#و_آنڪھ_دٻࢪٺࢪ_آمـد
#قسمٺ_بٻسٺـم
سختترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آنهاست مشکل به درون آب می روند و وقتی رفتند دیگر از آب دل نمی کنند.
شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب می افتاد شروع میکرد به لگد پرانی! 🐪
هر کار می کردم به درون آب نمی رفت.. تمام تنش پر از کنه شده بود..
انقدر ذله ام کرد که شروع کردم به فریاد زدن و ناسزا گفتن صدایی گفت:
-چرا به حیوان خدا ناسزا می گویی..؟ همان مرد دیروز بود.. با مردی دیگر که کوتاه تر بود..
- از دست این حیوان کلافه شدم هر کاری می کنم توی آب نمیرود میترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگر سرایت کند..😥
-حق داری هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها دست تنها سخت است.. کمکت میکنیم..😉
-لازم نیست شما چرا زحمت بکشید برادر اسمتان را هم نمیدانم😕
-من جعفر بن خالد هستم این هم برادر محمد بن یاسر است زحمتی هم نیست اگر ما به داد برادر مسلمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد میخورد؟!
آمد و با یک حرکت دهنه شترم را گرفت حیوان سر عقب کشید اما جعفر شروع کرد با حیوان صحبت کردن و همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد..💦 محمد وارد آب شد و شروع کرد بر تن حیواناتم دست کشیدن و قشو کردن. درست انگار حیوان خودش را تمیز می کند شتر نر باز هم سرش را پس می کشید اما مقاومت سابق را نداشت.. جعفر ناچار شد تاکمر توی آب برود شتر همراهش رفت و شروع کرد به ذوق کردن و پوست و سر و گردنش را در آب فرو بردن. خندیدم و گفتم:
- مثل اینکه جعفراقا این حیوان قسمت خودتان است و در عوض تشکر خودش شما را تا سامرا می برد..😄
#داستان
هدایت شده از خودنویس|khodneviis
#و_آنڪھ_دٻࢪٺࢪ_آمـــــد
#قسمٺ_بیسٺ_و_دو
چند روزی که گذشت انس عجیبی با آنها پیدا کردم به خصوص دعاهایـــــ🤲 شبانه شان بسیار دلنشین بود آخرین شبی که با هم بودیم خواب به چشمانم نمی آمد دلم گرفته بود و خیره آسمان بودم..🌑
مطمئن بودم ایمان این ۱۴ مرد شیعه است که مرا چنین تحت تاثیر قرار داده است آنها کجا و من کجا..؟!
من با افراد زیادی از هر مذهبی همراه شده بودم حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند با من چنین رفتار نکرده بودند.
ناگهان شهاب ای از آسمان گذشت آسمان پرستاره مرا به یاد خاطره ای دور انداخت خاطرهای که هرچه فکر کردم به یادم نیامد به مغزم فشار آوردم آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم:
در بهشت بودم کنار درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوههای گوناگون🍇
عجیب اینکه ریشه درختان در هوا بود و شاخه هاش آن در دسترس به صورتی که می شد به راحتی از هر میوه بچینم و بخورم را از اطراف آن می گذشت در یک شربت بود در دیگری شیر و در دو تای دیگر از عسل و آب جاری بود کافی بود خوان شویم و از هر کدام که می خواهی بنوشیم مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها می خوردند و از نوشیدنیها مینوشیدند
دست دراز کردم تا میوه بچینم اما ناگهان میوه ها از دسترس من دور شدند خواستم شربت شیر و عسل بنوشم اما تا خم شدم جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند
از آن جماعت پرسیدم:
- چرا شما به راحتی می خورید اما من نمی توانم؟
گفتند:
- تو هنوز پیش ما نیامدهای!
