش می‌رفت.. ظهر توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانیـــــ🍞 بخوریم. تا به خود بجنبم آن‌ها شترها را نشانده بودند و این وظیفه من بود.. نمازشان را به جماعت خواندد و من به فرادا طبق عادت؛ گوشه نشستم و بقچه نان و خرما ایم را باز کردم اولین لقمه را که به دهان گذاشتن چشمم به آنها افتاد که دور سفره نشستند بی آنکه به غذا دست ببرند. گفتم: -بفـ🤗ــــرمایید غذای تان را بخورید. مسن‌ترین آنها گفت: - چه معنا دارد که آنجا تنها غذا میخوری خدا گواه است اگر نیایی کنار سفره ما بنشینی دست به قضا نمی‌بریم! محمد سر کشید و گفت: - ببینم چه میخورین کند غذایت از خوراک ما رنگین تر است.. خجالت کشیدم سفره نان خرمایم را برداشتم و کنار آن ها نشستم.. در هیچ سفری غذا انقدر به من مزه داده باشد حرف‌ها شوخی های شیرینی می کردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند.. دوباره راه افتادیم اما من دلم می خواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم..🎈