ناگهان عدهای سفیدپوش را دیدم که می آیند. زمزمه ای را شنیدم که میگفتند:
بانوی دخت پیامبرﷺ فاطمه الزهراۜ است که میآید ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزوده می شد وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد..🌸
@ketabigat •ڪٺابٻجـــــاٺ•
الماس دخترونھ♡
#و_انکه_دیرتر_امد #قسمت_نوزدهم یادم است یک روز از کاظمین برگشته بودم مسافرانم تجاری بودند.. جز اینک
#و_آنڪھ_دٻࢪٺࢪ_آمـد
#قسمٺ_بٻسٺـم
سختترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آنهاست مشکل به درون آب می روند و وقتی رفتند دیگر از آب دل نمی کنند.
شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب می افتاد شروع میکرد به لگد پرانی! 🐪
هر کار می کردم به درون آب نمی رفت.. تمام تنش پر از کنه شده بود..
انقدر ذله ام کرد که شروع کردم به فریاد زدن و ناسزا گفتن صدایی گفت:
-چرا به حیوان خدا ناسزا می گویی..؟ همان مرد دیروز بود.. با مردی دیگر که کوتاه تر بود..
- از دست این حیوان کلافه شدم هر کاری می کنم توی آب نمیرود میترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگر سرایت کند..😥
-حق داری هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها دست تنها سخت است.. کمکت میکنیم..😉
-لازم نیست شما چرا زحمت بکشید برادر اسمتان را هم نمیدانم😕
-من جعفر بن خالد هستم این هم برادر محمد بن یاسر است زحمتی هم نیست اگر ما به داد برادر مسلمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد میخورد؟!
آمد و با یک حرکت دهنه شترم را گرفت حیوان سر عقب کشید اما جعفر شروع کرد با حیوان صحبت کردن و همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد..💦 محمد وارد آب شد و شروع کرد بر تن حیواناتم دست کشیدن و قشو کردن. درست انگار حیوان خودش را تمیز می کند شتر نر باز هم سرش را پس می کشید اما مقاومت سابق را نداشت.. جعفر ناچار شد تاکمر توی آب برود شتر همراهش رفت و شروع کرد به ذوق کردن و پوست و سر و گردنش را در آب فرو بردن. خندیدم و گفتم:
- مثل اینکه جعفراقا این حیوان قسمت خودتان است و در عوض تشکر خودش شما را تا سامرا می برد..😄
#داستان
#و_آنڪھ_دٻࢪٺࢪ_آمـــــد
#قسمٺ_بیسٺ_و_دو
چند روزی که گذشت انس عجیبی با آنها پیدا کردم به خصوص دعاهایـــــ🤲 شبانه شان بسیار دلنشین بود آخرین شبی که با هم بودیم خواب به چشمانم نمی آمد دلم گرفته بود و خیره آسمان بودم..🌑
مطمئن بودم ایمان این ۱۴ مرد شیعه است که مرا چنین تحت تاثیر قرار داده است آنها کجا و من کجا..؟!
من با افراد زیادی از هر مذهبی همراه شده بودم حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند با من چنین رفتار نکرده بودند.
ناگهان شهاب ای از آسمان گذشت آسمان پرستاره مرا به یاد خاطره ای دور انداخت خاطرهای که هرچه فکر کردم به یادم نیامد به مغزم فشار آوردم آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم:
در بهشت بودم کنار درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوههای گوناگون🍇
عجیب اینکه ریشه درختان در هوا بود و شاخه هاش آن در دسترس به صورتی که می شد به راحتی از هر میوه بچینم و بخورم را از اطراف آن می گذشت در یک شربت بود در دیگری شیر و در دو تای دیگر از عسل و آب جاری بود کافی بود خوان شویم و از هر کدام که می خواهی بنوشیم مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها می خوردند و از نوشیدنیها مینوشیدند
دست دراز کردم تا میوه بچینم اما ناگهان میوه ها از دسترس من دور شدند خواستم شربت شیر و عسل بنوشم اما تا خم شدم جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند
از آن جماعت پرسیدم:
- چرا شما به راحتی می خورید اما من نمی توانم؟
گفتند:
- تو هنوز پیش ما نیامدهای!
ناگهان عدهای سفیدپوش را دیدم که می آیند. زمزمه ای را شنیدم که میگفتند:
بانوی دخت پیامبرﷺ فاطمه الزهراۜ است که میآید ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزوده می شد وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد..🌸
#داستان